Friday, December 28, 2007

من قراره امشب از زیر سنگر پتو و بالشت بیرون بیام دوش بگیرم و این ویروس سرما خوردگی رو تبدیل به یک خانوم با شخصیت قشنگ کنم که شب دیت داره .
من قراره امشب ۲۹ دقیقه به قول مپ کوست رانندگی کنم تا برسم به در خانه آقای سارکزمو تا باهم بریم بیرون .
من قراره امشب خوش اخلاق باشم حتی اگر مهربان نبودم مهم نیست فقط به اصطلاحی سگ آقای پتی بل رو به یاد کسی نندازم.
من شدیدا امیدو ارم که آنچه که از آقای سارکزمو به یاد دارم نتیجه تکیلا شاتهای فراوان قبل دیدنش نباشه و واقعیت اینجاست من چیزی یادم نیست به جز دومتر و خورده ای قد و حتما دوست عزیزمون خیلی بد نبوده.
من قراره امشب آقای سارکزمو رو با کسی مقایسه نکنم و در واقع هدف از این گردهمایی چیزی جز این نیست که موقع بر گشتن من بدون اینکه تا دم خانه گریه کنم از این دیت بر بگردم . و باز مثل تمامی این ۶ ماه گذشته ته ذهنم کسی دیگه ای بالا پایین نپره.

Thursday, December 27, 2007

سر میز تو رستوران نشسته ایم همه هستیم همه اونهایی که قرار بوده باشن و بودنشون مهم بوده به نیت تولد 18 سالگی برادر وسطی. تلفنم زنگ میزنه از اون سر دنیا من خوشحال که حداقل تولد تنها پسرش یادش بوده حتی اگر هیچوقت برای تولد من زنگ نزده . میگه خبر خوش دارم و ذهن من دنبال هیچ خبری نمیره که از اون دنیا به وسیله اون داده بشه . میگه که قرار خواهر دار بشین تبریک مصنوعی من تو سر و صدای رستوران گم میشه . من لبخند میزنم . مامان میپرسه کی مرده؟ واقعیت اینجاست که همین گاهی زنگ زدنهاش و سالی یک بار دیدنش هم با دنیا اومدن اون بچه تمام میشه . تمام میشه . تمام میشه .تمام میشه . ...

Tuesday, December 18, 2007

لاس وگاس میریم؟
لاس وگاس میریم.
نه نمیریم.
اگر نریم سوراخمون میکنند که همه خانواده گرامی اونجان و باید بریم.
پس لاس وگاس میریم؟
نریممممم.
لاس وگاس میریم!
درس هم میخونیم .
از بس درس میخونیم که بمیریم.
پس یعنی واقعا باید بریم؟
فکرش و بکن و برای بی خیال یارو شدن بعد از ۲ سال پر پر زدن دوست عزیزمون فقط به یک عکس احتیاج داشت که توش پسره چاق شده باشه . تو فقط فکرشو بکن.

Monday, December 17, 2007

من چله نشستم . بین این دویدنهای بی تمام . وسط این نمایش مسخره که نقش من نقش کسی است که دل تنگ تو نیست که دل تنگ اون زندگی نیست . چله نشستم اگرچه پیرهن تنم سیاه نیست ٫ گرچه گریه نمیکنم . گله نکن تقصیر من نیست تقصیر بارون امشبه . داره کم کم ۶ ماه میشه و من تا چشمهام و میبندم یا روزهای خیلی قبلم یا روزهای خیلی بعد . مهم نیست اینجا نبودنم . گفته بودم دروغ گو شدم؟من اینجا نیستم ٫ من تو راهم شمالم ٫ کنار مهدی نشستم . اینجا خبری نیست . پره از هچم درسهای نخونده و امتحانها و دویدنهای پارسا و جیغهای مامان . هر کسی که گفت زمان میگذره کم میشه اون دروغ گفته . راستش چله ٫ چله تو نیست که انقدر دوری و انقدر مصنوعی که جایی نداری . چله ٫ چله دل من . راستی اگر راست گفته باشن و آدمها فقط یکبار عاشق بشوند چی؟

Sunday, December 16, 2007

نه بازهم در نمیاد این نفس. توی اتوبانهای بس سر و ته درست همون جایی که هیچ نظری ندارم کجاست دستهام و میکوبم روی فرمون. طلسم شدم. اخلاق مثل سگ رو نمیشه قایم کرد. رسما نمیشه . حتی اگر ساعت ۱۲:۳۰ شب هم بری زیر دوش با یک پخ که جیغ میکشی. کاش گریه میکردم. چرا گریه می کردم؟!! تا حالا شده حس کنی میخوای سرت و بکوبی به دیوار . یا بدوی انقدر سریع که گم شی . یا بخوابی انقدر که بیدار نشی . خیلی وقت پیش هوس این خواب بی بیداری حداقل زمان داشت.
البته امتحان هم داریم. امتحان هم میدیم. میشینم مرضهای مردم و به صف میکشم چند درصد سکیزوفرنیکن چند درصد بایپولار . چند درصد به طور رسمی و قطعی کس خل؟
اخلاق. سگ.

