Friday, October 31, 2008

ما به جای توشه دل برداشتیم از هر چه هست....

Thursday, October 30, 2008

زن اون موقعی که توی مانستری تو تبت راهبه بودایی بوده از یک مانک حامله میشه . زن بچه رو نگه میداره و من الان روزهاست که به این فکر میکنم که چجوری اونجا تونسته بین اون همه ساعتهای طولانی بین اون همه مقررات اصلا به کاری برسه که بخواد حامله اش کنه . من گیج میزنم هی چایی میخورم . از توی قوری سفیدی که روش نقشهای بنفش داره و حسین آقا اصرار داشت بهم بده چون خودش عاشق این قوری و قندونش بود . من دلم برای بابام تنگ شده با قوری های رنگیش و کلکسیون سکه هاش و ساعتهاش. من گیج میزنم مثل خر هم توی گل موندم میخوام دراز بکشم روی تخت کتاب بخونم کتابی که ربطی به مذهب نداره کتابی که ربطی به هیچی نداره به جز به یک آدم معمولی یا حتی یک رمان عاشقانه ولی عاشقانه درست نه مثل جین آستین که آدمهاش کلی لوس بازی در میارن بهم برسن کتاب درست و حسابی هم نمیخوام هویت اسلامی دکتر شریعتی از روی میز با روی میزی سرخابی داره صدام میکنه منم هی جاش و عوض میکنم یا میگیرم دستم میبرمش تو حیاط با چایی ولی نمیخوانم که فقط هی چایی پشت چایی . من اصلا چایی دوست ندارم ولی انگار تنها که زندگی میکنی نمیشه که کتری نداشته باشی بعد خوب زیر کتری که نمیشه بی دلیل روشن باشه کسی هم به جز تو نیست پس هی چایی میخوری سیستم همون سیستم اینکه اگه دستمال توالت نخری کسی دیگه نمیخره و اگه ظرفها رو شب نشوری معجزه آسا شسته نمیشه . آهان باز همه چی بو میده هر وقت همه چی بو میده من میفهمم که حالم یا خرابه یا داره خراب میشه امروز تمام خونه رو سابیدم چون دیشب نصفه شب که از خواب پریدم حس کردم زمین اتاق بوی خاک میده حالا همه چی بوی وایتکس میده بوی خاک از وایتکس خیلی بهتر بود این شمعهای گل و بلبل هم کار نمیکنه . منم نشستم اینجا دارم یک بند حرف میزنم که نرم بشینم اون کتاب رو بخونم چون دیگه جا ندارم واسه چایی پس هی مزخرف میگم.
همه اتفاقهای خوب دنیا توی یک روز ابری مثل امروز میوفته . یک خانم نازی جای پارکش و با پس پارکینگش بهت میده . سر اولین کلاست نمره کامل میگیری برای تحقیقت . سر کار هم تصمیم میگیری نری چون روز به اون خوبی حیفه واسه کار کردن. 

Wednesday, October 29, 2008

میگن که قراره مغز آدم خاطره هایی که خوب نیست و درد داره رو دفن کنه یک جای دور جایی که الکی آدم وسط کلاس یاد انگشتهای مادرت نیوفته یا یاد خواهرهات یا دستهات یا بوی دریا . مغز من ولی برعکس عمل میکنه وقتی باید فردا تحقیقم و توضیح بدم به این فکر میکنه که اگر تو بودی چه قدر کمک بود حداقل میشد رفت سراغ کتابخونه ات ولی حتی توهم این ۶ جلد تاریخ قم و نداشتی که این آقاهه میگه من لازم دارم . مغز من دیر کار میکنه یک سال و سه ماه گذشته تازه کم کم داره قبول میکنه که خوب باشه انگار مثل اینکه تمام شده ها یعنی اینکه الان که میری خونه کسی نیست دست روی دلت بزاره و نه وبلاگتم نمیخونه حالا هی بیا اینجا چس ناله کن که شاید ببینه بعد یادش بیوفته که شبها بغلت میکرده بعد دلش تنگ شه شاید برگرده بعد اگر برگرده تو حاضری جنگهای صلیبی راه بندازی که بمونه بعد خوب آیا این اصلا فکر خوبیه خوصوصا با این حرفی که دفعه آخر خجالت هم نکشیده زده ؟ نه در نتیجه مغز من که دیر کار میکنه تازه کم کم داره با خودش کنار میاد که خوب شاید وقتشه که دلتنگ کسی بود که شبها بشه دستهاش رو روی دلت بزاره ؟ نظرت چیه؟ من که موافقم . بعد از اینها گذشته مردم هم خوب کس خل بودنها! چی میگن این مزدکیان واسه خودشون؟ ولی بازم ناز نفس این تحقیق که در حال حاضر تنها قسمتیه که مغز و خاموش میکنه البته به جز تی کشیدن زمین شستن ظرفها یا شستن حیاط که همیشه کمک میکنه آره شهرزاد جون اوسی دی همینه ولی قبول  کن فردا صبح که از خواب پا میشی حالش و میبری که همه چی سر جاشه . برم بخوابم که دارم بی ربط آسمون ریسمون میبافم همه اینها رو توی این تحقیقه نوشته بودم دبل سپیسشم کرده بودم خودش شده بود دو صفحه ها . 

