Saturday, May 31, 2008
فلسفه اش اینه که خوب تکست بزن و شب برو پیشش بعدش هم برات مهم نباشه . زیر دوش ایستادم اول تنم رو با صابونی که هم بوی عطرمه میشورم و فکر میکنم که تکست بزنم بگم چی؟ من دارم امشب میام پیشت ؟ بعد تیغ رو روی پاهام میکشم تا مطمئن باشم که نرم شده . گرمی آب از روی گردنم سر میخوره پایین موهام و میشورم شونه میکنم . حوله ام رو میپیچم دورم میام توی اتاق . تمام تنم رو کرم میزنم و به این فکر میکنم که قبل از اینکه موهام و درست کنم برم ناخون هام و هم درست کنم . برهنه میشینم روی تخت تلفنم و میگیرم دستم با خودم میگم که خوب میپرسم امشب چیکار میکنه . ساعت 4 بعد از ظهره و من هم شدیدا خوابم میاد . نه کار من نیست اینکه چرا کار من نیست رو نمیفهمم اما نیست . با همه اینکه مدتهاست دستهای هیچکسی روی سطح تنم رفته . با همه اینکه دلم تنگ شده برای گرمای نفسهای کسی روی گردنم . با این همه هوس . تلفنم رو پرت میکنم زیر تخت . موهای خیسم روی بالشت پر میشه خیسی و برهنگیم رو میبخشم به ملحفه سفید روی تخت .
قبل از اینکه بریم تو سینما وایمیسته ذل میزنه تو چشمهام میگه : نه اصلا بحث این نیست که تو مریضی بحث اینکه شاید یک سری از این سیمهای مغزت یک طرفش قطع شده . 12 ساعت بعد حوالی 2 صبح وایستادیم بالای یه تپه به نیت سیگار. یک سه ساعتی هست که یک نفس داریم حرف میزنیم بحث مزخرف رابطه . میپرسم که کدوم رو ترجیح میدی: شکم و دوم رو حامله باشی بیای خونه بی خبر شوهرت پای بساط تریاک باشه یا با کسی توی رخت خواب باشه مثل مامان فلانی . یا منتطقی ازدواج کنی بی عشق زن کسی شی که حداقل امیدوار باشی اینکارهارو نکنه زندگی سرد مثل خاله ها . میگه داری به من میگی بین بد و کثافت و انتخاب کن ؟ میگم فقط دارم بهت میگم که واقعیت اطرافمون رو ببین. میگه از کجا معلوم؟ میگم آمار . میگه تو چرا ؟ میگم به خودم قول دادم دیگه کسی سوپرایزم نکنه دو تا مرد زمینم زدند نفر اول پدرم بود که قرار بود حامیم باشه و نبود نفر دوم کسی بود که ادعای پاکی و نجابت و معصومیتش آسمون رو پاره میکرد و ببین که چه کرد من ترجیح میدم که ازاین به بعد ورقهای بازی رو باشه اگه همشون قراره که مزخرف و عوضی باشن چرا کسی که مزخرف بودنشو قایم میکنه رو انتخاب کنم . بعد فکر میکنم که شییییییییت یعنی من انقدر الان افسرده سیاهم؟ بعد میبینم که اخه ربطی نداره شاید این یه جور واقع بینی باشه . میگه من نمیفهمم میری کتاب بچگیهای یارو براش میخری چون به تو احساس خوبی میده بعد طرف واسه تولدت تکست مسیج میزنه . میگم من محبت کردن و دوست دارم مهم نیست که چه جوابی میگیرم به من حس خوبی میده . میگه : گفته بودم که مشکل اصلا همش واسه اینکه یک جایی این سیمها قطعه. شایدم همه چی انقدر بد نیست که ما فکر میکنیم.
Monday, May 26, 2008
۲۳ ساله شدم با یک کیک گنده شکلاتی ٫ انگشتری عقیق ٫کامپیوتری تازه ٫ گلدونی پر از گل رز که از طرف مورچه بود و دوتا کارت روی یکیش خاله وسط نوشته بود you are the only girl in the family you carry our hopes and dreams our genes and our thoughtsکارت بعدی مامانی خیلی ساده نوشته بود : امیدوارم درست زودتر تمام شه و شوهر کنی. هیچ فکر نکنید که دارن فشار میدن ها . اصلا و ابدا.
