Wednesday, October 31, 2007
پاییز شهر رو قورت داده . هیچوقت نفهمیدم چرا هالویین به ملت این اجازه رو میده که کس و کونشون و بندازن بیرون؟ من صدای آهنگ توی گوشم و زیاد میکنم که صدای خانوم ایرانی میز کناری رو که با جدیت راجب جهازیه دوستش توی ایران حرف میزنه رو نشنوم ولی نگاههای پسر بچه ای که روی پاهای دختری که فکر میکنه با کوتاه ترین پیراهنی که توی کاستوم شاب پیدا کرده و من حرس میخورم که چرا میزاری اینجوری نگاهت کنند و کلم و میکنم توی کتاب تا شاید آقای Ka با همه بی دست پاییش به جایی برسه . پاییز شهر و قورت داده . تلفن مدام زنگ میزنه و من جواب نمیدم یا اگر میدم کلمات کوتاهی ست مثل اینکه نه نمیام . نه من خوبم . اصلا مهم نیست که من یادم نمیاد هالویین چند سال پیش بود که زن من و توی جمعیت وست هالیوود نگاه کرد و بعد لبخند رضایت بخشی زد و فردا صبحش زنگ زد به مادرش که بگه بلاخره من و دیده . اصلا مهم نیست هر کسی هم میگه که من هنوز به این چیزها فکر میکنم غلط میکنه . اصلا من خدام . من میرم ناهار میخورم . من از خونه بیرون میام . من حتی وقتی توی مکانیکی کسی نگاهم میکنه اخم نمیکنم . گفته بودم پاییز این شهر رو قورت داده یا نه؟
Tuesday, October 30, 2007
I close my eyes and all the world drops dead
I life my lids and all is born again
( I think I mad you up inside my head)
من استفا میدم از همه این چیزی که الان هستم . ناخونهای بلند صورتی رو از ته میگیرم. لنز رنگی رو از توی چشمام در میارم و عینک قاب نقره ای پیدا میکنم. انگشتر و ساعت و دستبند پابند و از دست و پا و گردنم باز میکنم. فر موها رو باز میکنم سفت میبافم . خط چشمم رو هم پاک میکنم . من از زنانگی هام استفا میدم .
I dreamed that you betwiched me into bed
And sung me moon-struck, kissed me quite insane
(I think I made you up inside my head)
مرد شبیه اسب بود. مرد لیوان مشروبش رو توی دستهاش میچرخوند و مزخرف میگفت . مرد حتی مرد هم نبود. پسر بچه ای بود که ادای بزرگ بودن در میاورد و مزخرف میگفت . انقدر مزخرف میگفت که من تا صبح لای پتو و بالشت قایم شم و گریه کنم. گریه کنم که چی بود و چی شد و من از توی اون خونه چه جوری شوت شدم سر همچین میزی که مرد اسب نما هی حرف بزنه و من هی بغضم و قورت بدم؟
I fancied you'd return the way you said,
but I grow old and I forgot your name
( I think I made you up inside my head)
نه من ترجیح میدم که برم توی غار با دیوارهای سبز کم رنگ و پرده حریر . من ترجیح میدم که در اتاق و ببندم جواب تلفنها رو ندم مدام درس بخونم بعد پرتاب شم توی رخت خواب snowبخونم و به زنهایی فکر کنم از پنجره آشپزخونه خودشون و بیرون پرت کردن
I should have loved a thunderbird instead
at leas when spring comes they roar back again
I shut my eyes and all the world drops dead
بین این درس خوندنهای طولانی و احساسات مزخرف من زنگ زده که بگه بعد از فکر کردنهای بسیار به این نتیجه رسیده که من و خودش بهتر وقت خودمون و بیشتر ازاین تلف نکنیم و قبول کنیم که دیگه قرار نیست اون حس تجربه کنیم . و تلاش من برای اینکه بهش بگم یک روز از خواب بیدار میشه و بلاخره تصویر مرد از زندگیش پاک میشه و یک روز من همه پروانه هام و پس میگیرم . ولی اون باور نمیکنه .
