هر هفته الان مدتهاست که میشینم روبروش خیره میشم به انگشتهای پام به سر کفشم به انگشتهای پاش به سر کفشش.
تو دور ایستادی الان ماههاست که دور ایستادی او فکر میکنه که تو هنوز همونجایی هستی که من جا گذاشتمت .
موهای طلایی صاف داره چشمهایی آبی اولها هول میکرد از حرفهام این چندماه اخیر اما عادت کرده به بی تابیهای این دختر شرقی که اون هیچی از فرهنگش نمیفهمه .
فکر میکنه که شبیه پدرمی و من از این شباهت خنده ام میگیره. دستهای مردی که ساعت رولکس رو روی پیشخون مغازه میزاره و انگشتهای کشیده تو که فقط طرح میزنه و روی کیبرد کامپیوتر برای دکتراش دست و پا میزنه . مردی 50 خورده ای ساله با صدایی بلند و دستهایی که سابقه دارند و صدایی که فریاد میکشه بی منطق بی انسانیت . و صدای نرم تو. من خنده ام میگیره . باید یاد آوریش کنم که اگر جذابیت برای من پدرم بود من روبروی اون کبود نشسته بودم خنده اش میگیره و من تصویر زنی رو به یاد می آرم با کودکی سه ماهه که گویا باید خواهر من باشه . او فکر میکنه من بی حسم . من سردم .
کفشهای قهوه ایش . و خودکارش و حرفهاش .
میپرسم که آیا تو ارزشش و داری جواب نمیده و من با خودم بلند حرف مینم که داری یا نداری بحثی بی جواب .
یک ساعت گذشته باید برم .
باید برم . باید برم . باید برم
تمام درها بسته است
Sunday, July 27, 2008
فقط برای اینکه فکر نکنی من بی جواب میشینم
پاهاشو میزاره روی صندلهای آشپزخونه انگار داره نفس کش میطلبه ( از خودت میپرسم چون جواب داری ) بعد برای من پیپر مینویسه . براش تکه ها فیلمنامه سوته دلان رو میخونم میگه ا پس چرا من اینجوری حرف میزنم میگی اخ تف بعد بیبین چه قشنگه حالا بیا بهش ثابت کن که به شب دراز است و قلندر بیدار میگی : نشاشیده شب درازه . که به ناصر الدین شاه میگی ناصردیشنا فکر میکنی که مثال بیشتری لازم داری؟؟؟؟؟؟؟؟
پاهاشو میزاره روی صندلهای آشپزخونه انگار داره نفس کش میطلبه ( از خودت میپرسم چون جواب داری ) بعد برای من پیپر مینویسه . براش تکه ها فیلمنامه سوته دلان رو میخونم میگه ا پس چرا من اینجوری حرف میزنم میگی اخ تف بعد بیبین چه قشنگه حالا بیا بهش ثابت کن که به شب دراز است و قلندر بیدار میگی : نشاشیده شب درازه . که به ناصر الدین شاه میگی ناصردیشنا فکر میکنی که مثال بیشتری لازم داری؟؟؟؟؟؟؟؟
Friday, July 25, 2008
Yeah fine, whach you want me to do? I have a crush . Not any kinda crush that a mature twenty something has on another late twenty something guy but a crush that an eleven year old pre puberty girl has on the neighbor boy which he doesn’t even know that she exists ( ok he knows I do exist we saw each other four times which I noticed him the last time yeah I know I suck ) . See the problem is I would have more chance with the statue of liberty than with this dude ( catch the drift?) and now you are thinking why? I’ll tell you why ( yeah yeah I am not his type, I am too loud, I am not passive, I am not engineer , I laugh too much…… whatever ) first of all his relationship status is unknown to humanity ( did I mention that I would have more chance with the statue of liberty right?) and trust me by humanity I am not even exaggerating a little bit. Now you would think it’s a little fling that I would forget or drop after a weak , well let me tell you something its been four to six freaking months and is not like I am sitting around thinking of him 24/7 ( well lets face it after all I am not 11 hello!) but every fucking time that I open my orkut and I see his picture or every time someone mentions his name I just go “akhhhh” ( yeah I know thank god no one knows ). What I don’t get is why she thinks its so weird to have a crush on him ( yeah out of all men, good looking men, sociable men, men who actually talk , and if I could put a spell on someone it wouldn’t be Johnny Depp or the really good looking English professor or even Mr. Fernandez that it would be him ) . Ok fine it’s a little bit strange ( ok cause its me out of all people ) but I should confess what makes it more strange is the fact that it is a totally innocent crush ( yeah fine whatever me? Innocent). You never know maybe he is single!!! ( like that’s the only obstacle !!)
