Friday, July 18, 2008
ساعتها بعد هم گوشه دامنم رو ول نمیکرد انگار که ترسیده بود . هوس خورد کردن بشقابی که دستم بود هوس فریاد کشیدن سر کسی که حرف زور میزد هوس زجه زدن روی زمین اتاق اما تمام حواسم به چشمهایی بود که از روی اسب چوبی خیره شده بود به من . تا ساعتها بعد از کنارم تکون نخورد تا ساعتها بعد فرصت نبود برای گریه کردن فرصت نبود برای گلایه کردن . روی تخت من خوابش برد بغل عروسکها روی زمین پر از اسباب بازی اسب چوبی هم پارک شده وسط قالی . دیره برای شکستن بشقاب دیره برای گریه کردن دیره برای فریاد کشیدن. بهتره حواسم به کودکی اون باشه تا واقعیت این شبها.