Saturday, September 27, 2008


من روبروی مرد نشسته ام راس ساعت ۱۰:۳۰ صبح و توی کیفم دنبال قرصی میگردم که حتما و حتما باید توی همون لحظه خورده شه . مرد حرف میزنه . من برای مرد قصه میگم . قصه زنهایی که شاهد زندگیشون بودم مرد فکر میکنه داستانهای من دورن خیلی دورتر از صندلی روبروی من توی کافی بین مرد حاضر نیست باور کنه که این قصه ها واقعیت زندگی خیلی از آدمهاست امروز اینجا که زهرا امروز صبح هم کنار شوهرش از خواب بیدار شده شوهری که هر روز تعقیبش میکنه تا دانشگاه و دختر دایی دوست نزدیکی که دلش میخواد بره برای دکتراش ولی شوهرش اجازه نمیده و مردی که هر روز صبح زنش رو وزن میکنه و یادش میندازه که اگر ده پوند اضافه کنه حتما طلاقش میده . 
دنیای مرد از جنس دیگه ای . دنیای من پره از صدای گریه و در و دل . 

مرد بر میگرده توی دنیای خودش و من برمیگردم سمت خونه . دلم پیراهنی میخواست که جنس بهار باشه که به من بگه که میشه بارور بود حتی اگر راس ساعت ۱۰:۳۰ صبح قرصها حرف دیگه ای میزنند . لابه لای لباسها قدم میزنم که میبینمش پیراهن مشکی ساتن که حاشیه پایینش پره از گلهای وحشی صورتی. 
اینجا شهر خوبی نیست برای عاشق شدن . آدمهای این شهر شبیه تو نیستند . اینجا بجز تو کسی شبیه تو نیست که نیت تو بشه نگاهش کرد. 
امشب تو هم هستی . او هم هست . نیلوفر اصرار داره که موهام و درست کنه که من پیراهنم را با گلهای صورتی بپوشم که تو به یاد بیاری حضورم رو . من ولی باور کردم که حضور او پر رنگ و واضحه . .پر رنگ تر از ناخونهای رنگی من . چینهای پیراهنم . تاب موهام . حضور او خیلی واقعی تر از انتظار منه . حضور او واقعیت دنیای تو .. دنیای من ولی شاید ساکت تر از همیشه است . .