Wednesday, July 23, 2008
بعداز کلی گشتن دنبال لباس برای نامزدی شنبه شب که خودش داستان جدایی ست برگشتیم خونه خاله . همه نشستیم بودیم توی سالن ( من مامانی (مادر مامانم ) و خاله ) من داشتم عکسهای گلهایی که قرار بوده برای شنبه آماده کنند رو میدیدم که بحث عروسی شروع شد ( در واقع مامانی بحث عروسی رو شروع کرد ) .
مامانی- من فکر میکنم که حبا باید توی عروسیش فلان لباس و بپوشه.
خاله – مامان ممکنه که حبا اصلا هیچوقت نخواد که لباس عروس بپوشه .
مامانی- بسم الله یعنی چی ؟ عروسی باشه بعد اون لباس عروسی نپوشه ؟
خاله- خوب منظورم اینکه یعنی ممکنه هیچوقت عروسی هم در کار نباشه که بخواد توش لباس بپوشه .
من – آخ آره دقیقا یعنی همین یعنی توروخدا بی خیال من بشین عروسی چی.
مامانی- وا یعنی بی عروسی بره؟
من-کجا برم ؟؟ باکی برم ؟ کدوم عروسی ؟ مامانننننننننننننننننننننننننننی
خاله (نفس عمیق میکشه ) - مامان جان ماکه عروسی کردیم با عروسی و لباس و... به کجا رسیدیم .
مامانی- وا خوب واسه همینه میگم .
( لازمه که بگم مامانی من تمام این حرفها رو با لهجه غلیظ ترکی میزد ؟؟؟؟؟ )
مامانی- من فکر میکنم که حبا باید توی عروسیش فلان لباس و بپوشه.
خاله – مامان ممکنه که حبا اصلا هیچوقت نخواد که لباس عروس بپوشه .
مامانی- بسم الله یعنی چی ؟ عروسی باشه بعد اون لباس عروسی نپوشه ؟
خاله- خوب منظورم اینکه یعنی ممکنه هیچوقت عروسی هم در کار نباشه که بخواد توش لباس بپوشه .
من – آخ آره دقیقا یعنی همین یعنی توروخدا بی خیال من بشین عروسی چی.
مامانی- وا یعنی بی عروسی بره؟
من-کجا برم ؟؟ باکی برم ؟ کدوم عروسی ؟ مامانننننننننننننننننننننننننننی
خاله (نفس عمیق میکشه ) - مامان جان ماکه عروسی کردیم با عروسی و لباس و... به کجا رسیدیم .
مامانی- وا خوب واسه همینه میگم .
( لازمه که بگم مامانی من تمام این حرفها رو با لهجه غلیظ ترکی میزد ؟؟؟؟؟ )
Monday, July 21, 2008
- ببین من الان یک چیز کاملا غیر منطقی میگم و احتیاج دارم که من و قانع کنی الان یک بیست و چهار ساعته که افتادم به خود زنی کردن برای کارهام توی این یکسال گذشته و فکر میکنم که شایه بهتره با این آقاهه حرف نزنم اگر با فلانی رفت آمد داره و میدونم که حرفم بچه گانه است و این حرفا ولی خوب احساس خوبی هم ندارم.
- بخواب بابا فلانی چه گهی هست که تو بخوای اصلا به خاطرش تصمیم بگیری
( این همه منطق بودها )
- بخواب بابا فلانی چه گهی هست که تو بخوای اصلا به خاطرش تصمیم بگیری
( این همه منطق بودها )
Friday, July 18, 2008
ساعتها بعد هم گوشه دامنم رو ول نمیکرد انگار که ترسیده بود . هوس خورد کردن بشقابی که دستم بود هوس فریاد کشیدن سر کسی که حرف زور میزد هوس زجه زدن روی زمین اتاق اما تمام حواسم به چشمهایی بود که از روی اسب چوبی خیره شده بود به من . تا ساعتها بعد از کنارم تکون نخورد تا ساعتها بعد فرصت نبود برای گریه کردن فرصت نبود برای گلایه کردن . روی تخت من خوابش برد بغل عروسکها روی زمین پر از اسباب بازی اسب چوبی هم پارک شده وسط قالی . دیره برای شکستن بشقاب دیره برای گریه کردن دیره برای فریاد کشیدن. بهتره حواسم به کودکی اون باشه تا واقعیت این شبها.
