Tuesday, September 30, 2008

زن سودانی با لباس سفید عزاداره همسرشه . زن سودانی تصویر روبروی منه . من درد دارم و شال رنگیم رو دور خودم میپیچم و به این فکر میکنم که کاش اینجا نبودم کاش این مسکنها کار کنه که دلم میخواد برم خونه . تکست میزنه که خوبی؟ با خودم فکر میکنم که چه جوابی باید داد: خوبم؟ درد دارم؟ خسته ام؟ زن سودانی باید از خونه اش بره . زن سودانی تمام وسایل همسرش رو میبخشه . زن سودانی حق وارد شدن به خونه ای که وسایل رو به اونها بخشیده نداره . کاش شهرزاد زنگ بزنه . این دفعه که تقصیر من نبود؟ من تکست نزدم .  اتاق سرده . مرد میخواد راجب ارزش بکارت برای بقیه کلاس حرف بزنه . من باید سر کلاس بعدیم برم نمیشه برگشت خونه رفت زیر پتو . نمیشه که قایم شد . میگه سرما خورده . اونکه هیچقوت مریض نمیشد . زن سودانی الان کجاست بعد از دوسال عزاداری چی کار قراره بکنه؟
مرتیکه احمق به پروفسر آخر فمنیست که ده سال واسه سازمان ملل کار کرده که آرژانتینه که رادیکال فمنیسته سر کلاس یارو میگه میای کنسرت لوتاکریست؟ بعد که استاده آب دهنش و غورت میده که به این مخ چی بگه پسره بر میگرده میگه قبلش هم شام تشریف بیارین فترنیتی هواس ما . 
آخه شما قیافه استاد رو فقط  مجسم کنید . 

Sunday, September 28, 2008

بوی نا گرفته این انتظار . چشمها به سفیدی زد بس که پی قامتت گشت شاید که آمدی. در تاریکی این شهر همه شبیه تو اند و در روشنایی خورشیدش نبودنت فقط کنایه تلخی است.

Saturday, September 27, 2008


من روبروی مرد نشسته ام راس ساعت ۱۰:۳۰ صبح و توی کیفم دنبال قرصی میگردم که حتما و حتما باید توی همون لحظه خورده شه . مرد حرف میزنه . من برای مرد قصه میگم . قصه زنهایی که شاهد زندگیشون بودم مرد فکر میکنه داستانهای من دورن خیلی دورتر از صندلی روبروی من توی کافی بین مرد حاضر نیست باور کنه که این قصه ها واقعیت زندگی خیلی از آدمهاست امروز اینجا که زهرا امروز صبح هم کنار شوهرش از خواب بیدار شده شوهری که هر روز تعقیبش میکنه تا دانشگاه و دختر دایی دوست نزدیکی که دلش میخواد بره برای دکتراش ولی شوهرش اجازه نمیده و مردی که هر روز صبح زنش رو وزن میکنه و یادش میندازه که اگر ده پوند اضافه کنه حتما طلاقش میده . 
دنیای مرد از جنس دیگه ای . دنیای من پره از صدای گریه و در و دل . 

مرد بر میگرده توی دنیای خودش و من برمیگردم سمت خونه . دلم پیراهنی میخواست که جنس بهار باشه که به من بگه که میشه بارور بود حتی اگر راس ساعت ۱۰:۳۰ صبح قرصها حرف دیگه ای میزنند . لابه لای لباسها قدم میزنم که میبینمش پیراهن مشکی ساتن که حاشیه پایینش پره از گلهای وحشی صورتی. 
اینجا شهر خوبی نیست برای عاشق شدن . آدمهای این شهر شبیه تو نیستند . اینجا بجز تو کسی شبیه تو نیست که نیت تو بشه نگاهش کرد. 
امشب تو هم هستی . او هم هست . نیلوفر اصرار داره که موهام و درست کنه که من پیراهنم را با گلهای صورتی بپوشم که تو به یاد بیاری حضورم رو . من ولی باور کردم که حضور او پر رنگ و واضحه . .پر رنگ تر از ناخونهای رنگی من . چینهای پیراهنم . تاب موهام . حضور او خیلی واقعی تر از انتظار منه . حضور او واقعیت دنیای تو .. دنیای من ولی شاید ساکت تر از همیشه است . . 

