Tuesday, April 29, 2008
کم رنگ شدی . اونقدر که دیگه خوابت و نبینم که هر از گاهی بغضی نکنم . نمیدونم از شلوغی این روزهاست یا که گرد زمان نشسته روی شونه هات . هنوز هم صحبتت هست . اما انگار دور شدی و اسمت خیلی کمتر به درد وسله تو ذهن من . این روزها خودم رو برای گناه تو سرزنش نمیکنم و بعد از گذشت این همه ماه قدم بزرگیه . داره کم کم دوسال میشه . هوا هم بوی تابستون گرفته و تو این گرما فقط صدای خنده های من به سیاهی این ماجراست که نبودنت رو کم رنگ میکنه . راستش باید اعتراف کنم که برای اولین بار از نبودنت واز این تنهایی شایدم .