Monday, March 3, 2008
تیمسار ٫ وقتی که از شیراز برگشتی همدان . وقتی از همدان به تهران فرار کردی. وقتی ایراندختت رو دیدی . وقتی زیر درخت چنار خودت رو به مسلمونی زدی . به من بگو که به "او" فکر نکردی ٫ به شبی که رفت توی خانقاه و دیگه برنگشت . به من بگو که زخم دلت خوب شد . به من بگو که توی هیچکدوم از این جاده های بی سر ته حسرت نگاهش رو نخوردی. تیمسار ٫ بگو که از بی دلیت نبود ٫ بگو که شاید جایی توی شیراز هنوز نگاهت توی جمعیت میدوید که شاید ببینیش . بگو که رفتنت ٫ بر نگشتنت ٫ زن گرفتنت ٫ بچه دار شدنت ٫ سفرهات ٫ حتی عاشق شدنت ٫ چنان گمت کرد که یادت نیاد جایی ٫ سالی تمامی دلت توی پیچ موی زنی موند که یک شب بهت گفت بری و بست توی خانقاه نشست . تیمسار اما نگو که فراموش کردی . که اگر فراموش کرده بودی ۳۰ سال بعد از مرگت چطور هنوز سایه زن روی حافظ خطی توی کتابخونه هست