Friday, August 29, 2008

زنگها برای که بصدا در می آیند با شروع کلاسها رفته لای کتابهای مدرسه رو صندلی عقب . روی پاتختی مونده چشمهایش بزرگ علوی four agreements , feminism and religion
درس هم باید خوند اون کتاب فمینسم رو باید تو این دوروز سی چهل صفحه ایش رو هم خوند . من اما اینجا نیستم من گم شدم انگار توی لاله زار و پشت سفارت انگلستان و قصه چشمهایش اما نه اصلا بحث کتاب نیست . مشکل اینجاست که من بکل نیستم . سر کلاسهام هستم سر کار هم هستم اما بین من و دنیای بیرون انگار که یک متر فاصله است همه چیز از این یک متر رد میشه که به من برسه صداها حرفها من هم که جواب میدم از همین یک متر رد میشه . حالم بد نیست . کلی مقاله هست برای خوندن و کلی کتاب برای بلعیدن یک دنیا هم پیپر برای نوشتن از روی همون کتابها و مقاله ها . دنبال خونه هم باید گشت . و همینطور دنبال کار . بعد درست توی این وسط من روی تخت ولو میشم بزرگ علوی میخونم . ‍