Saturday, August 30, 2008

" I long to hear that you have declared an independency- and by the way , in the Code of Law which I suppose it will be necessary for you to make, I desire you would Remember the Ladies , and be more generous and favourable to them than your ancestors. Do not put such unlimited power in the hands of Husbands. Remember all men would be tyrants if they could. If particular care and attention is not paid to the Ladies, we are determined to foment a Rebelion, and will not hold ourselves bound by any Laws in which we have not voice , or Representation. "
Abigail Adams to Her Husband John Adams ( prominent member of the second continental congress which crafter the Declaration of Independence ) Boston 1776

Friday, August 29, 2008

آقا جان جیگر فحشه . خوشگل خانوم فحشه . طفلکی من حتی از فحش هم بالاتره . یعنی واقعا توقع دارید که من ذوق کنم ؟؟؟
بعد آهان اینکه تکست بزنی که من هوس کله پاچه کردم بعد دلم هم برای تو تنگ شده یعنی چی؟ یعنی که تو ذهن تو من با کله پاچه یک جام دیگه . بعد تو واقعا فکر میکنی که من میگم وای جیگر خوشگلم بیا باهم بریم؟؟؟؟؟؟؟
زنگها برای که بصدا در می آیند با شروع کلاسها رفته لای کتابهای مدرسه رو صندلی عقب . روی پاتختی مونده چشمهایش بزرگ علوی four agreements , feminism and religion
درس هم باید خوند اون کتاب فمینسم رو باید تو این دوروز سی چهل صفحه ایش رو هم خوند . من اما اینجا نیستم من گم شدم انگار توی لاله زار و پشت سفارت انگلستان و قصه چشمهایش اما نه اصلا بحث کتاب نیست . مشکل اینجاست که من بکل نیستم . سر کلاسهام هستم سر کار هم هستم اما بین من و دنیای بیرون انگار که یک متر فاصله است همه چیز از این یک متر رد میشه که به من برسه صداها حرفها من هم که جواب میدم از همین یک متر رد میشه . حالم بد نیست . کلی مقاله هست برای خوندن و کلی کتاب برای بلعیدن یک دنیا هم پیپر برای نوشتن از روی همون کتابها و مقاله ها . دنبال خونه هم باید گشت . و همینطور دنبال کار . بعد درست توی این وسط من روی تخت ولو میشم بزرگ علوی میخونم . ‍
-ببین تو رادیکال فمنیستی
-من فمینیست نیستم
-چرا شز هستی بزار بهت بگم رادیکال فمینیسم چیه .
دودقیقه بعد.
شز- خوب این خیلی بده که .
-چی؟
-اینکه من فمنیستم .
همه سهم من مکالمه های چند دقیقه ای است .
دوست داشتم دایره زنگی رو .

Sunday, August 24, 2008

چیزی توی معده من بهم میپیچه . عکسش اسمش فامیلیش دوستهاش دستهاش . نه الان نه من الان باید به این فکر کنم که دنبال کار باشم که دنبال خونه باشم من الان باید فقط به این فکر کنم که چه جوری میتونم همین یک چس سلامت روحی روانی رو نگه دارم . بعد هرشب قبل از خواب انگار باید دنبالش بگردم انگار که بخوام به خودم چیزی و ثابت کنم که دیگه تاریخ مصرفش خیلی وقته گذشته . نگاهش علاقه هاش کارش مدرسه اش . مهم نیست . مهمه؟ حالا گیرم که الکلی گیرم که کس خل . گیرم که من انتخاب کردم توی اون رابطه نباشم بخاطر تمام سخنرانیهایی که بارها و بارها شنیده ام که من حیف میشدم و برای من کم بود . اصلا بخاطر سفرهای ایران بخاطر تمام کارهاش بخاطر دروغش . حالا چرا من باید برام مهم باشه عکسهاش دستهاش دوستهاش . نه من الان باید به چیزهای دیگه فکر کنم به چیزهای مهم تر نه به چیزی که گذشته . یک سال و خورده ای گذشته این آدم باید میرفته سراغ زندگیش خوب یا بد باید میرفته .

