Thursday, November 29, 2007
درست تا رسید به " بگو بگو که نگارت شوم بگو " تو تاریکی حتی یک قدم هم نمیتونستم برم . درست راس ساعت ۶:۵۵ دقیقه نرسیده به کلاس . اشکهام قل میخورد . بی دلیل . بی اینکه حتی بخواد به من فرصت این و بده که جلوشون بگیرم . باشه قبول با دلیل. به دلیل دختر حامله هم کارم و انگشتهایی که روی بر آمدگی دلش میکشه . به دلیل رییسم که امروز میگفت " اوایل ازدواجمون که جفتمون دانشجو بودیم" . به خاطر صدای سرد خودم که امروز باهاش حرف زد. صدایی که انگار صدای من نبود.....
Wednesday, November 28, 2007
تیمسار همش معامله بود . یک طرف اون وایستاده بود با دستهایی که هنوز جای سر انگشتهاش روی تنم مونده . اون طرف همه بودند زنت دخترات دوستهام دامادت . تیمسار معامله سختی بود شاید اگر تو هم بودی طرف اونها بودی. میدونی بعضی معامله ها هر طرفش و بگیری ضرره اینم یکی از اونها بود . دلم براش تنگه و این دل تنگی از تو من رو بلعیده اونقدر که الان هیچی ازم نمونده .
تیمسار من دیگه حتی محبتی برای بخشیدن ندارم . گفته بودی که پشت سر و نگاه نکن سنگ میشی. شدم.
تیمسار من دیگه حتی محبتی برای بخشیدن ندارم . گفته بودی که پشت سر و نگاه نکن سنگ میشی. شدم.
Friday, November 23, 2007
نه فایده ای نداره . انگار بعضی زخمها زمان که میگذره بدتر میشن و انگار چاره ای جز غر نیست؟ یکیشون روی پام میشینه اونیکی روی تخت یکیشون بستنی میخواد اون یکی میخواد که جایی برسونمش. من خیلی دورتر از اینجا توی سوراخ گیر کردم . به کوچیکه بستنی میدم به بزرگه میگم که میرسونمش. تلخم . یادم باشه فیلم توی دوربین و ظاهر کنم . یادم باشه یه حلقه سیاه و سفید بگیرم . جلوی آینه نمیرم هر قدرهم مو رنگ کنم ٫ کوتاه کنم٫ فر کنم یا صاف بازم توی آینه کسی و میبینم که چشمهاش چشمهای من نیست . یادم باشه که فردا وقت آرایشگاه بگیرم برای مامان . یادم باشه که ملحفه های خودم و کوچیکه رو بشورم . چرا دلم انقدر تنگه براش . فقط یک بار ببینمش . فقط یک بار حتی از دور. فردا یک سر برم خونه خاله هه . یک زنگ هم بزنم ببینم کی فردا پایه است بریم بیرون . کتابخونه هم باید مرتب شه . موهامو هم صاف کنم. نه فایده ای نداره . دیدی بعضیا یه بار توی زندگیشون یکی بوده وقتی که بیست و چند ساله بودن و اون آدم براشون خیلی عزیز بوده و اون رابطه به جایی نرسیده یا شایدم رسیده ولی بهردلیلی جدا شدن بعد اون آدمه میره دنبال زندگیش ازدواج میکنه یه روزی بچه دار میشه آلبومهای قدیمی هم میرن زیر یه عالمه کتاب یا سی دی اما همه میدونن که یه جایی یه سری عکس هست که یا نصفش نیست یا اگر هم هست مال سالها پیشه . همه هم ته دلشون میدونند که اون آدمه دیگه هیچ کس و اونجوری دوست نداشته یا هیچوقت حتی یادش هم نرفته . درست مثل ایران خانوم یا خاله کوچیکه یا دختر خاله فلانی یا حتی مامان دوستی خیلی نزدیک که کافیه بکشیشون کنار با دوتا شات شاید خیلی چیزها بگن . نکنه من بشم اون آدمه با یه بغضی که مال خیلی سال باشه . نکنه عکسهای توی کتابخونه یه روزی زرد شه بره زیر یه عالمه کتاب قایم شه. نکنه....
