
من تهران بودم . شهری که کلافه ام کرده بود . دلم میخواست که برگردم فشار دختر نمونه بودن برای پدرم و خستگی از مردی که انگار با گذشتن از مرزها تمام بودنش هم عوض شده بود . مهستی فوت کرد و تمام تلویزیونهای ایرانی که هیچوقت اینجا وقتی براشون نداشتم مشغول برنامه ختم بودن و کسی کانال رو عوض نمیکرد .مرد میانسال توی یکی از برنامه ها بود مرد میانسالی که من هرگز از نزدیک ندیده بودمش اما میدونستم که فامیل عزیز ترین دوست مامانیه . مرد میانسال توی تلویزیون توی شب گرم تهران برای من شبیه خانواده ای بود که اونجا با من نبودن و من کلافه از اون شهر از اون آدمها دل تنگ جایی بودم که خاک من نبود . زدم زیر گریه هق هق من از سر خستگی بود و درد از پدری که من و آنچه که بودم نمیدید و مردی که میخواست از من چیزی بسازه که من نبودم .
امشب توی شهری که فرسنگها دورتر بود من بودم و خانواده ای که زندگی تصورش بدون اونها ممکن نیست . مرد میانسال کنار همسرش نشسته بود و صداها تو هیاهوی بشقابها و دیسهای غذا و موزیک عربی گم میشد . پدرم نبود . مرد هم نبود . من برای کسی نقش دختر نمونه رو بازی نمیکردم و هیچکس از من توقع نداشت که چیزی باشم که نیستم . پدرم و مرد در فاصله برگشتن از اون شهر خاک گرفته تا امشب گم شدند .