نه اصلا مسله اینکه اون الان زندگیش سر جاش همه چیز برگشته سر جاش جای من رو هم کسی دیگه پر کرده . زندگی من اما هیچیش سر جاش نیست من موندم که دوباره همه چیز و از سر شروع کنم با همه اینکه سعی میکنم منطقی باشم که کلی بازی در نیارم ولی بازم روزهایی هست که مدام از خودم میپرسم چرا من ؟؟؟؟؟ اون روزها روزهای خوبی نیست . اون روزها به قول نیلوفر آدم از اون بالا پرت میشه ته چاه . یک مدتیه که تمام روزها از اون روزهاست .
The battle to keep my sanity is not working. not working. not working . not working.
-خوابتو دیدم
-خوب بود؟
-خوب بودی
-خواب بود

Saturday, August 23, 2008

متوسل شدن به هرچیزی که میدونی حالت و بهتر میکنه . امتحان کردن تمام روشهای قدیمی برای دوباره برنگشتن توی رخت خواب. ناخنهای سرخابی . تمیز کردن اتاق . ۴۷ دقیقه پای تلفن درد و دل کردن . دخترانه بیرون رفتن. قرار بار رفتن گذاشتن . آرایش کردن . . ...............
کار من پیدا کردن رستورانهای عجیب غریب کثافته که بعد باید کلی مردم رو خر کنم که بیان اونجا غذا بخورن . یکی از همین جاها یک رستوران کوچولو افغانیه که غذای حلال هم داره . توی غذاخوریش دوتا قفس قناری داره روی دیوارهاش هم پره از چیزهایی که فقط توی رستورانهای سر راه تو جاده میتونید ببینید . امروز ناهار با شهرزاد و خاله اش رفتیم اونجا . خاله یک نگاهی به فقس پرنده ها انداخت گفت من سیرم دیر صبحانه خوردم . غذا رو که سفارش دادیم یک عدد سوسک رسما داشت واسه خودش رو میز پشت سر ما قدم میزد . خاله هم هی بر میگشت این سوسکها رو نگاه میکرد آخرش رفت صاحب رستوران و صدا زد که آقا بیا سوسک مرده هم به روی مبارک نیاورد با یک تیکه دستمال سوسکه رو برداشت رفت یکی و هم فرستاد که میز رو تمیز کنه . (‌تمیز که فقط دستمال کشید سرویسهای غذا خوری همچنان روی میز بعد یکی دیگه رو فرستاد که اونها رو برداره البته خاله گیر داد که با چشم خودش دیده که یک دونه چاقو سوسکی همچنان روی میز مونده )‌. بهشون میگم میخواین بریم؟ شهرزاد میگه من حتی اگر تو غذاش سوسک هم باشه هیچ جا نمیام گشنمه . ولی خدا وکیلی غذاش انقدر خوشمزه و خوش بو بود که حتی خاله هم آخرش به خوردن رضایت داد .
یک جایی بین صدای گریه های زنی در حال طلاق و بین غرغر های پیرمردی از نوه ۱۲ ساله اش . جایی بین دقیقه هایی که منتظر حاضر شدن غذا بودم و دیدن زن هم مدرسه ای با دوتا بچه دوقلو و دیدن مامان . شاید در حال رانندگی یا چرت زدن روی تخت مامانی . جایی بین لحظه ای که حاضر میشدم تا تلفن بابا . توی یکی از همین لحظه ها مهم نیست زیاد که دقیقا کجا . دیدم که توی خیال پردازی هام گم شدم .