Wednesday, November 21, 2007
از شب قبل با بوقلمون بی قواره تو سینک کشتی میگرفتم در واقع مدام از توی آشپزخونه رد میشدم و به این فکر میکردم که چه جوری قراره پخته شه .
فرندز میبینم . بوقلمون پخته یخ زده توی یخچال. سیب زمینی آماده . فقط فردا بروکلی ها رو با سس قارچ شوت میکنم توی فر که مامان غر نزنه .
ما بعد از همه میرسیم . با سنگین ترین بوقلمون . تنها دلیل پختنش هم این بوده که اون هم بتونه بخوره مثلا بوقلمونه حلال بوده . با شکمی پر از زرشک و گردو و رب انار. همه خونه مامان بودن . همه آدمهایی که من و میکشیدن کنار و میپرسیدن که آیا واقعا میخوای با این ازدواج کنی و من لبخند میزدم . همه اونحا بودن.
خونه قراره تمیز بشه برای فردا با اینکه کسی نمیاد ولی بهرحال باید تمیز باشه . ولی من همچنان فرندز میبینم . و اینجاست که مستی چیز خوبی ست.
فرندز میبینم . بوقلمون پخته یخ زده توی یخچال. سیب زمینی آماده . فقط فردا بروکلی ها رو با سس قارچ شوت میکنم توی فر که مامان غر نزنه .
ما بعد از همه میرسیم . با سنگین ترین بوقلمون . تنها دلیل پختنش هم این بوده که اون هم بتونه بخوره مثلا بوقلمونه حلال بوده . با شکمی پر از زرشک و گردو و رب انار. همه خونه مامان بودن . همه آدمهایی که من و میکشیدن کنار و میپرسیدن که آیا واقعا میخوای با این ازدواج کنی و من لبخند میزدم . همه اونحا بودن.
خونه قراره تمیز بشه برای فردا با اینکه کسی نمیاد ولی بهرحال باید تمیز باشه . ولی من همچنان فرندز میبینم . و اینجاست که مستی چیز خوبی ست.
خدارو شکر برای زمان . زمانی که میگذره زمانی که میگن پاک میکنه اما دروغ میگن . برای خوب شدن از مریضی که یک هفته پرتت کرده لای پتو. و تنها کاری که ازت بر می اومده خیال پردازی بوده . خیال پردازی . زمانی که میگذره بین رانندگیهای بی توقف بین تلفنهای مدام از همه جا دنیا و جمله ای که تکرار میشه تکرار میشه تکرار میشه . زمان میگذره و امتحان میدی . و میشینی روبروی دخترک هر دوشنبه و زار میزنی گاهی هم حرف میزنی گاهی هم به ساعت نگاه میکنی که ببینی چرا نمیگذره . دوباره فصل عید و چراغ و شکرگذاری و درخت و کادو شده . این اخلاق سگی هم احتملا از خصوصیات فصله. شاید اگر زمان نمیگذشته یهو وای می ایستاد اونقدر هم بد نبود . یه چایی خیلی دور شاید سال پیش همین حوالی دیگه حرکت نمیکرد.
Saturday, November 17, 2007
نه دیگه منتظر شب نمیشینم . منتظر اینکه کنار کسی زیر پتو بلغزم و دستهام و رو پوست تنش بکشم . نه دیگه منتظر شب نمیشینم . تا تنهایی تنم و دفن کنم زیر پتوی سبز و ملحفه سفید و به این فکر کنم که می تونه بدون من چقدر غمگین یا بدخت یا ... باشه . دیگه منتظر شب نمیشینم تا دستهای کسی که لیوان قهوه یا مشروب یا هر زهر مار دیگه ای رو بالا گرفته روی تنم مجسم کنم . تا چشمهام ببندم و به این فکر کنم که فردا روز دیگری میتونه باشه . روز بهتری. نه دیگه منتظر شب نمیشینم. به قول پارسا شب فقط روز تاریکه روز تاریک هم ترس نداره . پس انتظار هم نداره.
Thursday, November 15, 2007
ما داریم بازی تراپیستهامون و میکنیم . مال من میگه که وقتی زنگ میزنه تلفنم و خاموش کنم . مال اون میگه که انقدر زنگ بزنه که میتونه .