Tuesday, July 15, 2008
It has been so long as if you were always here next to me as if you were always a part of me. Is not about the first time that I saw those eyes and your short hair, is not about going to summer school together or sitting next to each other on mrs. Hoover class or even physics. Or maybe it is , maybe somewhere down the rode I forgot who was who if you existed in my head or were you sitting in front of me ( freaky hah? Well is not my fault that you are the voice in my head) somewhere between crashing in Sina’s bed or talking to your mom, somewhere between crying on your shoulders or laughing in ER, somewhere between falling in love and out of love and knowing that you would be there, somewhere between the nonstop talking and unreasonable laughs and anxiety over the abnormal psychology class or Sayid not answering his phone. I know that you are a part of me because I can’t imagine any important event ( or any event at all ) with out having the image of you ( even if you weren’t physically there which is rare) I remember rustin being born with you next to me, I remember moving out of that house with you packing my things I remember me with you. You know even if we fuck with each other’s karma I think you are the best thing that happened to me ( see I am just good then marry me :D ) .
یک موقعی هست که دلت میخواد عاشق شی . از اون مدلهایی که منتظر تلفن باشی که دلت توی دهنت بزنه . یک موقعی هست که دلت میخواد کسی بیاد و خاطره عشق کس دیگه ای رو پاک کنه انگار که بخوای به خودت ثابت کنی هنوز هستند آدمهایی که بشه دوستشون داشت دلبسته اش اون بود و آدم باشن ( زیاد ایده جالبی نیست ولی ) یک موقعی هم هست که خانواده ات دارن له ات میکنند که ازدواج کنی که دوباره دیت کنی اون موقع دیگه بحث عشق و دل اونقدر مطرح نیست که بحث شرایط طرف مقابلته اینکه به خانواده ات بخوره و حداقل باعث شه که دست از سرت بردارند . یک موقعی هست که میخوای به خودت ثابت کنی که هنوز میتونی دوست داشته باشی که هنوز بلدی کسی و ببوسی کسی و بغل کنید ( هر چند این هم نتیجه جالبی ازش در نمیاد ) . یک موقعی هم هست که میدونی بلدی که مهم نیست دارن له ات میکنند که دیگه خاطره ای نیست که کسی بیاد پاک کنه فقط دلت میخواد که یکی تورو تو بغلش نگه داره کسی که وقتی دستهاش دور کمرته دنیا فقط برای همون لحظه بایسته یکی از همون لحظه هایی که با خودت میگی اگر الان همین الان دنیا وایسته من راضیم .
Sunday, July 13, 2008
آینه . موهایی که لج کردن . موهایی که وز کردن . خط چشم . گوشواره هایی پر سر و صدای آویزون . تق تق کفش. پیراهن . پیراهن بلند . پیراهن کوتاه . پیراهن مشکی . پیراهن رنگی . رنگی. درد. سر درد . سردرد به اضافه حالت تهوع . میگرن . آب. مأخزه . سوأل . درد . اتوبانهای ترسناک تاریک . بوی عطر . الکل. الکل دوای هر دردی . الکل برای معالجه کس خلی . الکل برای خفه کردن صدای مغز. آدمها . آهنگهای مزخرف. با ترس میگه که سکس داشته با ترس به من میگه با ترس هههههه . عذاب وجدان دخترهای ایرانی گیج . گیجی . گیجی به اضافه عذاب وجدان دخترک به اضافه سر درد من به اضافه مردهای مست . مردهای مست . مردهای کچل زشت . مردهای پیر . مردهایی که آینه ندارند . مردهای وقیح . من مست . من مست با سر درد . من مست با فکرهای کس و شعر با تو . گفته بودم کس و شعر؟ من با کابوس . دوهفته هر شب هر بار که چشمها رو بستن کابوس . رقص . رقص برای تاکو . رقص . شب . نمیشه کسی رو دوست داشت که شبیه هیچکس نیست که یک روزی دوستش داشتی . کار اشتباه . کارمای خراب . خراب . خراب. کار نمیکنه . مهربان . نرم . نمیشه کسی و رو قبول کرد اما میشه بغل کرد . مسواک صورتی . حمام . لباس رنگی روی زمین . خواب . نیاز به خواب. خواب بی کابوس . نمیشه دوست داشت اما میشه کابوس ندید. دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا . دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا. خزیدن توی اتاق یواشکی . بیرون خزیدن از اتاق همچنان یواشکی . دوباره کودک شدن . دروغ . دروغهای ریز دروغهای درشت دروغهای مصلحتی . کجایی؟ پیش ناتالی. کی میای نمیدونم . کجایی ؟ مرز بین گم شدن تو کثافت مغز مرز بین وا دادن به صداهایی که مدام بلند تر و بلند تر و بلندتر میشن . دل میرود ز دستم؟ کدوم دل؟ نه دل هیچجا نمیرود . خواب نیاز به خواب . نیاز به خاموشی . امید کابوس ندیدن این همه لاشه رو یکی بیاد از توی خواب من جمع کنه من باید بخوابم شاید دوماه شاید بیشتر کاش میشد بیدار نشد اما کابوس هم ندید تو خواب من نیا شدی کابوسم یا خودت یا تن بی سرت یا اون زن یا لاشه هایی که معلوم نیست از کجا پیدا میشن آهای تو خواب من نیا تو خواب من نیا .