Wednesday, September 24, 2008

Tuesday, September 23, 2008

خسته ام . دورو ورم همه رسما خوابن توی کتابخونه یکی هم صدای خر خرش میاد . کلمه ها رو گم میکنم واسه مقاله ای که باید بنویسم حال خرابه و همه رو میکوبم هر اعتقادی رو از هر نوعی بعدشم داستان و تمام میکنم که اینا هیچکدام کار نمیکنن دلم میخواد که پاشم برم چایی بگیرم ولی بند و بساط سنگین و حالش نیست که جمع کنی دوباره پهن کنی به خودم هم قول دادم که نمیرم خونه تا حداقل یکی از این مقاله هایی که پنجشنبه باید تحویل بدم تمام بشه در نتیجه وبلاگ میخونم و آهنگ بندتونبونی گوش میدم . 

Sunday, September 21, 2008

شب نیلوفر رو قانع میکنم که با من بیاد احیا خودم هنوز از بی خوابی شب قبلش خسته ام نیلوفر هم از صبح کلی این ور اون ور بوده و خسته است میریم مرکز اسلامی . نیلوفر خوب فارسی حرف نمیزنه فکر هم میکنه که هیچکس فارسی بلد نیست واسه همین وقتی که میخواد چیزی بگه که کسی نفهمه فارسی میگه . دم در کشیدمش کنار میگم ببین اینجا همه همون زبانی و حرف میزنند که تو بلدی در نتیجه چیزی نگو . رفتیم تو یک ساعتی نشستیم ولی انقدر لفتش دادن که ما ساعت ۱۲ نشده بیخیال شدیم اومدیم بیرون . تا رسیدیدم بیرون میگه بگم؟ گفتم خوب بگو . گفت اولا من تا حالا تو عمرم این همه آدم بلوند زیر یک سقف ندیده بودم . دوما چرا اینا همه شبیه پرنده بودن (سیستم فوکل که جلوی مو رو یک رنگ دیگه میکنند بعد پوش میدن که خیلی خوشگل شن بهر حال )‌سوما چرا انقدر لباسها تنگ بود و پاشنه ها بلند؟؟میشه ما یک موقعی بیایم که اینا نیان؟؟؟

Tuesday, September 16, 2008

ده ساعت تمام سخنرانی میکنند در وصف زایمان در وصف زنهای افریقایی که تمام هویتشون و آینده شون و بودنشون به حامله شدن بوده و هست به زنهای فقیری که روی ولفر نازا شده بودند و دخترهای مکزیکی یا پورتریکنی که حق بچه دار شدن رو از دست داده بوده اند توی دهه هفتاد . قرصهام بهم نمیسازه و این حالت تهوع که قرار بوده یک هفته بمونه از صبح ادامه داره و هربار که بغض میکنم انگار که وظیفه شرعیش میدونه که پیداش شه . دستم رو روی جای درد میکشم زن افریقایی توی تلویزیون میگه که تمام زن بودن توی عادت ماهانه است . تکست میزنه . تکست میزنم . دیگه نمیزنه و من احمق به این فکر میکنم که من حاضر نیستم دوباره برم دکتر حاضر نیستم که با یک واقعیت دیگه مجبور بشم کنار بیام تا به اون بگم که چی شده تا اون بهم بگه که من خوب میشم که همه چی خوب میشه ولی چه توقعی . من حق ندارم که ازش بخوام که باشه حتی برای چند لحظه . دخترک از اون سر قاره امریکا تکست میزنه من اینجا تکه هام چیدم روبروم تا شاید زندگیم و برگردونم سرجای اولش اگرچه که این روزها دیگه مهم نیست هیچی دیگه اونقدرمهم نیست ولی این رو نمیشه به دخترک ۱۹ ساله ای گفت که درست جای من ایستاده . به اون بیاد بگم که همه چی درست میشه که خوب میشه که میگذره . تو تاریکی اشکها معلوم میشن این و امشب پشت چراغ قرمز فهمیدم وقتی که ماشین بغلی شیشه اش و کشید پایین ذل زد بهم . تکست میزنه ساعت ۱۱ شبه من دلم میخواد توی بغلش قایم شم من دلم میخواد که صدام کنه من دلم میخواد که باشه ولی حق خواستنش و ندارم . میگه آروم باش من هنوز درد دارم . دلم میخواست که میشد بهش بگم توی تنم چه خبره . که چرا یهو زیر گریه میزنم که چرا افتادم به خودزنی کردن . ولی چرا باید براش مهم باشه . مشکل اینجاست که من هم زن بودنم و بردم زیر سوال.  