شعر : Sylvia Plath , mad girl's love song
I life my lids and all is born again
( I think I mad you up inside my head)
من استفا میدم از همه این چیزی که الان هستم . ناخونهای بلند صورتی رو از ته میگیرم. لنز رنگی رو از توی چشمام در میارم و عینک قاب نقره ای پیدا میکنم. انگشتر و ساعت و دستبند پابند و از دست و پا و گردنم باز میکنم. فر موها رو باز میکنم سفت میبافم . خط چشمم رو هم پاک میکنم . من از زنانگی هام استفا میدم .
I dreamed that you betwiched me into bed
And sung me moon-struck, kissed me quite insane
(I think I made you up inside my head)
مرد شبیه اسب بود. مرد لیوان مشروبش رو توی دستهاش میچرخوند و مزخرف میگفت . مرد حتی مرد هم نبود. پسر بچه ای بود که ادای بزرگ بودن در میاورد و مزخرف میگفت . انقدر مزخرف میگفت که من تا صبح لای پتو و بالشت قایم شم و گریه کنم. گریه کنم که چی بود و چی شد و من از توی اون خونه چه جوری شوت شدم سر همچین میزی که مرد اسب نما هی حرف بزنه و من هی بغضم و قورت بدم؟
I fancied you'd return the way you said,
but I grow old and I forgot your name
( I think I made you up inside my head)
نه من ترجیح میدم که برم توی غار با دیوارهای سبز کم رنگ و پرده حریر . من ترجیح میدم که در اتاق و ببندم جواب تلفنها رو ندم مدام درس بخونم بعد پرتاب شم توی رخت خواب snowبخونم و به زنهایی فکر کنم از پنجره آشپزخونه خودشون و بیرون پرت کردن
I should have loved a thunderbird instead
at leas when spring comes they roar back again
I shut my eyes and all the world drops dead
بین این درس خوندنهای طولانی و احساسات مزخرف من زنگ زده که بگه بعد از فکر کردنهای بسیار به این نتیجه رسیده که من و خودش بهتر وقت خودمون و بیشتر ازاین تلف نکنیم و قبول کنیم که دیگه قرار نیست اون حس تجربه کنیم . و تلاش من برای اینکه بهش بگم یک روز از خواب بیدار میشه و بلاخره تصویر مرد از زندگیش پاک میشه و یک روز من همه پروانه هام و پس میگیرم . ولی اون باور نمیکنه .
شعر : Sylvia Plath , mad girl's love song
Monday, October 29, 2007
من همون آدم بده قصه ام . همونی که نزدیک میشه به آدمها اما بعدش زنگ نمیزنه . همونی که پیغامهای متفاوت مییفرسته اونقدر که صبح فرداش یارو بشینه و هی ماجرا رو بالا پایین کنه ببینه کجا رو ریده. من همون آدم مزخرفیم که یه جایی یکی زده حالش و گرفته حالا با همه ادعای روشن بودنش توی هر آدمی دنبال یک بهانه میگرده که بگه : ههههههها دیدی اینم جاکش بود. بعد یهو آدمهایی که زندگیش شدن یک مشت عاشق پیشه ناز که اون انقدر خودش و ان میکنه که میزارن در می رن بعد اونها هم شاید بشن آدم بده قصه یکی دیگه .
میگم آدم گاهی جوجه خروس ها رو دست کم میگیره .
میگم آدم گاهی جوجه خروس ها رو دست کم میگیره .
Saturday, October 27, 2007
میدونی هیچ ربطی به افسردگی و این حرفها نداره شاید اصلا یک عارضه کاملا فیزیکی باشه این دل شکستگی. میدونی٫ میشه خوشحال بود . میشه که بادوستها ساعتها حرف مفت زد و در آخر حس خوبی کرد. میشه به پسرهای مردم به چشم شکلات نگاه کرد. حتی میشه کسی و بغل کرد و فکر کرد که خوشبختی یعنی همین . اما درست تو اون لحظه ای که پشت چراغ قرمز واستاده ای که بیای خونه بعد یهو بی هوا می زنی زیر گریه فکر کرنم یعنی دلت شکسته .
تاحالا شده دست هات رو روی ملاحفه ( چرا میگن ملحفه؟) نو بکشی و فکر کنی که اون آدم تاحالا بین این ملاحفه ها نبوده . و بعد یاد ملاحفه های سبزی بیوفتی که برای زمستون پارسال خریده بودی و بدن کسی که رو به سقف میخوابید و تمام تنش بوی دریا کلر میداد توش خوابیده بوده باشه بعد تو اون ملاحفه ها را داده بشی بره برای اینکه طعم شور اشکهات بوی دریا رو پاک کرده بوده .
