Friday, June 27, 2008

سه دقیقه است . اولش ترسه ترسی که فکر میکنی الان نفست و بند میاره بعد با خودت فکر میکنی که مگه چی میخواد بشه تو یک زن بالغی که هر تصمیمی بگیری درسته . بعد شروع میکنی قیافه ها رو مجسم کردن وقتی بهشون میگی . بعد ماهها رو میشمری که کی اتفاق میوفته بعد مجسم میکنی بزرگ شدنش و حتی به قول شهرزاد کالج رفتش و بعد تصمیم میگیری که اصلا همه موجودیتش مال تو نه هیچکس دیگه پس دلیلی نداره که پای به اصطلاح پدرش تو زندگیش باز بشه . تمام این سه دقیقه روی دستشویی نشستی پاهاتو جمع کردی توی دلت و اضطراب داره تو تنت بالا پایین میره . با خدا معامله میکنی که نذر کنی توی اون سه دقیقه انگار میخوای تکلیفت و با خدا و فرهنگ و جامعه و خانواده مشخص کنی . بعد از سه دقیقه با ترس نگاه میکنی و البته قبل از نگاه کردن تصمیمت و هم گرفتی که میخوای باهاش چی کار کنی . فقط یک خط میبینی . فقط یک خط. منفی بود .