Monday, September 15, 2008

پنج تا نرخره کس خل خوب معلومه که بهشون خوش میگذره آخه . برگشتیم . شدیدا لازم داشتم این چند روز رو.

Thursday, September 11, 2008

اینجا پره از آدمهای خوشحال . آدمهایی که میدونند خیلی زود قراره تنهاییشون تموم شه . اینجا پره از آدمهایی که تو بغل همدیگه گریه میکنند آدمهایی که میدونند خیلی زود قراره که تنها باشند . من هم هستم نه خوشحال از اتمام تنهایی نه غمگین از شروعش . فرودگاه تا مدتها برای من فقط مثل یک نفر بود اما حالا هیچ معنی خاصی شاید نداره.

Tuesday, September 9, 2008

Today

I am calling some numbers trying to find some hope something that would proof me and the other doctor wrong . Then I picked one of the clinics after talking to them for more than half an hour , but when she asked me if I would like to make an appointment I went blank. I don't know if I want to know the truth!



Its only three of us against the rest of the class me : the Iranian half Muslim feminist, Lili : she has light skin but I have no idea what is her back round but I know she is hard core feminist activist, and the girl that sits in front of me , she sounds left liberal , and then there is this class full of girls that are full of BS ( yes I don't like them and I think they are wrong because they are shallow and full of illusion of individualistic ideas and they are all pro capitalism and think that Paris Hilton is the sign of success ). There is also this amazing Prof. that even though we are the minority in her class looks at us in a way that I am with you people.

قول داده بودم به مامانش که توی مدرسه باهاش ناهار بخورم شاید که با من حرف بزنه . زد . بین سالاد و ظرف سیب زمینی سرخ کرده هر حرفی رو که باید میزد رو زد من اما توی سکوتم به این فکر میکردم که چرا کسی از خودش نپرسید که گیرم این بچه حرف زد شماها هیچکس و با حال بهتری از من پیدا نکردید که بهش بگه همه چی درست میشه ؟؟



آرایشگاه لیلا خانم پره از خانم های ایرانی پر سر و صدای بد دهن . شهرزاد که زیر دستش نشسته بود صدای حرفی نمیومد . او که رفت نوبت من بود . به اندازه دوتا ابرو درد و دل داشت لیلا خانم . میگفت بهم بگو چی کار کنم . با خودم فکر میکردم که آخه عزیزه دلم من بگم به شما؟؟؟


I am tired , lately I am constantly and nonstop tired. It's eight pm and I have to look for my brown shoes which I have no idea where they are , I have to wash what I would want to take with me for tomorrow's trip and I also need to pack. No one's home I am not sure if I am comfortable with this silence. I feel like I am walking on an edge. I need to go and hide somewhere , some where dark . Or maybe I just need to wake up .