امشب از اون شبهاست .
تاحالا شده دست هات رو روی ملاحفه ( چرا میگن ملحفه؟) نو بکشی و فکر کنی که اون آدم تاحالا بین این ملاحفه ها نبوده . و بعد یاد ملاحفه های سبزی بیوفتی که برای زمستون پارسال خریده بودی و بدن کسی که رو به سقف میخوابید و تمام تنش بوی دریا کلر میداد توش خوابیده بوده باشه بعد تو اون ملاحفه ها را داده بشی بره برای اینکه طعم شور اشکهات بوی دریا رو پاک کرده بوده .
امشب از اون شبهاست .
Friday, October 26, 2007
چهار سال پیش درست من همین جایی وایستاده بودم که الان هستم. خونه مادرم. چهار سال پیش من یک دختر بچه ۱۸ ساله عصبانی بودم که سالها بود پدرش و ندیده بود و از هجم زیاد خشم گاهی نفس نمیتونست بکشه . دختر بچه ای با موهای دراز سیاه . تو این چهار سال ٫ چهار بار رشته عوض کردم از تاتر به ادبیات و از ادبیات به مشاوره اعتیاد و از مشاوره اعتیاد به روان شناسی و هنوز دانشجوام . یک دفعه تمام زندگیم تو آتیش سوخت. یک بار بسرم زد و موهام شدیدا کوتاه کردم. پدرم و پیدا کردم. مثل خر کار کردم. کلی کلاس رفتم . دوبار هم ایران رفتم . چندین بار فکر کردم که عاشق شدم . یک بار هم عاشق شدم و تا پای سفره عقد رفتم. تو این چهار سال تنها زندگی کردم. با پارتنرم هم زندگی کردم. آشپزی یادگرفتم. کمی هم حتی توالت شوری . من حتی یک مکانیک پیدا کردم. امروز درست همون جایی ایستاده ام که چهار سال پیش بودم اما هرچی فکر میکنم یادم نمیاد که اون دختر عصبانی با موهای دراز رو کجای این چهار سال جا گذاشتم و این زن توی آینه کی شکل گرفت.
Thursday, October 25, 2007
Wednesday, October 24, 2007
مادر بزرگ آذری من دلش میخواهد که نواه اش یعنی من با نوه صمیمی ترین دوستش که باهم در تبریز مدرسه میرفتند ازدواج کنند. تنها مشکلی که این ازدواجی که در بهشت بسته اند اش داره اینه که 1. آقای به اصطلاح داماد آینده دقیقا یک قاره اون ور تر است . 2. آقای داماد فارسی . انگلیسی یا حتی ترکی هم حرف نمزند در واقع ایشون فقط به زبون آلمانی متکلمن . 3. و مشکل آخر اینکه من که امروز متوجه این برنامه شدم و ایشون حتی خبر هم ندارد که مادربزرگشون از وقتی که از دبی برگشته اند این تصمیم رو گرفته اند. 4. اصلا اشتباه نکنید که من کمی بهم بر خورد بلکه من در کل خیلی هم خوشگل شدم که شبیه یک گاو خال خالی ناز یک سری آدم آن سر دنیا به این نتیجه رسیده اند تنها به این دلیل که یک عمر باهم ورق بازی کرده اند و مشروب خوردند و مسافرت رفتند بچه هاشون بسیار زوج های خوبی میشن. 5. باید اعتراف کنم که پسره خوب چیزی هست فقط کاری نمیشود باهاش کرد.
Tuesday, October 23, 2007
نشسته ام اینجا که مثلا paper بنویسم ارواح شکمم . اما خرمگس خاتونم میخونم و نامجو گوش میدم هر از گاهی هم یک خط مینویسم. گردنبند مروارید با انگشتر نقره روی میزمه و من قشنگ میتونم توی مغازه اش پشت دخل مجمسمش کنم. پشت ویترینی که هیچوقت من و راه نداد و میگفت کسبه محل چی میگن؟ چه معنی داره که دختر بیاد این طرف. قشنگ میتونستم صداش و دستهاش و مجسم کنم وقتی که گردنبند و میگذاشته توی جعبه مخمل سورمه ای و میگفته که یک خانوم هیچوقت جواهر بدل کنار پوستش نمیزاره . که یک خانوم هیچوقت بند کفشش رو وسط خیابون نمیبنده. بلند نمیخنده . پنجشنبه و جعبه بجز با خانواده جایی نمیره. کفشش موقع راه رفتن تق تق میکنه . رژ قرمز و لاک قرمز نمیزنه . که من مایه آبروریزی میتونم باشم.
