Friday, November 23, 2007
نه فایده ای نداره . انگار بعضی زخمها زمان که میگذره بدتر میشن و انگار چاره ای جز غر نیست؟ یکیشون روی پام میشینه اونیکی روی تخت یکیشون بستنی میخواد اون یکی میخواد که جایی برسونمش. من خیلی دورتر از اینجا توی سوراخ گیر کردم . به کوچیکه بستنی میدم به بزرگه میگم که میرسونمش. تلخم . یادم باشه فیلم توی دوربین و ظاهر کنم . یادم باشه یه حلقه سیاه و سفید بگیرم . جلوی آینه نمیرم هر قدرهم مو رنگ کنم ٫ کوتاه کنم٫ فر کنم یا صاف بازم توی آینه کسی و میبینم که چشمهاش چشمهای من نیست . یادم باشه که فردا وقت آرایشگاه بگیرم برای مامان . یادم باشه که ملحفه های خودم و کوچیکه رو بشورم . چرا دلم انقدر تنگه براش . فقط یک بار ببینمش . فقط یک بار حتی از دور. فردا یک سر برم خونه خاله هه . یک زنگ هم بزنم ببینم کی فردا پایه است بریم بیرون . کتابخونه هم باید مرتب شه . موهامو هم صاف کنم. نه فایده ای نداره . دیدی بعضیا یه بار توی زندگیشون یکی بوده وقتی که بیست و چند ساله بودن و اون آدم براشون خیلی عزیز بوده و اون رابطه به جایی نرسیده یا شایدم رسیده ولی بهردلیلی جدا شدن بعد اون آدمه میره دنبال زندگیش ازدواج میکنه یه روزی بچه دار میشه آلبومهای قدیمی هم میرن زیر یه عالمه کتاب یا سی دی اما همه میدونن که یه جایی یه سری عکس هست که یا نصفش نیست یا اگر هم هست مال سالها پیشه . همه هم ته دلشون میدونند که اون آدمه دیگه هیچ کس و اونجوری دوست نداشته یا هیچوقت حتی یادش هم نرفته . درست مثل ایران خانوم یا خاله کوچیکه یا دختر خاله فلانی یا حتی مامان دوستی خیلی نزدیک که کافیه بکشیشون کنار با دوتا شات شاید خیلی چیزها بگن . نکنه من بشم اون آدمه با یه بغضی که مال خیلی سال باشه . نکنه عکسهای توی کتابخونه یه روزی زرد شه بره زیر یه عالمه کتاب قایم شه. نکنه....