(این مای تازه اگر ما بشیم) داریم بازی دوستهامون و میکنیم نصیحتهای من از مادرم و دوستهای متفاوت میاد . مال اون شاید از ترس سنش.
شیدا شدم؟ هنوز نه ولی میتونم ها. یعنی پایه ام ها.
(این مای تازه اگر ما بشیم) داریم بازی دوستهامون و میکنیم نصیحتهای من از مادرم و دوستهای متفاوت میاد . مال اون شاید از ترس سنش.
شیدا شدم؟ هنوز نه ولی میتونم ها. یعنی پایه ام ها.
Wednesday, November 14, 2007
مینویسم که یادم باشه امروز روز خوبی بود. امروز من کار پیدا کردم . امروز من نمره یکی از کلاسهام خدا شد. ولی مهم تر از همه یک ماه پیش من تو دفتر جلد سبز ته کیفم نوشته بودم " دلم میخواد یک روز هز خواب بیدار شم و ببینم که زندگیم شکل گرفته و من خوشحالم . که یک روز حسرت نبودنش رو نخورم " و اون روز ٫ امروز بود.
بعد از اون جدایی و ترک کردن سر کارم احساس میکردم که زندگیم از دستم در رفته که روزها میگذرن بدون اینکه مال من باشن . ولی امروز احساس کردم که زندگیم و پس گرفته ام . زندگی که فقط تصویر من توشه .
بعد از اون جدایی و ترک کردن سر کارم احساس میکردم که زندگیم از دستم در رفته که روزها میگذرن بدون اینکه مال من باشن . ولی امروز احساس کردم که زندگیم و پس گرفته ام . زندگی که فقط تصویر من توشه .
Tuesday, November 13, 2007
سمت چپ من روی دستگاه میدوه . قدش بلنده . وقتی میدوه موهاش قل میخوره توی صورتش . ته ریش داره . توی آینه نگاش میکنم . نمیتونم بفهمم که من و نگاه میکنه یا تلویزیون و اصلا دست خودم نیست نمیشه نگاهش نکرد. صدای آیپاد و بلند میکنم . نه خیر به هیچ عنوان در حال اینجور دویدن با این صورت گل انداخته نمیشه عشوه اومد ممکنه یک وقت با کله بیام پایین . ما کردیم اما شما نکنید . دیدم حالا که نمیشه عشوه اومد پا به پایش میدوم . نکنید این کار و که من الان از روی تخت پایین نمیتونم بیام.
Monday, November 12, 2007
یکساله که از مدرسه رفته خونه و از خونه رفته سر کار. یک سال که هیچکس دستش و هم نگرفته چه برسه به بوس چه برسه به سکس.
میگم بشین پشت کامپیوترت که تو روزی ۳ ساعت در حال خر زدن هستی چه میدونم ehormony, Match.com بلاخره یه سوراخی که ۴ تا عکس بزاری دوتا آدم تنها تر از توهم باشن . میگه نه میخوام ۳۰ ساله ام بشه بعد . شنبه بهش میگم بیا بریم بیرون میگه درس دارم ( که کاملا قابل درکه ) . بعد بر میگرده میگه تو چی تو که بیرون میری . ( حالا بیا و درستش کن ) ( حوصله سخن رانی هم ندارم راجب اینکه چرا و اینکه فقط ۴ ماهه .... )
همه اینهاش یک طرف فقط مشکل اینجاست که هر روز راس ساعت ۸:۳۰ زنگ میزنه که بمن یاد آوری کنه که جفتمون قراره تا آخر عمر مجرد باقی بمونیم ( حالا چرا جفتمون واقعا نمیدونم ) و با ۱۲ تا گربه باهم دیگه زندگی کنیم. تازه اون هم Happily ever after دلم هم نمیاد بهش چیزی بگم .
