Wednesday, November 21, 2007

از شب قبل با بوقلمون بی قواره تو سینک کشتی میگرفتم در واقع مدام از توی آشپزخونه رد میشدم و به این فکر میکردم که چه جوری قراره پخته شه .


فرندز میبینم . بوقلمون پخته یخ زده توی یخچال. سیب زمینی آماده . فقط فردا بروکلی ها رو با سس قارچ شوت میکنم توی فر که مامان غر نزنه .


ما بعد از همه میرسیم . با سنگین ترین بوقلمون . تنها دلیل پختنش هم این بوده که اون هم بتونه بخوره مثلا بوقلمونه حلال بوده . با شکمی پر از زرشک و گردو و رب انار. همه خونه مامان بودن . همه آدمهایی که من و میکشیدن کنار و میپرسیدن که آیا واقعا میخوای با این ازدواج کنی و من لبخند میزدم . همه اونحا بودن.


خونه قراره تمیز بشه برای فردا با اینکه کسی نمیاد ولی بهرحال باید تمیز باشه . ولی من همچنان فرندز میبینم . و اینجاست که مستی چیز خوبی ست.