Wednesday, July 9, 2008

کت شلوار قهوه ای تنت بدن بی سرت روی صندلی لهستانی قهوه ای رنگ نشسته با پاهایی که روی هم انداختی و من به این فکر میکنم که چه تن زنانه ای . زن دنبال سر گم شده ات میگرده من نگاهش میکنم . از پنجره بیرون رو نگاه میکنم چمنهایی که به زردی میزنند و صن سنگی تاتر هیچکس تو محوطه نیست زن همچنان دنبال سر تو میگرده . من از تخت بیرون میام بی حوصله ام دیروز صبح وقتی بیدار شدم به یاد نبودنت لبخند زدم اما امروز اما بدن بی سر تو روی صندلی لهستانی جایی برای لبخند نزاشته و من هرچه گشتم دنبال رویای بهتری رویایی که دیوارهایی نارنجی داشته باشه و تن تو چه با سر چه بی سر اونجا نباشه . لباس خواب آبی روی زمین حموم پرت میکنم قطره های آب حضور تو زن رو از روی تنم پاک میکنه . لباس میپوشم پیراهن سبز رو سری سفیدی که باهم از تجریش خریده بودیم رو دور گردنم میبندم سایه چشم لنز رنگی لبهای براق هیچ اثری از تو به جا نمونده نه از تو نه از زن . ساعتها بعد خسته برگشتم توی اتاقی که پره از لباس و کتبهای پخش و پلا تن بی سر تو تمام روز با من بود توی صف بانک پشت کامپیوتر وقتی با پسرکی ده ساله سر و کله میزدم وقتی که کوه یخ نگاهم میکرد . پیراهن سبز رو پرت میکنم روی زمین کنار لباس خواب قطره های آب اینبار قراره دردی که روی کمره میپیچه صدای زجه های زنی که سه بار خودکشی کرده نگاه خسته مادری که پسرش مدام نق میزنه صدای برادری که برای بار دهم میپرسه موهای من پایین بهتره یا بالا رو از تنم بشورند . تن بی سر تو هنوز روی صندلی لهستانی منتظره که شاید زن سر رو پیدا کنه . من اما باید برم شاید جایی نزدیک تاتر سنگی .