این آدم هیچوقت درک نکرد که چجوری شد که من دختر اونم و اینم . اما صدای من نمیشنوه وقتی به شهرزاد میگم . یک خانوم هیچوقت پلاستیک دور گردنش نمیندازه و کفشهاش همیشه ظریفن. و به اندازه تمام عمرش مادری رو سرزنش میکنه که به قول بچه هاش و گرفت و رفت که بره که دیگه اون آدم جایی تو زندگیشون نداشته باشه.
این آدم هیچوقت درک نکرد که چجوری شد که من دختر اونم و اینم . اما صدای من نمیشنوه وقتی به شهرزاد میگم . یک خانوم هیچوقت پلاستیک دور گردنش نمیندازه و کفشهاش همیشه ظریفن. و به اندازه تمام عمرش مادری رو سرزنش میکنه که به قول بچه هاش و گرفت و رفت که بره که دیگه اون آدم جایی تو زندگیشون نداشته باشه.
برادر من . شما لبخند میزنی. من لبخند میزنم . بعد شما باز لبخند میزنی . بعد من دوباره لبخند میزنم . بعد از ۲۰ دقیقه لبخند زدن باور کنید که من صورت درد میگرم و اگرچه به احتمال این فکر میکنم که ۱- شما بسیار بی خایه هستید. ۲- حتی اگر که جلو بیایید و بعد آدم انی باشید چی؟ بعد شما همچنان دارید نگاه میکنید و لبخند میزنید . میشه بپرسم که آیا توقع دارید من رو میز برقصم یا چیز دیگری؟
-شماها با هم کاری هم میکنید آیا؟!
-.....
- منظورم پشت تلفنه !
به زن میگم ice age رو دیدی؟ یک جوری نگاهم میکنه بعد میگه نه! میگم با این حال احساس میکنم که آخرین ممت روی زمینم.
-شماها با هم کاری هم میکنید آیا؟!
-.....
- منظورم پشت تلفنه !
به زن میگم ice age رو دیدی؟ یک جوری نگاهم میکنه بعد میگه نه! میگم با این حال احساس میکنم که آخرین ممت روی زمینم.
Sunday, October 21, 2007
مردهای خروس شکل نگاهم میکنند . من لبخند میزنم و آروم چشمهام و پایین میارم. مردهای خروس شکل نمیدانند که من مثل سگی هار از هر چه خروس است بیزارم.
مردم شبیه قهو ها و چایی هایی هستند که سفارش میدند. بعضی ها به شرینی کارامل لاته و بعضی ها به بی خاصیتیه وانیلا لاته . و
من حتما به سبزی چاییم هستم شاید .
من همچنان لبخند میزنم .
مردم شبیه قهو ها و چایی هایی هستند که سفارش میدند. بعضی ها به شرینی کارامل لاته و بعضی ها به بی خاصیتیه وانیلا لاته . و
من حتما به سبزی چاییم هستم شاید .
من همچنان لبخند میزنم .
Friday, October 19, 2007
ساعت ۱:۳۴ دقیقه شب اسمش و گوگل میکنم عکسش با من میاد بالا . عکسی که روی دیوار اتاق خوابمون بود.
