Wednesday, September 3, 2008
میگه که خدا کنه این دوره تمام نشه . افطاری سینا رو میزاریم روی میز . راست میگه این دوره حیفه تمام شه این روزهایی که به قول خودش هیچ کاری هم نمیکنیم و همش خونه ایم سه تایی ولی روزهای خوبیه . شبهای خوبیه . تا نصفه شب روی تخت پچ پچ کردن انگار که یک مدته طولانی که هم دیگه رو ندیدیم . دنبال سینا گشتن بعد پیداش کردن زیر میز سالن . موشهای سینا . . هر روز صبح برای سحری خواب موندن بعد قسم خوردن که نه به شرافتم پا میشم و پا نشدن . صبحها که همه بیدارن ولی کسی به روی خودش نمیاره تا بقیه تو آشپزخونه پیداشون بشه . (ولی خدا ویکیلی آدم توی این خونه منفجر هم بشه کسی صداش در نمیاد نه از اون شب که من اون همه تو خواب جیغ کشیدم کسی در اتاق رو هم باز نکرد بعد امید میگه وا خوب دیدیدم دوتا دختر رفتین تو اتاق مگه مرض داریم باز کنیم . اونم از امروز صبح که من توی حموم به اون شدت خوردم زمین بعد شز میگه اه تو بودی؟ دیدم یک صدایی اومد گفتم خوب حالا نهایتش زلزله ای چیزی بوده )