Sunday, May 25, 2008
Saturday, May 24, 2008
زن از زیر دوش میاد بیرون برهنه روبروی من می ایسته و میگه : احساس میکنم که توی قفسم . من جنس اون قفس رو خوب میشناسم.
تو میگی که نمیخوای شبیه مردهای زندگی من بشی و من از مثالت خنده ام میگره وقتی یاد این ملت روشنفکر و تحصیل کرده می افتم که نگاهشون در بین حرکات پاهای من گم میشه . مجله ایرانی رو از روی میز برمیدارم عکس دختری لخت و نوشته ای آبی رنگ " آیا این برهنگی مبارزه با جمهوری اسلامی است " معده ام تیر میکشه . مجله رو پرت میکنم روی تخت و میگم : من امشب زیر پیراهن قرمزم چیزی نمیپوشم . دختر نگاهی میکنه میگه : its even too whorey for you hone
من فکر میکنم که آیا دستهایی که امشب بین جمعیت کنار من میشنند روی برهنگی پاهای من خواهد رفت؟
دخترک با خنده میگه :
I’ll make sure that you are dressed properly
زن برهنه توی قفس نفس عمیق میکشه .
من فکر میکنم که شب انگار انسانهای شرافتمند رو هم به گرگهای گرسنه تبدیل میکنه . و من به این فکر میکنم که با تاریکی هوا خیلی چیزها عوض میشه .
تاریکی انگار گناههای همه رو پاک میکنه . من پیراهن قرمز رو روی تخت پهن میکنم . دختر با خنده میگه :
Don’t forget the underwear baby
برهنگی من مبارزه سیاسی نیست . هوس نیست . انتخاب هم نیست . برهنگی من فقط طبیعت اسممه . از توی کشو تکه های لباس رو روی پیراهنم میزارم .
زن توی قفس هوس تنهایی داره .
شبها همه چیز رو عوض میکنند .
تو میگی که نمیخوای شبیه مردهای زندگی من بشی و من از مثالت خنده ام میگره وقتی یاد این ملت روشنفکر و تحصیل کرده می افتم که نگاهشون در بین حرکات پاهای من گم میشه . مجله ایرانی رو از روی میز برمیدارم عکس دختری لخت و نوشته ای آبی رنگ " آیا این برهنگی مبارزه با جمهوری اسلامی است " معده ام تیر میکشه . مجله رو پرت میکنم روی تخت و میگم : من امشب زیر پیراهن قرمزم چیزی نمیپوشم . دختر نگاهی میکنه میگه : its even too whorey for you hone
من فکر میکنم که آیا دستهایی که امشب بین جمعیت کنار من میشنند روی برهنگی پاهای من خواهد رفت؟
دخترک با خنده میگه :
I’ll make sure that you are dressed properly
زن برهنه توی قفس نفس عمیق میکشه .
من فکر میکنم که شب انگار انسانهای شرافتمند رو هم به گرگهای گرسنه تبدیل میکنه . و من به این فکر میکنم که با تاریکی هوا خیلی چیزها عوض میشه .
تاریکی انگار گناههای همه رو پاک میکنه . من پیراهن قرمز رو روی تخت پهن میکنم . دختر با خنده میگه :
Don’t forget the underwear baby
برهنگی من مبارزه سیاسی نیست . هوس نیست . انتخاب هم نیست . برهنگی من فقط طبیعت اسممه . از توی کشو تکه های لباس رو روی پیراهنم میزارم .
زن توی قفس هوس تنهایی داره .
شبها همه چیز رو عوض میکنند .
