Thursday, January 31, 2008

یکی خر شه بیاد بریم there will be blood, No country for an old man , 27 dresses ببینیم. عمرا تنها نیستم.....
خوب نگاهم کن . میگن که بی رحم شدم. منطقی شدم . حتی بی حوصله. ولی من فکر میکنم که نه بی رحم شدم نه منتطقی حتی بی حوصله . فقط ساکت شدم. وگرنه اونها که نمیدونند ته دلم چند تا تیله آبی که توشون خط سبز دارن مدام از این ور به اون ور قل میخورند . بی دلیل. خوب نگاهم کن انگار من هم دارم باور میکنم که همه چیز عوض شده حتی من . بزار فکر کنند که بی رحم شدم.

Wednesday, January 30, 2008

me with my 4 year old brother:

b- I got you a valentine cookie will you be mine?
me- Oh my goddddddd thank you eshghe man sure I will.


four hours later in bed time
b- Do you remember that I gave you a cookie?
me-yeah baby why?
b- well move over I get to sleep with you tonight.
تیمسار گویا سال ۱۳۲۴ تو زمین های بایر اطراف تبریز اتفاقهای خوبی میوفتاده.
تمیسار دفعه دیگه که کسی از من بپرسه که چی شد که این شد بهش خواهم گفت که تقصیر شماست . اصلا از پایه که نگاه کنیم دست شما تو تمام این قضایا بود.
تیمسار زانوهای ایراندختت هنوز درد میکنه.

Tuesday, January 29, 2008

کریستینا همه آدمها رو شبیه سگ میبینه . سگهای خوشحال . سگهای عاشق ولی بیشتر سگهای هار. من کریستینا رو هیچوقت ندیدم ولی میدونم که گوشواره هایی که تولدش کادو گرفت رو دوست نداشت و یک مایه هایی تقصیر من بود. من از کریستینا فقط نقاشیهاشو دیدم و عکسی که دوربینش جلوی صورتش بود . کریستینا فکر میکنه که عاشق شده احتملا من هم که ۱۹ سالم بود همین فکر رو میکردم. کریستینا تنها دختر گنگ قدیمی ماست و درست مثل اون روزها بقیه گنگ در تحرد بسر میبرن فقط با این فرق که توهم این روزها تنهایی . من کریستینا رو نمیشناسم اما از صمیم قلب آرزو میکنم که ۳ دیگه جایی نه ایستاده باشه که من امروز هستم.


از پله ها پایین میدووم بدون اینکه به تو فکر کنم و یادم بیاد که بارها باهم از پله ها بالا دویده بودیم . این روزها کریستینا از پله ها بالا
میدووه پشت اون در منتظر می ایسته تا آقای دوست در رو براش باز کنه

Monday, January 28, 2008

تکست میزنه که دوست دارم وحش و فکر میکنه که توهین کرده من لبخند میزنم . بارونها تمام شده بلاخره ولو شدم توی آفتاب تنبل بین کلاسهام خیره میشم به چمنهای روبروم دلم میخواد که گم شم انگار. از اون سر دنیا دوست دوران راهنمایی زنگ میزنه میپرسه خوبی؟ یعنی میشه که خوب باشی ؟ میپرسه وسوسه نمیشی به برگشتن؟ و من به مرد توی ماشین فکر میکنم که دستهام و محکم میگیره که توی چشمهاش نگاه کنم و بگم که میبخشمش من اما حرفی برای گفتن نداشتم و این بار سکوتم انگار مدرکی بود برای وحشی گری. اشکهاش توی بارون گم شد و من بی حس از تر از همیشه رفتم . دوست قدیمی هیچوقت حق حق های من روی زمین آشپزخونه ندید حتی مرد هم ندید صدای زجه های من و نشنید . دایه پیر مادرم همیشه میگفت اگر زدنت گریه نکن محکم تر بزن . طفلکی مرد که سکوت من گاهی براش پیغام معصومیت گاهی نشانی وحشی گری. محکمتر زدم اما دردی که خورده بودم کم تر نشد.

Sunday, January 27, 2008

زده به سرم بد فرم . رشته عزیز رو میخوام از روانشناسی به مطالعات زنان عوض کنم . تو این سه روز آخر هفته هزار تا فکر به سرم زده. درست بعد از دبیرستان دلم میخواست برم مدرسه آشپزی که فقط اعلام کردنش کافی بود برای جیغ های بنفش خانواده گرامی . حالا که برگشتم پیش شون و اجاره خانه و خرج اضافه ندارم دلم میخواد که بین کلاسهای دانشگاه اون برنامه رو هم جابدم . یک دانشگاه فرانسوی هم پیدا کردم. دلم میخواد که ترم دیگه برم یک جای دیگه دنیا واسه مدرسه یک چند جایی تو ذهنم هست ولی جدا باید راجبش فکر کرد و مهم ترین اصلش هم اینه که دانشگاهی که بخوام برم برنامه اش به انگلیسی باشه . حالا ببینم که به کجا میرسه .