میگم بشین پشت کامپیوترت که تو روزی ۳ ساعت در حال خر زدن هستی چه میدونم ehormony, Match.com بلاخره یه سوراخی که ۴ تا عکس بزاری دوتا آدم تنها تر از توهم باشن . میگه نه میخوام ۳۰ ساله ام بشه بعد . شنبه بهش میگم بیا بریم بیرون میگه درس دارم ( که کاملا قابل درکه ) . بعد بر میگرده میگه تو چی تو که بیرون میری . ( حالا بیا و درستش کن ) ( حوصله سخن رانی هم ندارم راجب اینکه چرا و اینکه فقط ۴ ماهه .... )
همه اینهاش یک طرف فقط مشکل اینجاست که هر روز راس ساعت ۸:۳۰ زنگ میزنه که بمن یاد آوری کنه که جفتمون قراره تا آخر عمر مجرد باقی بمونیم ( حالا چرا جفتمون واقعا نمیدونم ) و با ۱۲ تا گربه باهم دیگه زندگی کنیم. تازه اون هم Happily ever after دلم هم نمیاد بهش چیزی بگم .
Sunday, November 11, 2007
راستی تیمسار این روزها دروغ میگویم . شب ها ترسناک شده اند . تیمسار کاش نرفته بودید برای من که توفیری نداشت اما کاش نرفته بودید. بحث تنهایی با شما مسخره است کسی که اسمش دوست خدا باشد و من ازخانومها حرفی نخواهم زد . هنوز بعد از این همه سال لای قران خطی و کتاب حافطتون پره نامه است با جای لب در کنارش و عکس زنهایی با دمان های سفید خالهای قرمز. تمیسار شاید اگر بودید بودن من رنگ دیگه ای بود.
Saturday, November 10, 2007
من از چس ناله بدم میاد . پس اصلا احساس تنهایی نمیکنم . من به هیچ عنوان فکر نمیکنم که اگر اشتباه کردم چی؟ و یک دنده که اضافه هم نمیشود. آقای کا گیر کرده توی کارس و من حوصله ام داره سر میره که 137 شده و هنوز مرتیکه به هیچ جایی نرسیده و اگر قرار باشه که شخصیت کتابی هم که دارم میخونم کاری از دستش بر نیاد که من کلاهم پس معرکه است . حالا میگم دوستهام یه مشت کس خلن اما دیگه آدمهای توی کتابها که قراره یک غلطی بکنند.
Friday, November 9, 2007
چهار ماه شد. چهار ماه که انگور های سبز تو سبد خرید من جایی نداشتن . چهار ماه که من پشت در قایم نشدم که وقتی از سر کار میای بغلت کنم . چهار ماه که یکشنبه صبحها سوار دوچرخه نشدم که باهم بریم سراغ زن ویتنامی و مغازه شیرنی فروشیش. چهار ماه که من از عشق زیبا نشدم . دلم میخواست اینجار و میخوندی که بگم آها دیدی من بی تو هم میتونم زنده باشم . ولی الان دیگه مهم نیست . کم رنگ شدی. خیلی کم رنگ . باورم نمیشه . چهار ماه گذشت . نمیخوام کلیشه این باشم که من بی تو آدم دیگه ای شدم . واقعیت اینجاست که تقاص گناه تو رو انگار من پس دادم . زندگی خوبه . شاید بهتر از زمانی که تو توش بودی اما درد نبودنت . درد نبودنت هنوز هست . فکرش بکن آدمهای بیرون چقدر غریبن که حتی تو مقایسه با تو کم میارن . راستی جوجه هم دیگه سراغت و نمیگیره . اون اولا فکر میکرد که من اینجا مهمونم و تو باز مسافر اما دیگه نه ٫ گاهی نصفه شب ها میاد بالای سرم با بالشت و پتوش .
راستش من هنوز هم بعضی از شبها بغض میکنم چشمهام و میبندم و فکر میکنم که کنارمی و هیچ اتفاقی نیوفتاده و تمام این چهار ماه فقط کابوس بوده . چند روز پیش نگرانت شدم . اخبار میگفت که surf خوب شده خصوصا تو ملیبو و من نگران شدم . درست مثل اون موقعها که تو آب بودی و من زیر پرونده های دفتر فقط منتظر بودم که زنگ بزنی و بگی که اومدی بیرون . انگار من سه سال منتظر بودم که تو یه بلایی سر خودت بیاری. سه سال نگرانی. چهار ماهه که تمام شده . صورتت حتی کم رنگ هم نشده .