Tuesday, October 28, 2008

خودم میدونم که مثل سگ هار میمونم دیگه . مرد یک بند حرف میزنه من با خودم فکر میکنم که خوب مرض داشتی قبل کلاس بخونی که الان این جوری حوصله ات سر بره . بعد همه هم رو اعصابن مثلا این دختره که جلو کلاس نشسته و بحث بیخود میکنه واسه نمره خواهر من خوب نخوندی نمره نگرفتی حداقل برو روی مخ آقاهه قانعش کن چه میدونم نشین اینجا به من کس و شعر بگو که جواب اشتباهت درسته بعدشم که بهت بگم نه واسه من قیافه بگیری نه اصلا من مشکل دارم که میشینم به ملت جواب میدم . آهان بعد وقتی آدم ۲۴ ساعت قبل از اینکه توضیح تحقیقشون باید تحویل بده دوزاریش میوفته که تحقیقش موضوعش تازه است یعنی کسی دیگه راجبش ننوشته چه خاکی باید توی سرش بریزه خصوصا اگه درد هم داشته باشه اخلاقش هم مثل سگ هار باشه . من دلم میخواست کسی الان خونه منتظرم بود ولی خوب اگر هم بود احتملا من گازش میگرفتم در نتیجه همین بهتر که نیست . من دلم میخواد که یکی بغلم کنه بزاره من اندازه یک دنیا غر بزنم بگم که حالم خرابه واسه پنجشنبه دیگه بگم که نگران این تحقیقم بگم که احساس میکنم که آدم ترسوی مزخرفی هستم بعد اون آدم فقط دستش و بزار روی کمرم و هیچی نگه . ولی کسی خونه نیست کسی هم نیست که من و بغل کنه در نتیجه من غر غر هام و اینجا میریزم بعدشم میرم خونه سراغ آلبالو پلو توی یخچال . 

Sunday, October 26, 2008

با خودم حرف میزنم بلند بلند تو خونه توی ماشین . خدا بیامرزه قدم خیر رو .
شب و روز اولی که توی این خونه تنهام . حالا هم یک پیمانه برنج ریختم توی پلو پز چهار نفره یک آهنگ بند تنبونی هم گذاشتم نشستم که یک دونه توی سر خودم بزنم یک دونه تو سر این کتابها و مقاله های روی میز و مدرنیتی ارا و مذهب هی هم دارم فکر میکنم که اویزون کی میشه شد واسه کمکککککککک . یک جا هم که نمیشه بند شد کتاب آقای محمد توکلی به دست هی توی واسه خودم میرقصم . نه فکر که میکنم میبینم که خوشبختی شاید دقیقا همینه . بزنم به تخته حالا. 

Saturday, October 25, 2008

همه رفتن نفهمیدم این همه شلوغی امروز آیا لازم بود؟ یکی اومد اینترنت وصل کرد که خدا عمر با عزت (ذ؟ ض؟) بهش بده یکی هم اومد کمد و حمام و درست کرد . توی دست پای اینها و من که هی چایی میبردم و نوشابه مامانی و خاله و راستین هم بودن . حالا همه رفتن من موندم و خونه ای که انگار توش زلزله اومده و من هم رسما جون ندارم پاشم برم توی حمام شکار عنکبوتهای روی سقف و جا به جا کردن لباسهای توی کمد و تی کشیدن زمین . میخوام همین جا ذل بزنم به سقف به این فکر کنم که این شلوغی که این سقف که این سکوت خونه تازه منه و من از اسباب کشی متنفرمممممممممممممممممممممممممم.