Saturday, December 15, 2007

فقط فاتحه نبود . آینه شمعدون نقره روی پیانو که شاهد عقد تیمسار بود با ایراندخت ٫ خاله ها با تمامی شوهرهاشون و حتی شبی شاهد لبخند مردی که گویا پدرم بود . لاله های مادربزرگ ایران دخت که سر عقد هدیه بود به مادرش و بعد به سر عقد حاج خانوم و بعد تولد ۱۸ سالگی خاله بزرگه . سرویس قهوه خوری لای جعبه مخمل با اسم پشتش ته مونده اون سرویسی که قرار بود سهم من باشه و شد هدیه شوهر نوعروس پدری که سال به سال هم زنگ نمیزنه . ظرفهای نقره توی کمد آشپزخونه که تقسیم شد بین سه تا خواهر . قصه تک دختر بودن توی خانواده ای که پره از جعبه های بسته ته کمد و قصه های ناگفته و لیست بدون پایان خواسته ها و توقع ها و بودنهاو نبودنها. فقط فاتحه نبود که گم شد.

Friday, December 14, 2007

هی تیمسار ۲۲ سال قصه تکراری و پر از نکته ای که هر دفعه یکی یک قسمتش جا میموند یا تازه گندش در میومد . تازه دیشب بود که گرفتمت . سفر بی خبر از همدان به تهران و بعد تبریز . اون همه دروغ های ریز درشت با سبزی چشمهای ایراندخت . تیمسار تازه فهمیدم که فرارت از سفره عقد از سر خودخواهی بود اما حق با تو بود .
چهارشنبه شب سالت بود . حلوا بدست رفتم سراغ پسرک . پرسید : شما مرگ رو هم جشن میگیرید؟ کلمات و فاتحه در ترجمه گم شد.

Monday, December 10, 2007

هوا سرده . هیچ نظری ندارم که ساعت چنده . سفت بغلم کرده نگاهش نمیکنم . من به بچه هایی فکر میکنم که هیچوقت بدنیا نیومدند و توی ذهنم میشمرشون . نگاهم میکنه . صدای مامانی توی گوشم میپیچه و تمام غرغرهایی که این اواخر توی گوشم زمزمه کردند. و من که از پایه کر. و با ژنتیک کور. زندگی ترکیب جالبیست. زن دستش رو روی شکم بر آمده اش میکشه و از خواستگارهاش میگه . من به هجم پرونده های روبروم نگاه میکنم و لبخند میزنم . من جایی دورتر از خاطره های زن که تو کوچه پس کوچه های تهران با مردهای خواستگار قدم میزد به دستهایی کسی فکر میکردم که هیچ تصوری از پس کوچه نداره . زن خوشحال نیست . دنیای زن پر از اضطراب مالی و مادرشوهر زمین گیر. دنیای من پر از بی تابی های بچه گانه نگرانی های مسخره و شاید کمی دلتنگی و سر صدای بی وقفه خانواده ام . دنیای او پره از زنانگی مادرهایش بی هیچ علامت سوالی و سکوتی مطلق . امروز صبح گوشوارهای طلا رو از گوشم باز کردم انگار که جای سر انگشتهای زنی از اون سر دنیا روشون مونده بود زنی ریز نقش که جعبه کادو پیچ شده رو از تو کیفش در آورد و گفت که ایشالله خرید حلقه تون . من گوشواره ها رو از توی گوشم در آوردم. هوا سرده.

Saturday, December 8, 2007

صبح تنبل شنبه چپیده زیر پتوم تا برام شازده کوچولو بخونم اونم فارسی میگم میفهمی .میگه نه ولی I like the sound of it.اینجوری شد که ما صبحهای شنبه از زیر پتو بیرون نمیایم .





بهش میگم انقدر شکر نخور میخوای بخوابی.
-شیکر نمیخورم مارشملو میخورم.
-خوب خره مارشملو توش شکر داره .
( یه نگاهی اول به مارشملو ها میکنه بعد دوباره من و نگاه میکنه )
-( با پرویی تمام )
you know marshmallow has marshmallow on it not sugar, hello




-برادر 4 ساله تخص من
شب قبلش توی خونه شون ولو روبروی شومینه درست وقتی که داشتم فکر میکردم که آیا من باید به اینها بگم که او نه تنها مسلمان نیست که حتی ایرانی هم نیست که خانواده اش شامل دوتا مادر است و من روم نشده که بپرسم ولی حدس میزنم که تنها نشانه پدر مایع توی شیشه بوده است . درست وقتی مادربزرگ آذریم با سینی چایی به سراغم اومد و من کم کم داشتم به این نتیجه میرسیدم که هر حرفی که گفتن نداره و من به اندازه کافی باعث دردسر و نگرانی بوده ام که اصلا از کجا معلوم دلم بخواهد بعد از فردا جواب تلفنهایش را بدم . درست در همون لحظه ای که انگشتهام به لیوان چایی رسید مامانی گفت بقیه رو نگاه کن هیچکدوم به هیچ جا نرسید حداقل تو سراغ کسی نرو که ایرانی نیست.
من همه حرفهام و قورت دادم . هر حرفی که گفتن نداره . خصوصا حرفهایی که نگرانی ایجاد میکنه . توضیح هم نداره حالا من بخوام که مادربزرگ 70 ساله ام رو قانع کنم که باور کن تو این مدت مگر با ایرانی هاش بیرون نرفتم مگه خودتون شاهد نبودین . مگه میشه که بگم توی این شهر هیچکی نبود. بعد میرسه به سخنرانی طولانی رنگ و فرهنگ و خانواده که به هیج جا نمیرسه . نه هر حرفی گفتن نداره . قرار نیست که کسی هم چیزی بدونه . حداقل فعلا ...