Saturday, January 26, 2008

اگر سالها فکر می کردید که داریوش مهرجویی یکی از بهترین کارگردانهای زنده است . اگر مقیاسه اش میکردید با بزرگهای سینمای دنیا. اگر با پری و لیلا و سارا بزرگ شدید تجربه کردید. اگر فکر میکردید که این آدم یکی از بهترین چشمهای دنیا رو داره . تصویرش از یک زن ایرانی بدون قضاوت و حتی زیباست . اگر فکر می کنید که ایرج قادری کارگردان سطهی و مزخرفی است . علی سنتوری رو نبینید که اسم مهرجویی تا سطح ایرج قادری پایین میاد.

Sunday, January 20, 2008

حیلت رها کن عاشقا...
شاید واضح ترین چیزی که این روزها از پشت ذهنم سرک میکشه این ترس از تنهایی . ترس از تنهایی که خودم بیشتر بهش دامن میزنم با توی خونه موندن و این بی حوصلگی که کنترلش از دستم خارج شده . من از این ترس از تنها موندن بیزارم . هنوز بعد از ۶ ماه عادت نکردم به عاشق نبودن ٫ به منتظر نبودن ٫ به هر شب تنها خوابیدن بدون اینکه دستی روی ستون فقراتم کشیده بشه ٫ در واقع حتی من هنوز به این بی رویایی هم عادت نکردم .
تمام حسهام از بدنم بیرون رفته و من هر بار با تعجب به چشمهای سرد توی آینه نگاه میکنم .

Saturday, January 19, 2008

درست وسط هیاهوی گریه های بی وقفه کوچیکه و صدای بلند آهنگ اتاق بزرگه و رفت آمد بی وقفه بین کوکوهایی که تو ماهیتابه جز جز میکرد و سبزی های تازه توی سینک دست شویی و ماشین لباس شویی و ظرف شویی . درست بین تلاش من برای جمع کردن خونه و درست کردن فضایی که نبودن مامان را کم تر نشون بده با صدای دکتر سروش که تو خونه میپیچید . مثل همه صبحهای شنبه قبل از اینکه سر کله بقیه خانواده پیدا بشه . من به هیچ چیز فکر نمیکردم . که زنگ زد. واقعه زنگ زدنش توی ظهر شنبه در هر حالت دیگه ای میتونست واقعه خوبی باشه این دفعه هم بد نبود. ولی ازش خواستم که دیگه زنگ نزنه و این زنگ نزدن یعنی پایان یکی از سطحی ترین و کوتاه ترین رابطه های زندگی من .
شاید میشه گفت پایان یک رابطه فیزیکی خیلی خوب . واقعیت اینجاست که وقتی شروع شد فکر کردم که من میتونم اون آدمی باشم که روابط جنسیم رو از روابط احساسیم جدا کنم . من فکر میکردم میتونم باکسی خوش بگذرونم بدون اینکه احساسی نسبت به طرف مقابلم داشته باشم . اما من جزو اون دسته از آدمهایی هستم که دلبسته گربه های همسایه میشم و اگر یک بعد ازظهر سر کله شون پیدا نشه تعجب میکنم. برای من همه چیز بار عاطفی داره و چه جوری میتونستم با مردی باشم که بودنش فقط و فقط برای همون لحظه ای بود که کنارش بودی و بس . تجربه خوبی بود .
لازم داشتم همچین چیزی رو که به جایی من و برسونه که ببینم کجا ایستاده ام و درسته که من نمیتونم آدم سرد یا بی احساسی باشم که درسته نمیتونم با کسی همخوابه شم بدون اینکه دوستش داشته باشم ولی همه این ها خوبه و قرار نیست که ادای کسی رو درآرم که نیستم . :)

Friday, January 11, 2008

حرف زیاد میزنه درست اون موقعی که باید حرف نزنه. ولی هر چی فکر میکنم یادم نمیاد که من کجا دلم میخواسته که حرف بزنه.

Monday, January 7, 2008

انگشتهای خشکیده ات را بیهوده بلند نکن
خدای باران خواب است

Sunday, January 6, 2008

تازه انگار که تموم شده دیگه حتی شبهای بارونی هم من و به یادت نمیندازه . فراموش شدیم . فکرش رو بکن . همین به همین سادگی . میتونه بارون بیاد و من نباشم و تو نباشی و شاید آدمهای دیگه باشند آدمهای احمق با انگشتهای چاق که هیچوقت زیر بارون رو زمین دراز نکشیدند. فکر کنم راست میگفتن فراموش کردیم .
لحظه هایی در زندگی هست که شبیه خریتی بزرگ میمونند درست مثل دیدن پرسپولیس با تو و بعدش ازت خداحافظی کردن و همین و بس این یعنی خریت البته نه قسمت پرسپولیسش مسلما به شرفتم قسم زنگ میزنم .
قاعده دلباختگی ست. دلی برای باختن نیست. دلبری هم

Friday, January 4, 2008

ولی اونم پخی نبود...
حافظ باز کردم دیو چو بیرون رود فرشته در آید
فکر کنم تورو میگه

Wednesday, January 2, 2008

من قراره که خوشحال باشم کل این قضیه خوشحال کننده است اما تو توی آینه نیستی میفهمی لعنتی دیگه تو تو هیچ آینه این نیستی

Tuesday, January 1, 2008

وفا داری به یک فکر به یک ایده به یک اتفاقی که نیوفتاده و ممکنه که هرگز هم نیوفته و این درست غم انگیز ترین قسمت ماجراست.