Friday, August 22, 2008

ببین دوست عزیز بذار بهت بگم من که شز دقیقا چیه . شز یک عدد موجوده با لباس راحت ولو توی حیاط که سه ساعته از جاش بلند نشده حتی با این که جیش داره از بس هر یک ساعت یک بار چایی خورده . شز نمیدونه که موس موهاش و کجا گذشته و زنگ میزنه سر کار از من مپرسه بعد زنگ میزنه به سینا سراغ کلید ماشینش و میگیره . شز خیلی خوش اخلاق نیست ولی بطور حتم نرمه . وقتی وایمسته .پاهاشو یک متر باز میکنه وقتی هم میخواد خرت کنه نیششو باز میکنه بعد همونطوری زل میزنه بهت . واسه یک تیکه شکلات هم به مبلغ دوزار میفروشتت . آهنگ مورد علاقه این موجود کلاغهاست همون که آقاهه چه چه میزنه که غروبا که میان خونه کلاغا آهان همون . تمام کتابهای کتاب خونه من و خونده خودش ولی سه قفسه کتاب نخونده داره . بعد هشت سال هنوز که هنوزه مامانی که حرف میزنه هی این لبخند میزنه و از خنده به خودش میپیچه . با راستین مسابقه آروغ میزاره بعد حاضر هم نیست که به اون بچه ۵ ساله بگه آقا تو بردی. شز بوی سیب سبز میده ولی خودش آبی فیروزه ای. شز کلی چیزهای خوبه و کلی چیزهای عجیب که خوب عادی شده بهرحال .

Wednesday, August 20, 2008

آقا این خونه واسه خودش نیکد هوس . میفهمم که عمو عمرا فکرش و نمیکرد که خودش آدم به این با شخصیتی خونه اش این تریپی باشه ولی خوب اگر سوتین سرخابی من زیر کوسنهای سالن کوچیکه باشه بعد شرتهای شهرزاد روی میزناهار خوری تا شده تازه اونم بعد لباس زیرهای سینا روی کاناپه باشه . ساعت ۳ صبح هم همه هی با حوله بیان و برن . خوب بلاخره به اصطلاحی
shitttt happens.
فقط یک سری کلاغ لازمه که عروسک گنده و رو بزنی زیر بغلت بشی الدوز. بعدش هم بری . بری . بری. بری.
حتی حمیرا هم سکس لایف داره .
ببینم من کس خلم یا زنگها برای که به صدا در می آیند رسما کمدیه؟؟؟؟ تو این دوتا چ‍پتر اولش بوده . ولی فکر کنم کس خلی از منه وگرنه سال بلوا هم کم خنده نبود ها .

Tuesday, August 19, 2008


نه نمیشه خودت رو زور چپون کنی تو زندگی آدمها . خصوصا وقتی انقدر خوش اخلاق و عسلی . این سر درد اصلا چیز جالبی نیست وقتی از درد گریه میکنی و به این فکر میکنی که خوب حالا کجا برم؟؟ نه این درد اصلا جالب نیست . آدمها فضای اطرافشون و لازم دارن تقصیر کسی نیست این بی جا و مکانی تو . درست نمیشه باور کن که چیزی تغییر نمیکنه چیزی هم درست نمیشه . یک سبد لباس تمیز روی صندلی عقب دو جفت دمپایی یک عالمه کتاب توی صندق عقب یک کیف پر شامپو و شونه و گیره مو شده زندگی من . حالا هی گیر بده به خودت که من قرص نمیخورم خیلی قویم خیلی هم خدا با همه چی کنار میام . شدم اسباب بازی دست اینها یکی از این ور میکشه یکی از اون ور خودم هم مدام دارم به این فکر میکنم که کجا برم که مزاحم کسی نباشم که خودم احساس بدی نکنم . حالا هی به خودت بگو درست میشه . خوب نمیشه دیگه.
این سیستم اسم گذاشتن از رخش شروع شد که یک عدد نیسان آلتیما سفید با مرام بود که حتی بدون بنزین هم راه میرفت هیچوقتم توی خیابون نزاشت مارو .
بعد گلی خانم بود مرسدس سرمه ای که شبیه این خانم های رشتی بود که یک عالمه کپل اند بعد لباسهای گل دار میپوشن . ( گلی خانم حتی یک پسر هم داشت که و پسرش اومده بود شهر واسه خودش مهندس شده بود )
بعد از گلی خانم در خدمت مانستر بودیم یک کادیلاک همچین نره خر که هر چی بنزین میزدی اونم با این قیمت رسما تا خوده خونه شهرزاد اینها کافی بود بعد دوباره جیغش در میومد خیلی هم بی مرام بود حتما باید میبردیش واسه هر کاری خدمت خود فامیلهاش اصلا هم جنبه آقای آلبرت رو نداشت که .
خلاصه که همه اینها رو گفتم که برسم به قشنگ یا به اصطلاحی قشنگ خانم که هم با مرامه هم کوچیکه هم ادا و اصول نداره واسه خودش رسما قشنگه فقط شبها که جلوی ماشین شهرزاد پارکش میکنم فکر میکنم که به قول خودش همین روزهاست که صبح بیایم ببینیم که قشنگ خانم یک عدد موتور زاییده اون وسط.