Thursday, May 22, 2008
سوال اینجاست که تو من رو شبیه چی میبینی؟ من عادت دارم نترس. او من رو شبیه مادرش میدید شاید یا حتی مادر فرزندانش. مرد دیگه ای من رو شبیه یک گرین کارت گنده . دیگری شاید شبیه یک شب خوب. کسی دیگه شبیه منشا خلاقیتش . تو تخیلی نداری یا مشکل اقامت حتی اونقدر عاشق پیشه نیستی که شبیه تمام خواسته هات باشم . سوال اینجاست که پس تو توی این سیاه بازار دنبال چی اومدی؟ توی اینکه من تلخم و اعتماد کردن برای من امر غیر ممکنیه که شکی نیست اما تو چته ؟ چیه این موجود سیاه باعث میشه که چشمهات تو تاریکی اینطوری برق بزنه . شاید اشتباه میکنم اما نه آدمها همه دلیل دارن برای نزدیکهاشون من هم این همه سیم خاردار رو دور خودم بی منظور نچیدم . پس تو چته دستهای خونیت رو نمیبینی؟
Tuesday, May 20, 2008
Sunday, May 18, 2008
جایی خوندم که آدمها بهتره سرنوشت خودشون رو ناقص زندگی کنند تا سرنوشت کسی دیگر رو کامل. اما الان بعد از این همه سال رفتن . رفتهایی بی برگشت . رفتهایی بی مقصد . رفتنهایی بی دلیل . کم کم دارم به این نتیجه میرسم که شاید سرنوشت من ادامه سرنوشت شما بود . این همه سال گذشته از زمانی که من از تیر رس نگاهتون پنهان میشدم تا از بالای دیوار کوتاه همسایه به خانه قدیمی مترکی خیره شم و مجسم کنم اتفاقهایی که سالها پیش افتاده پشت اون دیوارها. هیچکس حتی نپرسید از من چرا که بریدن گاهی دلیلی نمیخواهد و حتی اگر با دلیل بوده باشد بازهم گفتنش درد است و بس. اما حتی اگر نتوانم که حرکت این قطار را متوقف کنم باور کردم که تمام این رفتنها و تمام این تنهاییها ادامه قصه شماست .
Friday, May 16, 2008
راستش فکر میکردم که دیدنش عجیب باشه یا حتی اونقدر جالب نباشه . فکر میکردم که بعد از این همه ماه اگر ببینمش مثل قبل بیشتر از خواستن تنش باشه تا حرفهاش تا دستهاش. فکر میکردم که اگر شروع یک رابطه بد و اشتباه باشه هیچوقت نمیشه که چیز جالبی از توش در آد. وقتی زنگ زد با یک لیوان گنده قهوه بعد از آخرین امتحان ولو شده بودم روی صندلی و غرق دنیای شاهدخت سرزمین ابدیت بودم که اصلا شک کردم به قبول کردن دعوتش برای شام. یک ساعت بعد من بودم و مردی که روبروم نشسته بود و من این بار به این فکر نمیکردم که چرا داره حرف میزنه که بعد از مدتها برام جالب بودن حرف زدن کسی و گوش کردن . مرد روبروی من حتی وقتی که توی آسانسور باهم تنها بودیم یا حتی وقتی که کنار من قدم میزد یا وقتی که شب بخیر گفت دستم رو لمس نکرد فقط گونه هام و بوسید . فکر میکنم که امشب دوست عزیری به لیست دوستهام اضافه شد که هیچوقت فکرشو نمیکردم . حتی اگر موهام بود ادکلنش رو بگیره . گاهی آدمها سوپرایز میکنند هم دیگر رو.
