Thursday, July 10, 2008

خانه محمودیه با غروبهایی که خاکستری بود من روی مبلهای آبی رنگ دراز میکشیدم و سایه اش از کنارم رد میشد در رو پشت سرش میبست و من خوب میدونستم که نباید طرفش برم . من از خانه محمودیه و غروبهای خاکستریش بیزار بودم سالها طول کشید که غروبها نارنجی باشند و وقت خونه اومدن تو . غروبهای این خانه خاکستریست پسرک روی مبلهای سبزرنگ دراز کشیده سایه اش از کنارمون رد میشه و در اتاقش رو پشت سرش میبنده من از پشت میز ناهارخوری رفتنش رو میبینم . غروبهای این خانه خاکستریست وخدا میدونه که چند سال باید بگذره که شاید رنگ غروبها دوباره عوض شه و همیشه این احتمال هست که خاکستری موندگار باشه . انگار کودکیهای من دوباره داره تکرار میشه اما نه برای من و من خوب میدونم که کودکی من کودکی خوبی نبود .