Sunday, August 17, 2008

آورگی . یک دست لباس تنم .جشمهای خیس. آوارگی . گریه ها که بند بیاد زجه های روی زمین که تمام شه صدا که برگرده بلند میشم این بار هم بلند میشم . آوارگی. گیرم که تلخ اما جنس من اینبار جنس شکستن نیست . لرزش تنم که تمام شه دوباره همه چیز رو از سر میگیرم . کهنه شده غصه خوردن برای چیزهایی که عوض نمیشه اما اینبار تقاصی که باید بده فکر میکنم که بیشتر از تحملش باشه . مامانی وصیت نامه رو پاره میکنه من لابه لای روزنامه ها دنبال اتاق میگردم .
ببین هر جوری که نگاه کنی این روزها بیشتر به کمدی میزنه تا تراژدی . همه چی در وضعیت (درسته؟؟ من هنوز خودم و نباختم با این همه اشتباه دیکته ای (خواستم بنویسم غلط املایی بعد ترسیدم حالا هم شد پرانتز تو پرانتز ))‌ خلاصه که در وضعیت قرمز بسر میبره . بعد آهان منم هستم این وسط با یک عالمه ترس و نگرانی اولش بعد به این نتیجه رسیدم که آخرش که چی آخه/؟؟؟ نهایتش اینکه جمع میکنم میرم تو یک سوراخی دیگه از این که بالاتر نیست فقط باید هرچه زودتر یک سری قرص خوشحال کننده پیدا کرد . ولی جالبه ترس تا یه حدی میکشه بعد به این تیجه میرسی که گور پدر همه چی . قصد تهدید نیست ولی هر اتفاقی که توی این هفته بیوفته فکر میکنم که تو زندگی همه آدمهای این بازی تاثیر بزاره و من فقط میتونم امید وار باشم که وقتی تمام شد من همه تیکه هام بهم وصل باشن . حالا وسط این شلوغی من واسه خودم میرم سینما فیلم وودی آلن میبینم . بعد هم خواب میبینم خودم هم ذوق میکنم از خوابم بعدشم آی حالم گرفته میشه که تعبیر ( مامانی گفت با ع داره به من هیچ ربطی نداره بگم ) نشد یعنی من رسما از خوابه توقع بیش از اینها داشتم .

Friday, August 15, 2008

گذشتن از سیاهی چشمهای شما ترس نام نبود که  مرا ننگ ز نام است . سیاهی چشمها به سفیدی رفت در انتظار قدمتان . نذر آمدنتان نوش جان خلق الله . اما گذشته از ما بی تابی سر تاب زلف شما . 

Monday, August 11, 2008

همین فقط الان همین کم بود که روسیه هم بخواد بجایی حمله کنه . رییس جمهور عزیز هم گفته که مدرک تقلبی بود که بود طرف خدمتگذار مملکته حالا Who gives the fuck how unethical it is , in general who gives a fuck about ethics. بعد از اون طرف ملت هی باهم شنا میکنند فوتبال باری میکنند و حال آدم و بهم میزنند از بس که حوصله سر برن که چی آخه ؟ حالا میگیرم که دمتون گرم ورزش کارید و یک عمری دست و پا زدید که باهم مسابقه بدید ( یعنی هیچ کار بهتر دیگه ای نداشتید؟؟؟؟؟؟) من برای چی باید نگاه کنم ؟ بعد حالا مسابقه ها یک جور اعصاب میزنند داستانهای بند تنبونی بسته به مسابقات هم کاملا کم نمیارن . آهان بعد داستان این حمایت از خانواده و این مزخرفات چیه؟ شوخی میکنند دیگه نه؟
باران که بیاید غبار را بر میدارد از چشمهای من شاید هم از دل شما .