Sunday, September 7, 2008

نشسته ایم توی حیاط من و شهرزاد پشت کامپیوتریم سینا و پیام دراز کشیدن لب استخر رفتن توی نخ ملخی که داری دست یک سری مورچه جون میده ول هم نمیکنند الان چندین دقیقه است گفتم بنویسم این رو تا شهرزاد رفته دوربین بیاره از این دوتا شاهکار عکس بگیره . هی هم بلند بلند گزارش میدن.
کلی صدا توی مغز من میپیچه صداهایی که حتی توی خواب هم آروم نمیگرند . گاهی صدای خودمه گاهی تمام این حرفهایی که توی این سه روز شنیدم . تلخم و بسته این و تازه کشف کردم . خودم فکر میکردم که خیلی باز و آماده ام بازم خوبه که دوزاریم افتاد که این همه تلخی از بیرون هم مشخصه نمیشه گفت که وای منکه این همه نازم پس چرا؟ شبها خواب میبینم که توی همون آپارتمان اولی که دیدم همون که تمام پنجره هاش رو به دیوار خاکستری باز میشد نشسته ام و مردی روبروم نشسته که من صورتش و نمیبینم ولی میدونم که قراره براش توضیح بدم . یا خواب میبینم که روی ملحفه کنار شهرزاد دراز کشیدم و زیر ملحفه پره از حشره . گاهی حتی تا خود صبح فقط دارم مرور میکنم که چه کار باید کرد و کی رو باید دید . آره خوب انگار باید یاد میگرفتم که هیچوقت نگم از هرچیزی که ترسیدم سرم اومده .
I am driving home in midnight , she calls me to talk about her experience in the relationship seminar that she is in for this weekend. She talks nonstop about how they convinced her that the way she is , is just to independent and is masculine so she has to find her female hood in being passive. I am tired and body aches there are millions of question marks in front of my femininhoood. The last thing that I want is to listen to my friend go on and on about how I need to change the way I am with men as if she ignores the reality of my relationship status and my only concern is how to keep men in my life . I have to read 5 pages of article by Simone De Beauvoir and I need to write a paper for my anthropology class. In my world everything about my gender is being questioned due to my abilities. Yes I am independent and loud and so what that I can be intimidating and no I won't change who I am just to be in a relationship and I totally don't get why would people pay money to go sit in a seminar for 3 days so some one can tell them how to be wife material or not to have sex with the person they are dating so the guy would marry them to me its just manipulation , unethical and destroying self image and identity. But again I am the masculine one that needs to be fixed in their point of view!!!!!!!

Thursday, September 4, 2008

به مامانم میگم که بلاخره فهمیدم میخوام چی کار کنم بعد این لیسناس یک جوری نگاهم میکنه انگار سوسک دیده بعد میگه -بسم الله خدا رحم کنه باز میخوای گیر بدی به کس و کون ملت دیگه حتما . میگم نه میخوام برای فوق لیسانس بمونم همین دانشگاه فوق رو روانشناسی بگیرم بعد برم یک دانشگاهی که مطالعات مذهبی درس میدن دکترام واونجا بگیرم . میگه -مطلعات مذهبی؟ -میگم خوب یعنی در واقع کشیش تولید میکنند اما دکترا هم میدن . میگه یعنی میخوای بری بایک مشت کشیش کتالیک بری دانشگاه که دکترا بگیری؟ میگم آره . میگه خوب کس خلی مریضی مشکل داری وگرنه اصلا آدم سالم مگه لیسناس مطلعات جنسی و زنان میگیره بعد بره دوسال روانشناسی بخونه بعدشم بره مدرسه مذهبی؟ که چی آخه خوب خله دیگه !!
به شهرزاد میگم بعد دانشگاه رو توصیف میکنم که نزدیک برکلی بعد ربای و کشیش تولید میکنه بعد چقدر خداست یک چند دقیقه هیچی نمیگه بعد میگه خوب بگو میخوای بری قم دیگه . بعدشم اومدم خونه من تو آشپزخونه گرفته که نکن اینکارارو من میخوام دگتر شم تو هم قراره بری دکترای روانشناسی بگیری بعد اگه تو بری منم بی خیال میشم میرم فلسفه میخونم میشم شان کلسی نکن این کارارا رو
ولی خدا وکیلی قم رو خوب اومد.
-What do you think about me?
( ok its time to be politically right you know that you don't want this person so why waste time just be honest )- Well I think you are a really nice guy but I don't think you are compatible for me.
(He didn't respond and I thought wow good he kept his self respect and he won't text anymore)
12 hours later I received a text message - Hey Sexy What's UP !!!!!
As if I don't give a shit what you said I still keep doing whatever I doing!

