Thursday, March 6, 2008
بلندگوش رو درست میکنه و من توی کیفم دنبال خودکار میگردم . شروع میکنه و من تمام حرفهاش و یادداشت میکنم . موضوع صبحتش بعد از این همه سال برام نه تنها جالبه که بیشتر حتی قابل لمس بین حرفهاش من تا السالوادر میرم ٫ با حرفهاش توی مرز مکزیک میمونم و بعد به چاوز میرسه و من به این فکر میکنم که آیا باز هم جنگ. زمان میگذره و یک نفس حرف میزنه ٫ از زنهایی میگه که تو مرز بهشون تجاوز شده جلوی بچه هاشون یا حتی شوهر هاشون . از پناه گاههای وسط کویر میگه که کشیشهای کاتولیک درست کردند برای استراحت کردن مسافرهای غیر قانونی. از بچه های ۱۲ ساله ای میگه که به تنهایی سفر میکردند . پدربزرگ مادربزرگی که ۱۰۰ سال پیش از مرز رد میشدند بعد یک لحظه سکوت میکنه و میگه " این ما نبودیم که از مرز شدیم این مرز بود که از روی ما رد شد ."