Sunday, August 10, 2008




من تهران بودم . شهری که کلافه ام کرده بود . دلم میخواست که برگردم فشار دختر نمونه بودن برای پدرم و خستگی از مردی که انگار با گذشتن از مرزها تمام بودنش هم عوض شده بود . مهستی فوت کرد و تمام تلویزیونهای ایرانی که هیچوقت اینجا وقتی براشون نداشتم مشغول برنامه ختم بودن و کسی کانال رو عوض نمیکرد .مرد میانسال توی یکی از برنامه ها بود مرد میانسالی که من هرگز از نزدیک ندیده بودمش اما میدونستم که فامیل عزیز ترین دوست مامانیه . مرد میانسال توی تلویزیون توی شب گرم تهران برای من شبیه خانواده ای بود که اونجا با من نبودن و من کلافه از اون شهر از اون آدمها دل تنگ جایی بودم که خاک من نبود . زدم زیر گریه هق هق من از سر خستگی بود و درد از پدری که من و آنچه که بودم نمیدید و مردی که میخواست از من چیزی بسازه که من نبودم .
امشب توی شهری که فرسنگها دورتر بود من بودم و خانواده ای که زندگی تصورش بدون اونها ممکن نیست . مرد میانسال کنار همسرش نشسته بود و صداها تو هیاهوی بشقابها و دیسهای غذا و موزیک عربی گم میشد . پدرم نبود . مرد هم نبود . من برای کسی نقش دختر نمونه رو بازی نمیکردم و هیچکس از من توقع نداشت که چیزی باشم که نیستم . پدرم و مرد در فاصله برگشتن از اون شهر خاک گرفته تا امشب گم شدند .

Friday, August 8, 2008

دلخوشی کم نیست . جز خالی جای شما گله ای نیست .

Thursday, August 7, 2008

حالا گیرم که این روزها تلخ . ما هم اینجا نشستیم چشمهامون دوختیم به یه ذره نوری که داره میاد تو که نبینیم این سیاهی رو . حالا گیرم که بوی لجن آدمهای دورو ور و گرفته ما موندیم و یه سینا که به خاله ثابت کنیم هستن هنوز مردهایی که ... ههه تا سینا هست جاکشی بقیه در تا سینا هست میشه گفت که نه همشون نه . حتی اگر این خونه شده باشه زندون . حتی اگر ترس نفس بکشه لای دیوارها پشت هر سلام . حتی اگر من حاضر باشم که این جنازه متحرک دیگه روی کاناپه سبز وسط سالن نباشه و نبودنش معنی بی پدری یک بچه دیگه رو بده توی خانواده ای که مردهاش همه جنازههای متحرک بودن با تاریخ مصرفهای کوتاه فکر کنم که تاریخ مصرف این یکی هم گذشته . . یک بچه دیگه با یه بچگی غیر معمول شاید بهتر از باشه از کودکی... ولی خوب من چه کارم این وسط؟ خیلی آدم باشم یک ذره عقل مونده رو دو دستی میگیرم که قاطی نکنم . حالا من وسط این بلبشو چسبیدم به همین چیزا به شز به خالهه به مامانی شاید به این بی تابی کودکانه . بجث این نیست که همه چیز درست میشه و این کس و شعرها که زمان میگذره و این چیزها تو زمان گم میشه نه تنها این چیزها که همه چی منم اصلا حال و حس دیپرس شدن و حمله عصبی گرفتن و ندارم فعلا یعی راستش جونش نیست حالا که چی اصلا . گیرم که یک دوستی بعد این همه سال فهمیدیم که عوضی ترین آدمیه که میتونی فکرش و بکنی گیرم که مامانه بهم ریخته باشه گیرم که روی این خونه گرد درد ریخته باشن . میگذره . همه این ها میگذره . چه من حالم بد بشه چه نه . ولی گاهی سخته بهم نریختن گاهی سخته بی تفاوت و خونسرد بودن گاهی هم نه انگار که شده یک بخشی از واقعیتت .