ساعت ۱:۳۴ دقیقه شب من اینجا نشستم دارم نامجو گوش میدم. و فکر میکنم که چرا حاضر نیستم ببینمش. اون فکر میکنه که مثل اون موقع ها شده . اون موقع هایی که من دختر بچه ۱۶ ساله بودم و اون عاشق جوانی که میومد پشت پنجره ام میشست . ساعت ۱:۳۸ دقیقه شده و من هنوز دارم سعی میکنم که تمام احساس هام بکنم توی جعبه بعد بزارمش یه جای دور یه جایی که دستم بهش نرسه . شاید اینجوری دلم برای چشمهایی که روی دستهام خیره میشد تنگ نشه . که این دل برای مردی که از اطمینان من سو استفاده کرد که رید تو سه سال زندگی تنگ نشه . ولی مگه میشه؟!!!!ساعت ۱:۳۸ دقیقه است من صدام سرده اما توی دلم دارم زار میزنم . اون میخواد که حرف بزنه . بزار حرف بزنه . حرفهای بی زمان. میگه حرفهاش هیچ ربطی به گذشته و آینده نداره. ساعت ۱:۴۲ شب . میگه حرفهام و شنیده و معذرت خواهی میکنه . از بین صداش انگار جمله های مرد موسفیدی که هر هفته میره پیشش رو میتونم از بین حرفهاش بشنوم . میخواد رابطه رو درست کنه . من پرت میشم ۳۰۰۰ مایل شرق اینجا. ساعت ۱:۴۳ شب . صدای نامجو چرا دل من و میسوزونه . میخواد که ساده بهم بگه ! ساده بگه که سه سال اعتیاد رو از چشم من پنهان کرده . نه من قول دادم که بدجنس نباشم. میگه که همیشه دلش مشغول من بوده . مشغول من . میگه که زندگیش و با من میبینه . با من . با من . با من . با منی که کنارش بودم تمام این سه سال و اما کافی نبودم که بخاطرم ترک کنه. کافی نبودم . کافی نبودم. ساعت ۱:۴۸ دقیقه شب. اون هنوز به آینه مون فکر میکنه . من به دلی فکر میکنم که میخوام از ریشه بکنمش. ۱:۴۹ دقیقه. فقط گریه نکن . تورو خدا گریه نکن . بخاطر آینه ها گریه نکن.
ساعت ۱:۳۴ دقیقه شب من اینجا نشستم دارم نامجو گوش میدم. و فکر میکنم که چرا حاضر نیستم ببینمش. اون فکر میکنه که مثل اون موقع ها شده . اون موقع هایی که من دختر بچه ۱۶ ساله بودم و اون عاشق جوانی که میومد پشت پنجره ام میشست . ساعت ۱:۳۸ دقیقه شده و من هنوز دارم سعی میکنم که تمام احساس هام بکنم توی جعبه بعد بزارمش یه جای دور یه جایی که دستم بهش نرسه . شاید اینجوری دلم برای چشمهایی که روی دستهام خیره میشد تنگ نشه . که این دل برای مردی که از اطمینان من سو استفاده کرد که رید تو سه سال زندگی تنگ نشه . ولی مگه میشه؟!!!!ساعت ۱:۳۸ دقیقه است من صدام سرده اما توی دلم دارم زار میزنم . اون میخواد که حرف بزنه . بزار حرف بزنه . حرفهای بی زمان. میگه حرفهاش هیچ ربطی به گذشته و آینده نداره. ساعت ۱:۴۲ شب . میگه حرفهام و شنیده و معذرت خواهی میکنه . از بین صداش انگار جمله های مرد موسفیدی که هر هفته میره پیشش رو میتونم از بین حرفهاش بشنوم . میخواد رابطه رو درست کنه . من پرت میشم ۳۰۰۰ مایل شرق اینجا. ساعت ۱:۴۳ شب . صدای نامجو چرا دل من و میسوزونه . میخواد که ساده بهم بگه ! ساده بگه که سه سال اعتیاد رو از چشم من پنهان کرده . نه من قول دادم که بدجنس نباشم. میگه که همیشه دلش مشغول من بوده . مشغول من . میگه که زندگیش و با من میبینه . با من . با من . با من . با منی که کنارش بودم تمام این سه سال و اما کافی نبودم که بخاطرم ترک کنه. کافی نبودم . کافی نبودم. ساعت ۱:۴۸ دقیقه شب. اون هنوز به آینه مون فکر میکنه . من به دلی فکر میکنم که میخوام از ریشه بکنمش. ۱:۴۹ دقیقه. فقط گریه نکن . تورو خدا گریه نکن . بخاطر آینه ها گریه نکن.
Wednesday, October 17, 2007
من شدیدا لازم دارم که برم date . از اون قرار هایی که وقتی ۱۶-۱۷ ساله بودیم میرفتیم. از همونهایی که میرفتیم سینما بعدش شام . از همونهایی که طرف دم در خونه میومد دنبالمون بعد قبل از ساعت یازده بزارتمون دم خونه . بعد درست قبل از اینکه از ماشین پیاده شیم می بوسیدمون . و بعد تا صبح با نیش باز میخوابیدیم و درست در ساعت ۱۰:۳۰ طرف زنگ میزد .
