Sunday, September 7, 2008

کلی صدا توی مغز من میپیچه صداهایی که حتی توی خواب هم آروم نمیگرند . گاهی صدای خودمه گاهی تمام این حرفهایی که توی این سه روز شنیدم . تلخم و بسته این و تازه کشف کردم . خودم فکر میکردم که خیلی باز و آماده ام بازم خوبه که دوزاریم افتاد که این همه تلخی از بیرون هم مشخصه نمیشه گفت که وای منکه این همه نازم پس چرا؟ شبها خواب میبینم که توی همون آپارتمان اولی که دیدم همون که تمام پنجره هاش رو به دیوار خاکستری باز میشد نشسته ام و مردی روبروم نشسته که من صورتش و نمیبینم ولی میدونم که قراره براش توضیح بدم . یا خواب میبینم که روی ملحفه کنار شهرزاد دراز کشیدم و زیر ملحفه پره از حشره . گاهی حتی تا خود صبح فقط دارم مرور میکنم که چه کار باید کرد و کی رو باید دید . آره خوب انگار باید یاد میگرفتم که هیچوقت نگم از هرچیزی که ترسیدم سرم اومده .