Friday, July 11, 2008
Thursday, July 10, 2008
خانه محمودیه با غروبهایی که خاکستری بود من روی مبلهای آبی رنگ دراز میکشیدم و سایه اش از کنارم رد میشد در رو پشت سرش میبست و من خوب میدونستم که نباید طرفش برم . من از خانه محمودیه و غروبهای خاکستریش بیزار بودم سالها طول کشید که غروبها نارنجی باشند و وقت خونه اومدن تو . غروبهای این خانه خاکستریست پسرک روی مبلهای سبزرنگ دراز کشیده سایه اش از کنارمون رد میشه و در اتاقش رو پشت سرش میبنده من از پشت میز ناهارخوری رفتنش رو میبینم . غروبهای این خانه خاکستریست وخدا میدونه که چند سال باید بگذره که شاید رنگ غروبها دوباره عوض شه و همیشه این احتمال هست که خاکستری موندگار باشه . انگار کودکیهای من دوباره داره تکرار میشه اما نه برای من و من خوب میدونم که کودکی من کودکی خوبی نبود .
Wednesday, July 9, 2008
کت شلوار قهوه ای تنت بدن بی سرت روی صندلی لهستانی قهوه ای رنگ نشسته با پاهایی که روی هم انداختی و من به این فکر میکنم که چه تن زنانه ای . زن دنبال سر گم شده ات میگرده من نگاهش میکنم . از پنجره بیرون رو نگاه میکنم چمنهایی که به زردی میزنند و صن سنگی تاتر هیچکس تو محوطه نیست زن همچنان دنبال سر تو میگرده . من از تخت بیرون میام بی حوصله ام دیروز صبح وقتی بیدار شدم به یاد نبودنت لبخند زدم اما امروز اما بدن بی سر تو روی صندلی لهستانی جایی برای لبخند نزاشته و من هرچه گشتم دنبال رویای بهتری رویایی که دیوارهایی نارنجی داشته باشه و تن تو چه با سر چه بی سر اونجا نباشه . لباس خواب آبی روی زمین حموم پرت میکنم قطره های آب حضور تو زن رو از روی تنم پاک میکنه . لباس میپوشم پیراهن سبز رو سری سفیدی که باهم از تجریش خریده بودیم رو دور گردنم میبندم سایه چشم لنز رنگی لبهای براق هیچ اثری از تو به جا نمونده نه از تو نه از زن . ساعتها بعد خسته برگشتم توی اتاقی که پره از لباس و کتبهای پخش و پلا تن بی سر تو تمام روز با من بود توی صف بانک پشت کامپیوتر وقتی با پسرکی ده ساله سر و کله میزدم وقتی که کوه یخ نگاهم میکرد . پیراهن سبز رو پرت میکنم روی زمین کنار لباس خواب قطره های آب اینبار قراره دردی که روی کمره میپیچه صدای زجه های زنی که سه بار خودکشی کرده نگاه خسته مادری که پسرش مدام نق میزنه صدای برادری که برای بار دهم میپرسه موهای من پایین بهتره یا بالا رو از تنم بشورند . تن بی سر تو هنوز روی صندلی لهستانی منتظره که شاید زن سر رو پیدا کنه . من اما باید برم شاید جایی نزدیک تاتر سنگی .
Tuesday, July 8, 2008
Yes I am depressed I am bitchy I am the volcano you can call me whatever you want I can’t stop you but just know that “ I don’t Talk To People” and if I open my mouth you wouldn’t like it so if you think of it, it is kinda good for you this dead silence of mine. Trust me these days if I call you that I want to see you its because I want to throw up all the things that I hold in side for a fucking year so I understand if you don’t show up . You know what this is good this bitterness is good maybe is not good for the ones who enjoy poking me but I am enjoying it in a really psychopath sick kinda way and I know this shall pass too.
Sunday, July 6, 2008
If I had to lose a mileIf
I had to touch feelings
I would lose my soulThe way I do
I dont have to think
I only have to do it
The results are always perfect
And thats old news
Would you like to hear my voiceSweetened with emotion
Invented at your birth?
I cant see the end of me
My whole expanse I cannot see
I formulate infinity
And store it deep inside of me
( nirvana)
I had to touch feelings
I would lose my soulThe way I do
I dont have to think
I only have to do it
The results are always perfect
And thats old news
Would you like to hear my voiceSweetened with emotion
Invented at your birth?
I cant see the end of me
My whole expanse I cannot see
I formulate infinity
And store it deep inside of me
( nirvana)
Subscribe to:
Posts (Atom)