من لازم دارم که به این نتیجه برسم که هنوز هستند آدمهایی که میشه منتظر تلفنشون بود. خوب قبول یک آدم. که ترجیحا قدش بلند باشه . ایرانی باشه ٫ خونه اش نزدیک باشششششه (نه این که در شرقی ترین جای امریکا باشه ترجیحا ) بعد هم سن سال خودم باشم کمی بزرگتر شاید . یکمی هم دانشگاه رفته باشه . در یک کلمه ظاهر و باطن doable باشه . همینننننننننننننننننننننننن. من گل لازم دارم. بوی عطر مردونه روی سر انشگشت هام و بی حسی لبهام .
من لازم دارم که به این نتیجه برسم که هنوز هستند آدمهایی که میشه منتظر تلفنشون بود. خوب قبول یک آدم. که ترجیحا قدش بلند باشه . ایرانی باشه ٫ خونه اش نزدیک باشششششه (نه این که در شرقی ترین جای امریکا باشه ترجیحا ) بعد هم سن سال خودم باشم کمی بزرگتر شاید . یکمی هم دانشگاه رفته باشه . در یک کلمه ظاهر و باطن doable باشه . همینننننننننننننننننننننننن. من گل لازم دارم. بوی عطر مردونه روی سر انشگشت هام و بی حسی لبهام .
Tuesday, October 16, 2007
یک سر خط هست که نباید ازش گذشت. یک سری حرف هست که نباید زد. ۳۰۰۰ مایل اونور تر خودش حق خیلی چیزها رو در جا میگیره از آدم. که شاید نگرانی یکی از اونهاست . وقتی که از دقیقه هاش خبر داری. حالا هی به خودت و به اون بگو که هیچ چیزی نیست بین تون واقعیت خیلی ساده است آب نیست وگرنه خودت که خوب شنا بلدی. بهرحال وقتی که یهو تلفنها بی جواب میمونه دل آدم هزار راه میره . هزار راه که هرکدوم ۳۰۰۰ مایل اون ور ترن .
Monday, October 15, 2007
هذیون نامه.
تبی که پایین نمیاد. خط گریه روی صورت. حرفهای نگفته داشتم . حتما حرفهایی بود که میخواست بزنه . زندگیم و بالا میارم . خاطره
هامو . تبی که پایین نمیاد حتی اگر توی تشت یخ بخوابی. من کافی نبودم برای هیچ کدومشون . خواهر خوبی نبودم . یاور خوبی نبودم . کجا رو اشتباه کردم نمیدونم . شب تا صبح کابوس. کابوسهای بی سر و ته . زمین حموم خنک تر از همه جاست . من جا زدم . من الان خیلی وقته که جا زدم . خسته شدم از این حس مزخرف . از این چشمها رو بستن و مجسم کردن که هیچ اتفاقی نیوفتاده و کنارم خوابه. کاش زمان به عقب بر میگشت کاش من اینجا نبودم . کاش زمان تو اون صبح آفتابی توی مهرآباد متوقف میشد و تصویر من تصویر زنی خوشحال و خوشبخت باقی میموند .
تبی که پایین نمیاد. خط گریه روی صورت. حرفهای نگفته داشتم . حتما حرفهایی بود که میخواست بزنه . زندگیم و بالا میارم . خاطره
هامو . تبی که پایین نمیاد حتی اگر توی تشت یخ بخوابی. من کافی نبودم برای هیچ کدومشون . خواهر خوبی نبودم . یاور خوبی نبودم . کجا رو اشتباه کردم نمیدونم . شب تا صبح کابوس. کابوسهای بی سر و ته . زمین حموم خنک تر از همه جاست . من جا زدم . من الان خیلی وقته که جا زدم . خسته شدم از این حس مزخرف . از این چشمها رو بستن و مجسم کردن که هیچ اتفاقی نیوفتاده و کنارم خوابه. کاش زمان به عقب بر میگشت کاش من اینجا نبودم . کاش زمان تو اون صبح آفتابی توی مهرآباد متوقف میشد و تصویر من تصویر زنی خوشحال و خوشبخت باقی میموند .
