Monday, February 4, 2008

در پشت در گم میشوم
بی اینکه ببینیم ٫ بی اینکه ببوییم

سالها بعد
وقتی که رگهای آبی دستانت چون رودخانه های وحشی بهم پیچیده اند
تو خواب زنی را خواهی دید با گوشواره های سبز
که در سرد ترین روز این سرزمین آفتابی گم شد.

به یاد نخواهی آوردم
که آن روز٫ مدتهاست که سلولهای خاکستری مغزت به خواب رفته اند