ساعت ۱:۳۴ دقیقه شب اسمش و گوگل میکنم عکسش با من میاد بالا . عکسی که روی دیوار اتاق خوابمون بود.
ساعت ۱:۳۴ دقیقه شب من اینجا نشستم دارم نامجو گوش میدم. و فکر میکنم که چرا حاضر نیستم ببینمش. اون فکر میکنه که مثل اون موقع ها شده . اون موقع هایی که من دختر بچه ۱۶ ساله بودم و اون عاشق جوانی که میومد پشت پنجره ام میشست . ساعت ۱:۳۸ دقیقه شده و من هنوز دارم سعی میکنم که تمام احساس هام بکنم توی جعبه بعد بزارمش یه جای دور یه جایی که دستم بهش نرسه . شاید اینجوری دلم برای چشمهایی که روی دستهام خیره میشد تنگ نشه . که این دل برای مردی که از اطمینان من سو استفاده کرد که رید تو سه سال زندگی تنگ نشه . ولی مگه میشه؟!!!!ساعت ۱:۳۸ دقیقه است من صدام سرده اما توی دلم دارم زار میزنم . اون میخواد که حرف بزنه . بزار حرف بزنه . حرفهای بی زمان. میگه حرفهاش هیچ ربطی به گذشته و آینده نداره. ساعت ۱:۴۲ شب . میگه حرفهام و شنیده و معذرت خواهی میکنه . از بین صداش انگار جمله های مرد موسفیدی که هر هفته میره پیشش رو میتونم از بین حرفهاش بشنوم . میخواد رابطه رو درست کنه . من پرت میشم ۳۰۰۰ مایل شرق اینجا. ساعت ۱:۴۳ شب . صدای نامجو چرا دل من و میسوزونه . میخواد که ساده بهم بگه ! ساده بگه که سه سال اعتیاد رو از چشم من پنهان کرده . نه من قول دادم که بدجنس نباشم. میگه که همیشه دلش مشغول من بوده . مشغول من . میگه که زندگیش و با من میبینه . با من . با من . با من . با منی که کنارش بودم تمام این سه سال و اما کافی نبودم که بخاطرم ترک کنه. کافی نبودم . کافی نبودم. ساعت ۱:۴۸ دقیقه شب. اون هنوز به آینه مون فکر میکنه . من به دلی فکر میکنم که میخوام از ریشه بکنمش. ۱:۴۹ دقیقه. فقط گریه نکن . تورو خدا گریه نکن . بخاطر آینه ها گریه نکن.