Friday, October 12, 2007
یکی از تنها حسنهایی که بر گشتن ور دل خانواده داره اینکه مریض میشی و تب میکنی و درست تو اون لحظه ای که وصیتهات کردی کسی با تب بر و سوپ چایی میاد جمعت کنه. مشکل اینجاست که کسی نمیدونه دلیل این تب بالا و گلویه گرفته درست یک هفته بعد از یک سر ماخوردگی تخمی دیگه کارماست. بعله به همین سادگی. حالا امتحان کنید هی بشینید پشت سر مردم کس و شعر بگید و بعد ببینید. البته در مورد من باید گفت که این اواخر فقط یک نگاه بود . یعنی در بعضی موارد اصلا حرف نمیشد زد. بهرحال دوستان فکر میکنند که بدجنسی به قول خودشان lack of sex است و من در این مورد کاملا سکوت اختیار میکنم.بهرحال قرار بود که اولین پست اینجا شاید کمی عاشقانه یا ملیح باشد ولی آیا واقعا روتون میشود از این آدمی که از تخت تکون نمیخورد توقع هم داشته باشید؟!و مهم تر از همه برای پست ملیح یک موجود ملیح دیگر هم لازمست که نگاه کند مارو بعد قندهایی آب بشود و بعد من ملیح شم . که متاسفانه تخمش را ملخ خورده یا باد برده است بسمت غرب.
Wednesday, October 10, 2007
قرار بود که کسی نجات دهنده اون یکی نباشه. قرار بود که تعهدی نباشه حتی توقعی یه چیز بی اسم . من تلخم . تلاشی هم نمیکنم که پنهانش کنم . گاهی بهت دروغ میگم ٫ درست مثل امشب وقتی پرسیدی که چی شد ؟ روم نشد بگم که اون تبلیغ تلویزیون اشکم و در آورد بهمین سادگی ٫ که من چشمهام و بستم و به این فکر کردم که اگرچه اون خواستگاری احمقانه توی خیابون شلوغ تو تهران وسط ظهر اصلا چیز رمانتیکی نبود اما اگر همه این اتفاقها نیافتاده بود من الان اینجا نبودم و واقعیت اینجاست که گاهی حتی دلم نمیخواست که اینجا باشم راستی هیچوقت بهت گفتم که پیراهنی عروسی رو از پشت ویترین اون مغازه بر داشتن و من به طور احمقانه ای گریه کردم . من از این دروغ گفتن عذاب وجدان نگرفتم . تنها دلیل این حس گناهی که این اواخر پیداش شده اینه که میبینم من با خودم یه سایه آوردم . سایه ای که درست این وسطه نه تنها وسط من و تو . بلکه وسط من و دنیا.
همه اینا رو گفتم که بگم . من تلخیم و پنهان نمیکنم و متاسفم برای این سایه . اما تصویر من از تو هیچ ربطی به این چند روز گذشته نداره . تصویر من مال اون شبیه که کلید های اون آپارتمان و تحویل داده بودم و تو راه برگشت از گریه جلوم و نمیدیدم و تو زنگ زدی
همه اینا رو گفتم که بگم . من تلخیم و پنهان نمیکنم و متاسفم برای این سایه . اما تصویر من از تو هیچ ربطی به این چند روز گذشته نداره . تصویر من مال اون شبیه که کلید های اون آپارتمان و تحویل داده بودم و تو راه برگشت از گریه جلوم و نمیدیدم و تو زنگ زدی
Monday, October 8, 2007
فرودگاه جای مزخرفیست . فرقی نمیکنه که کجای دنیا باشه و کی مسافر باشه . فرقی نمیکنه که سفر داخلیه یا خارجی. اون شیشه احمقانه که پشتش خیلی ها رو بارها جا گذاشتم . اون شیشه احمقانه ای که با انتخاب ازش رد شدم توی مهرآباد و باراول نوجوانیم جا گذاشتم . بار دوم پدرم و . بار سوم عشقم رو. همچنان جای مزخرفیست . حتی اینجا . درست وقتی که توی پارکینگ LAX پارک کردم میدونستم که این دفعه هم هیچ فرقی نمیکنه باز یک چیزی میمره . اگرچه دیگه اون صد شیشه ای در میون نباشه . اما پله برقی که داره . شاید این دفعه شدت نداشته باشه . ریشه نداشته باشه . اما تو فاصله بین من اون پایین و مردی که روی پله برقی بود ٫ چیزی مرد. امکان یه رابطه.