Wednesday, August 6, 2008

بی تابی ما از سر تاب زلف شماست . تلخی این روزها از نبودنتان . چشمهای سیاهتان گر قسمت ما بود راضی بودیم به رضای او. کار ما شده نذر قدمتان شاید که آمدید.

Tuesday, August 5, 2008

توهم که ساکتی . انگار وقتی که حرف نمیزنی دنیای من هم خفه میشه . مهم نیست از صبح چند بار به نیلوفر غر زدم . مهم نیست که مریضهای سر کار مخم و خوردن و اشکم و در آوردن مهم نیست که یک فیلم دوساعته چیک فیلیکی از ادوارد نورتن دیدم (‌ آره فکرش و بکن قدیمی هم نبود )‌. یک چیزی کمه تازه ساعت ۷:۲۰ دقیقه شبه و من اعلام کردم که راس هشت میخوابم . حتی زنگ زدم به سینا . میدونم که بیست و چهار ساعته فقط ولی امروز فهمیدم که انگار صدای ذهنم شدی وقتی که ساکتی حتی ذهنم هم یکی از صداهاش کمه .

منتظر بودی که بگم بخشیدمت که به اندازه دوتا اتوبان سخنرانی کنم که فقط یک زخم کهنه ای بی اینکه دردی باشه . بعد بیای توی خوابم عاشقی کنی؟ منتظر بودی ببرم بعد بیای توی خوابم حسها رو از ته کمد بکشی بیرون بزاری جلوی چشمم؟ تاحالا هر چی خواب بود کابوس بود یا تن بی سرت بود یا حضورت با چاقو . حالا که بیتابی هام و کردم حالا که توی طول روز ذهنم بیرون نمیکشدت باید توی خوابم بیای؟
تو خوابم نیا حتی اگر کابوس نیستی . برای من تو همیشه کابوسی .
راستی امروز مامان میگفت که تنها باری که تو زندگیش نگران من بوده وقتی بوده که ما میخواستیم ازدواج کنیم .

Monday, August 4, 2008

I agreed to do detox with a friend ( one of those self conscious, weight conscious, OCD people ) so we can throw tantrums together and bitch at each other ( ok fine I am not such a nice person that will do such thing just because my friend can throw tantrum with me specially this detox ) . Well the plan is we will start from tomorrow it is called the lemonade diet ( I told her if we do the same thing with soda will work cause it sounds so dump and it is really not a diet ) basically for two days we are only going to have lemonade with maple syrup , chicken broth and Jell-O ( EWWWWW) nothing else and it supposed to cleans our system ( yeah yeah I am not doing it for cleansing of course and she is doing it for a Florida trip ). She is used to those stupid two- three days plans but I am not and is not because I have the perfect body which I don’t but I am not the type to stress over my image I think I am beautiful and perfect the way I am ( fine narcissism but I don’t think that I need to constantly do something about my body image to be acceptable ) . This time has nothing to do with body image , however my body is started this crusade with me. I started to eat healthier and smaller portions and my body was going well with it but suddenly stopped dropping the pounds and I thought maybe giving it a detox shock will remind it who the buss around here is. (So ShaZ you have all the right to start poking me from Tuesday morning but just know that I would be so hormonal and so hungry that I wish humanity luck.)

Sunday, August 3, 2008

خمار از این همه خنده های این دوروز گذشته وسط روز از خواب بیدار شدم . این ایتون هم برای خودش صدا خارج میکرد . یک هو به خودم اومدم دیدم که اثری نیست ازت انگار که غم صدام رفته انگار که جای زخمهات هم کم شده . فکر میکنم که بخشیدمت . من بخشیدمت. .طلسمت دیگه سایه اش روی روزمرگی هام نیست .