Monday, May 12, 2008
تمام مدتی که داشت حرف میزد من این طرف خط گریه میکردم از سر دلتنگی. وقتی که میگفت که دلیل نمیشه اگر به توت فرنگی حساسیت داری و میدونی بعدش بالا میاری بازم توت فرنگی بخوری وقتی که میبینی یارو به نظر مزخرف میاد به حرف میزنه هم تو فکر میکنی که آدم عوضیه دیگه دلیلی نداره امتحان کنی . اگر بوی توت فرنگی میده رنگ توت فرنگیه مزه توت فرنگی هم میده حتما توت فرنگیه . وقتی بین حق حق هام گفتم که اگر یه جایی هستی که هر چیزی که درست میکنند توش توت فرنگی مزنند چی؟ چرا انقدر سخته که آدمها مثل آدم برخورد کنند و چرا من باز هم توی این یک سال یک بار دیگه فکر کردم که اوه من این آدم خیلی خدای روشنم که کسی رو قضاوت نمیکنم و اصلا دلیلی نداره که مردم انقدر بخوان اینطور باشن. که آدمها بخوان اینهمه بسته باشن . این همه بازی کنند بی اینکه فکر کنند کسی روبروشون ایستاده هه بگذریم. اصلا بحث دلتنگی و این حرفها نیست . بجث بغل کردن کسی تا صبح . بحث دوست داشتن و دوست داشته شدنه . بحث اینکه من باز دارم حرفهای خودم رو تکرار میکنم باز روی این تخت با بغض نشستم و دارم با خودم میگم که این دفعه دفعه آخره که من دیگه هیچوقت فکر میکنم که آدمی که روبروی من ایستاده با بقیه فرق میکنه . واقعیتش اینجاست که این داستان خیلی تکراری شده. شاید من اشتباه کردم که آدمها فرق زیادی باهم نمیکنند . شاید آدمهای این شهر فرق زیادی باهم نمیکنند . فکر کنم که این بار هم من اشتباه کردم . اشتاه کردم که فکر کردم مگه میشه کسی انقدر سخت و تلخ باشه . گویا میشه . دوباره برگشتم توی غار. واقعیتش اینجاست که من هر از گاهی از توی غارم از لای کتابهام میام بیرون به این قضد که به خودم ثابت کنم دنیای بیرون دنیای خوبیه اما هربار زودتر از دفعه قبل بر میگردم . و باز مدتها طول میکشه که من حاضر شم سرم رو بالا کنم . حق با اونه انگار تو همه چیز شهر گرد توت فرنگی ریختن.
Saturday, May 10, 2008
شاید این بحث به مناسبت روز مادر بود . راستش از اینجایی شروع شد که دخترک از من پرسید اگر حامله بشی نگه میداری یا میندازیش؟ راستش سال پیش که لباس عروس و تاریخ عقد و حلقه مشخص بود این سوال هم جواب داده شده بود که اگر حامله شم نگه خواهم داشت . با اینکه اینجا حق این رو دارم که خیلی راحت بچه رو بندازم . اما الان چی؟ هرچی که فکر کردم دیدم نمیتونم بگم که نگه نمیدارم ولی به طور قطع اگر پیش بیاد نمیدونم که چه تصمیمی میگرم فقط این رو میدونم که وسوسه نگه داشتنش خیلی زیاده . حتی اگر نخوام که پدر بجه سهمی داشته باشه و حتی اگر این نگه داشتن به این معنی باشه که خانواده ام به عنوان یک خانواده ایرانی تردم کنند که خارج از ازدواچ حامله شدم . واقعیتش اینجاست که این مسله خیلی سیاه و سفید نیست و در واقع من فکر میکنم که انتخاب من از اون جایی خواهد اومد که اون سلول فرقش با من فقط توی زمان . این به این معنا نیست که بر علیه قانون سقط جنین باشم که با بند بند وجودم فکر میکنم به عنوان یک زن من باید حق انتخاب داشته باشم . حالا به فرض اینکه این حاملگی فرضی رو ادامه بدیم و بفهمیم که جنین نقص عضو داره . حالا چی؟ شخصا فکر میکنم با اینکه کاملا این بحث اینکه من حق انتخاب ندارم که جون موجودی رو بگیرم برای اینکه میتونم و به جاش انتخاب کنم . اما اگر من بفهمم که جنینی که تو خودم دارم ناراحتی مغزی داره که این ناراحتی میتونه عقب افتادگی یا حتی در خودماندگی باشه به هیچ عنوان حاضر نیستم اون بچه رو نگه دارم . بحث دخترک این بود که چرا و من حق ندارم انتخاب کنم . اما باید با کمال خودخواهی بگم که داشتن یک بچه عقب افتاده فقط راجب زندگی اون نیست بلکه تاثیری که روی زندگی من میزاره هم هست و اینجاست که من نمیتونم تن به بجثهای روشنفکرانه یک سلول جان دار بدم و خارج از اون چرا نباید جای کسی انتخاب کنم که در درونه من و من میدونم که زندگی راحتی نخواهد داشت . ولی با این حال اگر جنین فرضیم مثلا ناراحتی قلبی داشته باشه تصمیم به سقط نمیگرم شاید چون فکر نمیکنم که مشکل بدنی میتونه به اندازه یک ناراحتی مغزی زندگیش رو تحت تاثیر بزاره. بعد از تمام این بحثها دلم میخواست که با مادرم حرف بزنم میدونستم که تجربه سقط داره . در جواب سوالم که چرا من بدنیا اومدم و کودک بعد از من هیچوقت حتی جنین نشد جوابی نداد . اما وقتی پرسیدم که اگر من بیام و بگم حامله ام و دلم نمیخواد که پدر بچه سهمی داشته باشه آیا تردم میکنه فقط نگاهم کرد و گفت انتخاب توه که نگه اش داری یا نه ولی من فقط توقع دارم که انتخابت از روی این باشه که چی تو زندگی تو تورو خوشحال میکنه نه اینکه تصمیمی رو از روی ترس یا عصبانیت بگیری. راستش این حرفش برام خیلی با ارزش بود.
Wednesday, May 7, 2008
تب کرده . پاهای کوچولوش سرده . مدام هم زیر لب غر میزنه . حوله رو با آب گرم خیس میکنم که بزارم روی سرش . دلش هم گرمه . بعد من مدام یاد چیزهایی میوفتم که خیلی از این لحظه دورن . از این لحظه با این موجود چهارساله روی رو تختی سبز با صورت قرمز. یاد راه رفتن توی محمودیه با پدری که نمیدونم چرا امشب دل تنگشم بعد این همه سال. یاد منتظر تاکسی بودن توی گیشا تا برگردم خونه و گوش بدم به مامانی که چه جوری دارم خودم را بدبخت و خانواده ام رو سر افکنده میکنم حتما الان که نیست من خوشبخت و خانواده سر بلندن لابد. تبش پایین میاد . کاش زودتر خوابش ببره که درس دارم.
Sunday, May 4, 2008
شاید خاکستر نشینی همینه . از دوروزه که مدام بیرونم و شهرزاد هر 2 ساعت زنگ میزنه که چی شد ؟ که من بین این آدمهای تازه آیا کسی رو دیدم . و من مدام جواب میدم "اه" و وقتی که میپرسه خوب "اه " یعنی چی . تنها جوابی که میدم اینه که یعنی خوبن اما نه برای من . میدونی جاده عباس آباد برای هر کسی شاید یک معنی داشته باشه یا یاد آور یک چیزی باشه . اما الان توی این شبها برای من فقط از جنس حسرته. بحث دلتنگی نیست شاید بیشتر از هر چیزی بحث تنهاییه .
توی راه گفت که مدتی درگیر مذهب بوده . قبل از اینکه شات اول تکیلا رو توی بار بزنیم از عشقش به کسی گفت که هم خونه و هم سنگر و هم عقیده ای تو بده . شات دوم رو قبل از اینکه بره بالا گفت : هیچوقت نفهمیدم چرا نشد شاید فهمیده بود که عوض میشم . بعد با چشمهایی که دودو میزد به من گفت : راستی زن گرفت؟ فقط گفتم آره بی اینکه توضیح بدم چندین شب کنار زن توی دعاهای کمیل پنجشبنه شبها به انتظار تو نشستم . شات سوم رو که زدیم پرسید تو چرا بهت نمیاد مذهبی باشی ؟ گفتم دوسش داشتم . گفت تو هم کافی نبودی؟ من نگفتم که تو به اندازه کافی مرد نبودی فقط استکان تکیلا رو تا ته بالا رفتم .
Subscribe to:
Posts (Atom)