نه من اونجا نبودم. کنار تو که کمی مست بودی. کنار زنهای هندی و پاکستانی و دختری که روی صحنه میرقصید و تمام زلمبو زیمبولهایی که به موهاش دستهاش ٫ و پاهاش وصل کرده بود ملیرزیند و من به تو میگفتم که نگاه کن اما تو نگاهت جای دیگه بود . نه من اونجا نبودم . خیلی دورتر من گیر کرده بودم توی آپارتمان دو خوابه با مبلهای بنفش و آشپزخونه لیمویی با حصیر جلوی پنجره که یک وقت خدای نکرده پسر هیز همسایه نگاهش به دستهای زن ریز نقش خونه نیوفتده و سرویس غذا خوری ۱۲ نفره توی کابینتهای جلوی در ( حتمی الان روکشهای روی مبلها رو برداشتند ٫ عروس آوردند بهر حال و سرویس غذای مهمون برای چندباری توی این چند ماه از توی کابینتها بیرون اومده ). من میرقصیدم کنار تو و حواسم بود که پسری که کنارم ایستاده و مدام نزدیک تر میشه بهم نخوره اما اونجا نبودم . من توی بعد از ظهر تابستونی توی اون آپارتمان داشتم جعبه باز میکردم و از ته دل میخندیدم ٫ مرد چاق قد کوتاه که هر وقت تو اتاق میومد سرش پایین مینداخت و همسایه اون طرف کوچه که هر روز عصر چادرش و کمرش میبست ٫ صدای خرت خرت جاروش میپیچید تو اتاق. سر به سرش میزاشتم که نگاه کن ۲۰ سال دیگه این شکلی میشی. تو میدونستی که من اون شب کنار تو نبودم اما نمیخواستی که بروم بیاری. من تو فکر یک خواب بودم یک آرزو کوچیک که بین اون جعبه باز کردنها به دنیا اومد . که یک روز من هم بر میگردم شاید جایی کنار همون آپارتمان خونه میگیریم . اون خواب این روزها شبیه کابوسی شده که روی قفسه سینه ام سنگینی میکنه.
نه من اونجا نبودم. کنار تو که کمی مست بودی. کنار زنهای هندی و پاکستانی و دختری که روی صحنه میرقصید و تمام زلمبو زیمبولهایی که به موهاش دستهاش ٫ و پاهاش وصل کرده بود ملیرزیند و من به تو میگفتم که نگاه کن اما تو نگاهت جای دیگه بود . نه من اونجا نبودم . خیلی دورتر من گیر کرده بودم توی آپارتمان دو خوابه با مبلهای بنفش و آشپزخونه لیمویی با حصیر جلوی پنجره که یک وقت خدای نکرده پسر هیز همسایه نگاهش به دستهای زن ریز نقش خونه نیوفتده و سرویس غذا خوری ۱۲ نفره توی کابینتهای جلوی در ( حتمی الان روکشهای روی مبلها رو برداشتند ٫ عروس آوردند بهر حال و سرویس غذای مهمون برای چندباری توی این چند ماه از توی کابینتها بیرون اومده ). من میرقصیدم کنار تو و حواسم بود که پسری که کنارم ایستاده و مدام نزدیک تر میشه بهم نخوره اما اونجا نبودم . من توی بعد از ظهر تابستونی توی اون آپارتمان داشتم جعبه باز میکردم و از ته دل میخندیدم ٫ مرد چاق قد کوتاه که هر وقت تو اتاق میومد سرش پایین مینداخت و همسایه اون طرف کوچه که هر روز عصر چادرش و کمرش میبست ٫ صدای خرت خرت جاروش میپیچید تو اتاق. سر به سرش میزاشتم که نگاه کن ۲۰ سال دیگه این شکلی میشی. تو میدونستی که من اون شب کنار تو نبودم اما نمیخواستی که بروم بیاری. من تو فکر یک خواب بودم یک آرزو کوچیک که بین اون جعبه باز کردنها به دنیا اومد . که یک روز من هم بر میگردم شاید جایی کنار همون آپارتمان خونه میگیریم . اون خواب این روزها شبیه کابوسی شده که روی قفسه سینه ام سنگینی میکنه.
Subscribe to:
Posts (Atom)