Saturday, August 2, 2008

آشپزخونه رو جارو میکنم . ظرفها رو میزارم توی ماشین . زمین و جارو میکشم .
میشه چرا نشه ؟ دیدی اون خانومه هم دیشب میگفت میشه . پس میشه
سالن رو مرتب میکنم .
من که حاضر نیستم حرفی بزنم اگر تو ذوقم زد چی؟ همه بازی تمام میشه . بیام بگم چی اصلا؟ بعد خوب اگر من کاری نکنم که اتفاقی نمیوفته . شاید بهتره بی خیال شم .
کتاب خونه رو گرد گیری میکنم .
خوب کاری کنم . چی کار نمیدونم ولی این همه حس خوب دارم . حس خوب . حس خوب
دستشویی و حمام و دستکش و وایتکس .
ارزشش و داره حالا حتما هم من نباید کاری صبر . صبر هم برای خودش انتخابیه کاریه .
اتاق خودم . میز بهم ریخته . کفشهای زیر تخت . حوله های روی زمین . کتاب های پخش لابه لای لباسها .
میشه منطقی بود میشه نترسید میشه اینجوری نگاهش کرد که من باید با خودم و حسهام رو راست باشم و بد ترین اتفاقی که میوفته میتونه این باشه که این آدم این حس و با من شریک نیست خوب این کتاب هم بسته میشه .
ملافه هایی که پرت میشه توی ماشین لباسشویی.
ولی این باز با سر تو دیوار رفتنه .
ملافه تمیز سفید تخت و میپوشنه .
فکر کنم که باید بگذرم . گذشتن شاید امن ترین راه باشه .
(‌درست در همین لحظه ShaZ تکست میزنه که میتونیم بریم فلان جا فلان کار را کنیم بعد دوباره تمام این بحثها توی مخ من راه میوفته how fucked up a person can be? )
روابط جنسی با کلی پیش و پس زمینه میاد . خصوصا برای زنها . فکر اینکه پارتنرمون قبل و بعدش راجبمون چی فکر میکنه اینکه زوده یا نه . و تمام این فکرها و سوالها بستگی داره به سیستم ارزشهای ما و پارتنرمون . همینطور رابطه ای که توش روابط جنسی پیش اومده اگر اون آدم دوست پسرمونه یا کسی که چند ساعت پیش برای بار اول دیدیم اینکه آیا ما میخوایم از جنیسیتمون استفاده کنیم برای بوجود آوردن چیزی یعنی در واقع آیا قصدی پشتش هست .
اما مهم تر از همه این ها فرهنگ ماست و صداهایی که توی ذهنمون میپیچه قبل یا بعد از عمل . اینکه کار اشتباهی کردیم اینکه شاید باید صبر میکردیم و قضیه کلی پیچیده تر میشه اگر مذهب هم باهاش قاطی شه . حالا بستگی به فردیت و شخصیت هر کسی داستان فرم دیگه ای میگیره اینکه چقدر به صداهایی توی ذهنمون هست قدرت میدیم چقدر باهاشون موافقیم (‌اگر صدای ذهن ما اینکه چون با کسی سک-س داشتیم قابل احترام نیستیم بطور مثال) در واقع اون موافقته که باعث میشه به اون صدا قدرت بدیم .
در جامعه ای که هنوز بکارت و دست نخوردیگی زنهاش ارزشه بطور قطع دخترهای اون جامعه اون سیستم ارزشی رو با خودشون توی زنانگیشون خواهند برد حتی اگر انتخاب کنند که بر خلافش عمل کنند .
خوب یک سری از این دخترها انتخاب میکنند که باکره بمونند ( به معنای کلمه نه بکارتی که فقط اسمش بکارته ) یک گروه دیگه ای هم تصمیم میگرند که بر خلاف ارزشهای جامعه شون حرکت کنند (‌دخترهای این گروه معمولا از خانواده هایی هستند که خیلی سنتی نیستند ) مسله اینجاست که هردو گروه اکستریم دوطرف معادله هستند و بیشتر آدما بین این دوگروه قرار میگیرند
دخترهایی که شبیه شون رو خیلی زیاد دیدیم . دوستهایی که فکر میکنند بکارتشون ارزشه اما از هر قسمت دیگه بدنشون هزار و یک استفاده میکنند . دقیقا اینجا سوالی که مطرح میشه اینکه سک-س دقیقا چیه ؟ چیزی که قراره براش عذاب وجدان بگیریم یا به صداهای ذهنمون گوش بدیم چیه؟