Tuesday, July 29, 2008

هر هفته الان مدتهاست که میشینم روبروش خیره میشم به انگشتهای پام به سر کفشم به انگشتهای پاش به سر کفشش.
تو دور ایستادی الان ماههاست که دور ایستادی او فکر میکنه که تو هنوز همونجایی هستی که من جا گذاشتمت .
موهای طلایی صاف داره چشمهایی آبی اولها هول میکرد از حرفهام این چندماه اخیر اما عادت کرده به بی تابیهای این دختر شرقی که اون هیچی از فرهنگش نمیفهمه .
فکر میکنه که شبیه پدرمی و من از این شباهت خنده ام میگیره. دستهای مردی که ساعت رولکس رو روی پیشخون مغازه میزاره و انگشتهای کشیده تو که فقط طرح میزنه و روی کیبرد کامپیوتر برای دکتراش دست و پا میزنه . مردی 50 خورده ای ساله با صدایی بلند و دستهایی که سابقه دارند و صدایی که فریاد میکشه بی منطق بی انسانیت . و صدای نرم تو. من خنده ام میگیره . باید یاد آوریش کنم که اگر جذابیت برای من پدرم بود من روبروی اون کبود نشسته بودم خنده اش میگیره و من تصویر زنی رو به یاد می آرم با کودکی سه ماهه که گویا باید خواهر من باشه . او فکر میکنه من بی حسم . من سردم .
کفشهای قهوه ایش . و خودکارش و حرفهاش .
میپرسم که آیا تو ارزشش و داری جواب نمیده و من با خودم بلند حرف مینم که داری یا نداری بحثی بی جواب .
یک ساعت گذشته باید برم .
باید برم . باید برم . باید برم
تمام درها بسته است