Wednesday, March 5, 2008

میگه بیا . منم مثل همیشه میگم نه . میگه بیا اینجا بکن از اون شهر بند تونبونی . میگم پس قبیله ام چی ؟ من بی قبیله ام جایی نمیرم . میگه موندی اونجا که چی بشه اون قبیله ات فقط بنده . چیزی نمیگم چون میدونم نمیفهمه ساعت ۷ توی حیاط خاله قهوه ترک خوردن یعنی چی ٫ خبرهای روزانه مامانی ٫ جمع کردن برادرها از توی جیم و خونه خاله برای شام یعنی چی ٫ نمیفهمه نصفه شب دونه دونه پتو روشون کشیدن رو ٫ یک شنبه صبحها الواتی کردن با تمام خاله ها و مامانی رو ٫ نمیفهمه کانسپت مهمونیهای مزخرف فامیلی رو و شب بعدش غذاهای شب قبل رو گرم کردن و غیبت کردنها رو. واسه اون وقتی مامانی من ۱۰۰ دفعه زنگ میزنه که ببینه از بقیه خبر دارم بیشتر عصبی کننده است تا قشنگ . واسه من دیدن همه گنگ خونه شهرزاد این ها ٫ خونه خاله خودم ٫ حتی واسه عید و سیزده بدر انقدر ارزش داره که بفهمم شاید این قبیله گاهی روی اعصاب بره ٬ شاید خیلی پر و سر و صدا باشه ٫شاید حتی بقول اون یک جوری بند باشه اما قبیله منه. و من این زندگی قبیله ای رو دوست دارم . حتی اگر باعث بشه که اونجا پیشش نباشم یا کم ببینمش یا حتی باهاش نرم سخنرانی هایی که از حسودی میمیرم وقتی تنها میره .