Saturday, November 17, 2007

نه دیگه منتظر شب نمیشینم . منتظر اینکه کنار کسی زیر پتو بلغزم و دستهام و رو پوست تنش بکشم . نه دیگه منتظر شب نمیشینم . تا تنهایی تنم و دفن کنم زیر پتوی سبز و ملحفه سفید و به این فکر کنم که می تونه بدون من چقدر غمگین یا بدخت یا ... باشه . دیگه منتظر شب نمیشینم تا دستهای کسی که لیوان قهوه یا مشروب یا هر زهر مار دیگه ای رو بالا گرفته روی تنم مجسم کنم . تا چشمهام ببندم و به این فکر کنم که فردا روز دیگری میتونه باشه . روز بهتری. نه دیگه منتظر شب نمیشینم. به قول پارسا شب فقط روز تاریکه روز تاریک هم ترس نداره . پس انتظار هم نداره.