Thursday, August 7, 2008

حالا گیرم که این روزها تلخ . ما هم اینجا نشستیم چشمهامون دوختیم به یه ذره نوری که داره میاد تو که نبینیم این سیاهی رو . حالا گیرم که بوی لجن آدمهای دورو ور و گرفته ما موندیم و یه سینا که به خاله ثابت کنیم هستن هنوز مردهایی که ... ههه تا سینا هست جاکشی بقیه در تا سینا هست میشه گفت که نه همشون نه . حتی اگر این خونه شده باشه زندون . حتی اگر ترس نفس بکشه لای دیوارها پشت هر سلام . حتی اگر من حاضر باشم که این جنازه متحرک دیگه روی کاناپه سبز وسط سالن نباشه و نبودنش معنی بی پدری یک بچه دیگه رو بده توی خانواده ای که مردهاش همه جنازههای متحرک بودن با تاریخ مصرفهای کوتاه فکر کنم که تاریخ مصرف این یکی هم گذشته . . یک بچه دیگه با یه بچگی غیر معمول شاید بهتر از باشه از کودکی... ولی خوب من چه کارم این وسط؟ خیلی آدم باشم یک ذره عقل مونده رو دو دستی میگیرم که قاطی نکنم . حالا من وسط این بلبشو چسبیدم به همین چیزا به شز به خالهه به مامانی شاید به این بی تابی کودکانه . بجث این نیست که همه چیز درست میشه و این کس و شعرها که زمان میگذره و این چیزها تو زمان گم میشه نه تنها این چیزها که همه چی منم اصلا حال و حس دیپرس شدن و حمله عصبی گرفتن و ندارم فعلا یعی راستش جونش نیست حالا که چی اصلا . گیرم که یک دوستی بعد این همه سال فهمیدیم که عوضی ترین آدمیه که میتونی فکرش و بکنی گیرم که مامانه بهم ریخته باشه گیرم که روی این خونه گرد درد ریخته باشن . میگذره . همه این ها میگذره . چه من حالم بد بشه چه نه . ولی گاهی سخته بهم نریختن گاهی سخته بی تفاوت و خونسرد بودن گاهی هم نه انگار که شده یک بخشی از واقعیتت .