چندروز پیش روی کاناپه بنفش اون خانومه زار میزدم که اگر تو تونستی اون کار و بکنی . تو . توی که مظهر هر چیز خوب بودی. من چه توقعی داشته باشم از بقیه . هه بغضم گرفت.
راستی من هنوز آماده نیستم که ببخشمت .
راستش من هنوز هم بعضی از شبها بغض میکنم چشمهام و میبندم و فکر میکنم که کنارمی و هیچ اتفاقی نیوفتاده و تمام این چهار ماه فقط کابوس بوده . چند روز پیش نگرانت شدم . اخبار میگفت که surf خوب شده خصوصا تو ملیبو و من نگران شدم . درست مثل اون موقعها که تو آب بودی و من زیر پرونده های دفتر فقط منتظر بودم که زنگ بزنی و بگی که اومدی بیرون . انگار من سه سال منتظر بودم که تو یه بلایی سر خودت بیاری. سه سال نگرانی. چهار ماهه که تمام شده . صورتت حتی کم رنگ هم نشده .
چندروز پیش روی کاناپه بنفش اون خانومه زار میزدم که اگر تو تونستی اون کار و بکنی . تو . توی که مظهر هر چیز خوب بودی. من چه توقعی داشته باشم از بقیه . هه بغضم گرفت.
راستی من هنوز آماده نیستم که ببخشمت .
- Just try to be khayemal as much as you can.
-what is khayemal?
-never mind honey just don't tell any one that I told you that. I 'll explain it some how later.
- ّ I know the "mal" part but what is "khaye". pleaseeeeeeeee
-hone forget about it, just cry and tell him you couldn't finish your paper.
من که میدونم امشب زنگ میزنه به خاله هه میگه من گفتم بعد میپرسه یعنی چی .
-what is khayemal?
-never mind honey just don't tell any one that I told you that. I 'll explain it some how later.
- ّ I know the "mal" part but what is "khaye". pleaseeeeeeeee
-hone forget about it, just cry and tell him you couldn't finish your paper.
من که میدونم امشب زنگ میزنه به خاله هه میگه من گفتم بعد میپرسه یعنی چی .
میگن وقتی کسی و میبوسی روحتون جابه جا میشه. فکرش و بکن. ساعت درست یک و ده دقیقه شبه و من نشستم توی تخت خالی دونفره ( راستی چه مرضی بود خریدن تخت به این گندگی هیچوقت نفهمیدم ) وsexual intelligence میبینم و باید اعتراف کنم که جالبه خصوصا اگر خوابتون نمیبره .
هنوز کسی خر نشده که بیاد با من سینما Bees ببینه .
نه خیر خواب بی خواب.
هنوز کسی خر نشده که بیاد با من سینما Bees ببینه .
نه خیر خواب بی خواب.
Monday, November 5, 2007
اصلا همش به خاطر هواست وگرنه که همه چی خوبه و همه چی قراره خوب باشه . من خواب ماهی مرده میبینم توی بدنم . و اتاقهای خفه نارنجی.
آقا مخ . ۲ سال نیمشه با چشمهای گنده سبز که اصلا شبیه چشمهای یه بچه دوسال و نیمه نیست . آقای مخ اسمش محمده اما برای بقیه بچه های مهد کودک محمد اصلا قابل گفتن نیست و از اونجا بود که مخ صداش کردن. آقای مخ نه فارسی حرف میزنه نه انگلیسی . از بخارا اومده . صبحها کنار دیوار می ایسته درست همون جایی که من روی زمین زانو میزنم تا کفشهای پارسا رو از پاش در آرم.
آقا مخ . ۲ سال نیمشه با چشمهای گنده سبز که اصلا شبیه چشمهای یه بچه دوسال و نیمه نیست . آقای مخ اسمش محمده اما برای بقیه بچه های مهد کودک محمد اصلا قابل گفتن نیست و از اونجا بود که مخ صداش کردن. آقای مخ نه فارسی حرف میزنه نه انگلیسی . از بخارا اومده . صبحها کنار دیوار می ایسته درست همون جایی که من روی زمین زانو میزنم تا کفشهای پارسا رو از پاش در آرم.