Wednesday, September 3, 2008

میگه که خدا کنه این دوره تمام نشه . افطاری سینا رو میزاریم روی میز . راست میگه این دوره حیفه تمام شه این روزهایی که به قول خودش هیچ کاری هم نمیکنیم و همش خونه ایم سه تایی ولی روزهای خوبیه . شبهای خوبیه . تا نصفه شب روی تخت پچ پچ کردن انگار که یک مدته طولانی که هم دیگه رو ندیدیم . دنبال سینا گشتن بعد پیداش کردن زیر میز سالن . موشهای سینا . . هر روز صبح برای سحری خواب موندن بعد قسم خوردن که نه به شرافتم پا میشم و پا نشدن . صبحها که همه بیدارن ولی کسی به روی خودش نمیاره تا بقیه تو آشپزخونه پیداشون بشه . (‌ولی خدا ویکیلی آدم توی این خونه منفجر هم بشه کسی صداش در نمیاد نه از اون شب که من اون همه تو خواب جیغ کشیدم کسی در اتاق رو هم باز نکرد بعد امید میگه وا خوب دیدیدم دوتا دختر رفتین تو اتاق مگه مرض داریم باز کنیم . اونم از امروز صبح که من توی حموم به اون شدت خوردم زمین بعد شز میگه اه تو بودی؟ دیدم یک صدایی اومد گفتم خوب حالا نهایتش زلزله ای چیزی بوده )‌

Tuesday, September 2, 2008

Mary Daly " If God is male then, male is God ."
".. In her view no self respecting feminist could maintain connections with any of the traditional religions." ( Rita Gross about Daly)
She is talking about Catholicism and compares it to Anglican church . I think about Henry VIII and his need to have a son, a need so vibrant to create a church after a son who was never born. The other one talks about the president of Chilie and her "glorious " past, as she calls it, I think about my people and those who had that glorious past ( being politically active and ending up in jail) who ended up dead or refuged to other countries . People are surrounding me and all I can think of is if you will respond to me . A respond to a need to an invitation that wasn't even clear and I chose to put the weight on your intellects and assumed that you can read between my lines. Last night I lied when I said I had nothing to lose, that I truly don't care. All morning, through out all these conversations, the thought of your respond didn't leave my mind and I know well, that how you respond would change the color my day.

Monday, September 1, 2008

کاش که بارون بیاد .
این همه هیاهو
این همه درد
از برای بریدن
فقط برای گذشتن
رفتن
سید این چشمها دیگه حرفی برای گفتن نداره
این دستها دیگه دستی رو برای لمس
این دل دیگه دلداری
این آدمک امیدی
وسط این بلبشو این یک الف بچه هم ول نمیکنه . روزی ۱۲۰ تا تکست میزنه هرچیزی که بهش میگی یک چیز دیگه میگه . بازم دمش گرم برای استقامتش بخدا.
آخره خط چه شکلیه؟ اونجایی که دیگه نای جنگیدن نداری؟ اونجایی که منتظر معجزه ای؟ اونجایی که کم کم داری باور میکنی چیزی عوض نمیشه؟ جایی که فکر میکنی خدات تورو جا گذاشته؟ یا وقتی که دیگه نای جنگیدن با هیولای خودت و نداری؟
آخره خط اینجاست؟
کاش میفهمیدند که با پاک کردن صورت مسئله چیزی حل نمیشه .