چیزی توی معده من بهم میپیچه . عکسش اسمش فامیلیش دوستهاش دستهاش . نه الان نه من الان باید به این فکر کنم که دنبال کار باشم که دنبال خونه باشم من الان باید فقط به این فکر کنم که چه جوری میتونم همین یک چس سلامت روحی روانی رو نگه دارم . بعد هرشب قبل از خواب انگار باید دنبالش بگردم انگار که بخوام به خودم چیزی و ثابت کنم که دیگه تاریخ مصرفش خیلی وقته گذشته . نگاهش علاقه هاش کارش مدرسه اش . مهم نیست . مهمه؟ حالا گیرم که الکلی گیرم که کس خل . گیرم که من انتخاب کردم توی اون رابطه نباشم بخاطر تمام سخنرانیهایی که بارها و بارها شنیده ام که من حیف میشدم و برای من کم بود . اصلا بخاطر سفرهای ایران بخاطر تمام کارهاش بخاطر دروغش . حالا چرا من باید برام مهم باشه عکسهاش دستهاش دوستهاش . نه من الان باید به چیزهای دیگه فکر کنم به چیزهای مهم تر نه به چیزی که گذشته . یک سال و خورده ای گذشته این آدم باید میرفته سراغ زندگیش خوب یا بد باید میرفته .
نه اصلا مسله اینکه اون الان زندگیش سر جاش همه چیز برگشته سر جاش جای من رو هم کسی دیگه پر کرده . زندگی من اما هیچیش سر جاش نیست من موندم که دوباره همه چیز و از سر شروع کنم با همه اینکه سعی میکنم منطقی باشم که کلی بازی در نیارم ولی بازم روزهایی هست که مدام از خودم میپرسم چرا من ؟؟؟؟؟ اون روزها روزهای خوبی نیست . اون روزها به قول نیلوفر آدم از اون بالا پرت میشه ته چاه . یک مدتیه که تمام روزها از اون روزهاست .