Sunday, November 4, 2007
من خوشبختم به اندازه تمام یک شنبه صبحهای این خونه . که مامان از ساعت ۹ صبح میخواد خرم کنه که بیدار شم . و جوجه هر یک شنبه از این که تله تابیس میبینه ذوق میکنه . من خوشبختم به اندازه تمام بارهایی که هلیکوپتر اسباب بازی که به جای اینکه پارسا باهاش بازی کنه باباش باهاش بازی میکنه روی سقف خونه گیر کرده . خوشبختی من به اندازه همه غرهای مامانه وقتی که حوله ام به جای توی حموم روی کوه لباسهای روی صندلیه . و بحث اینکه امروز درس تعطیله .
مستی واره های من. هوس میکنم . هوس دستهای کسی که اون طرف تر ایستاده و لیوانش و بالا گرفته . تاریکه و من تنها هوس میکنم .
احساس خفگی میکنم انگار که همه آدمها با صداشون ٫ با حضورشون روی قفسه سینه ام فشار میارند . دلم میخواد که صورتم و بکنم توی آب سرد تا همه سایه پشت و چشم و ریمل و هر چی که هست بیاد پایین بد برم کنارش بایستم و به دستهاش نگاه کنم .
نگاهم میکنه. لبخند میزنه . لبخند میزنم . از در میام بیرون . بی حرفی . بی نگاهی . و تمام راه به دستهایی فکر میکنم که حتی صورت صاحبش یادم نیست فقط مهم اینجاست که من هوس کردم.
احساس خفگی میکنم انگار که همه آدمها با صداشون ٫ با حضورشون روی قفسه سینه ام فشار میارند . دلم میخواد که صورتم و بکنم توی آب سرد تا همه سایه پشت و چشم و ریمل و هر چی که هست بیاد پایین بد برم کنارش بایستم و به دستهاش نگاه کنم .
نگاهم میکنه. لبخند میزنه . لبخند میزنم . از در میام بیرون . بی حرفی . بی نگاهی . و تمام راه به دستهایی فکر میکنم که حتی صورت صاحبش یادم نیست فقط مهم اینجاست که من هوس کردم.
Thursday, November 1, 2007
ملت شما شاهد باشید که آنهایی که به ما تهمت افسردگی میزنند بسی زر مفت می فرمایند که ما را چه به افسردگی وقتی که مارتینی سیب انقدر خوشرنگ است و در شکم خالی ترکیب جالبی است .
سوال این است که هالویین خود را چه کردید؟! و در جواب با مستی فراوان انقدر که مه جاده هم غم در دل ما نزایید. و حتی مکالمه بعد در ماشین که راستی چه صیغه ای است این بحث مزخرف وقتی که یکی مست و است آن یکی دل گرفته و آن مست بد بخت باید امیدها بدهد که باور کن هنوز تخم مردهای کلیمی خوب را در این شهر ملخ نخورده است. اگرچه که واقعیت این است که کلیمی و مسلمان حتی ایرانی هم ندارد که بکل خورده است و اما هر حرفی هم که گفتن ندارد .
ما فقط خواستیم که رفع سو تفاهم بکنیم که دیگر جای تهمت نباشد و بس. وگرنه از سایر جوانب باید گفت که ما هنوز در غاریم .
و وقتی که سه ساعت تفاوت ساعت هست قصه شب هم از دست میدهیم .
سوال این است که هالویین خود را چه کردید؟! و در جواب با مستی فراوان انقدر که مه جاده هم غم در دل ما نزایید. و حتی مکالمه بعد در ماشین که راستی چه صیغه ای است این بحث مزخرف وقتی که یکی مست و است آن یکی دل گرفته و آن مست بد بخت باید امیدها بدهد که باور کن هنوز تخم مردهای کلیمی خوب را در این شهر ملخ نخورده است. اگرچه که واقعیت این است که کلیمی و مسلمان حتی ایرانی هم ندارد که بکل خورده است و اما هر حرفی هم که گفتن ندارد .
ما فقط خواستیم که رفع سو تفاهم بکنیم که دیگر جای تهمت نباشد و بس. وگرنه از سایر جوانب باید گفت که ما هنوز در غاریم .
و وقتی که سه ساعت تفاوت ساعت هست قصه شب هم از دست میدهیم .
Subscribe to:
Posts (Atom)