Thursday, October 23, 2008

اسباب کشی

ملافه ها رو  تا میکنه میزاری روی تخت بعد ملافه سفید رو میکشه روی تخت و بی هوا میگه : ایشالله اتاق عروسیت و بچینم .
( با خودم فکر میکنم که چی بگم؟ بگم عمرا؟ بگم اگه نشد چی؟ بگم چرا نزاشتین با همون آدم؟ )

گفتم :‌ایشالله مامانی






عزیزه خانم صاحب خونه است . عزیزه خانم قشنگه شاید نه به قشنگی مامانی ولی قشنگه . شوهر عزیزه خانم همدانیه مثل تیمسار . عزیز خانم روبروی خونه اش درخت لیمو داره با پرتقال . تیمسار درخت میوه دوست داشته . شوهر عزیزه خانم خیلی پیره گوشش هم خوب نمیشنوه .وقتی تیمسار فوت کرد یک سال از خاله بزرگه کوچیک تر بود . تیمسار گوشهاش خوب میشنید کمرش هم صاف بود تیمسار خیلی جوون بود . مامانی خسته است . شاید واسه این همه تارگت رفتن و بعد عربه رفتن و خرید کردن و جابه جا کردن چیزهای من باشه . شاید هم واسه دیدن شوهر عزیزه خانم که همدانیه درست مثل تیمسار . مامانی هنوز هم قشنگه قشنگ تر از عزیزه خانم . جای تمیسار هم همچنان خالی




من بازهم میرم خرید کنسرو بلال و شلغم و گوشت خورشتی . من بازهم آرام پز و میشورم و چایی دم میکنم  . من احتملا توی قوری یک دونه هل میندازم بعد میرم روی کاناپه سبز رنگ ولو میشم . یا روی تخت کتاب میخونم . و خالی نبودنت و فقط وجب میکنم بعدشم سوزن به .... خودم میزنم



من کادو خونه نمیخوام من قوری نمیخوام ( چرا البته یک دونه از این کتریهای جینگولی میخوام که میزنی به برق بعد سفیدن ولی نه اصلا سماور برقی میخوام که بزارمش روی کنتر آشپزخونه فسقلی کنار کتاب آقای دریا بندری یک پلو پز دونفره هم میخوام دیگه آهان لیوان هم میخوام واسه چایی از این لیوانهای دسته دار که از اون طرفش معلومه چون وقتی چایی میخوری باید ببینی رنگش و بهرحال ایمممممم آهان گلدون خوشگل بعد از این پارچ آبها که توش فیلتر داره دیگه یک دونه جا سیگاری واسه زیر درخت بیرون یک رومیزی هم واسه اینکه اون پلنگ زخمی و به قول شهرزاد بندازم دور آهان بشقاب الان ۵ تا دارم سه تاش یک رنگ دوتاش هم از این سفالیهای که از ایران آوردم)خوب من کاملا شوخی کردم که گفتم کادو نمیخوام از همین لیست خواهش میکنم که تهیه بفرمایید من غلت کردم که خواستم بگم بجای کادو دو جلد کتاب پله پله ملاقات تا خدا و اوصاف پارسیان میخوام اصلا ما رو چه به این گنده گوزیها آقا کادو میخوایم بددددددد  . 






من عادت میکنم یعنی به تنهایی توی خونه تازه؟ یعنی فقط من قراره باشم ها فقط من.



 
نکنید خواهرها برادرهای عزیز نکنید . لج نکنید تنهایی یک وانت خالی کنید بعد ساعت ۱۱ شب یکهو چنان کمر دردی بگیرید که تو جا خشکتون بزنه . نکنید هیچ کاره درستی نیست . آی درد داره . آی درد داره .




نه خدا وکیلی جات خالیه .




یکی بیاد به این مامان من یکمی عذاب وجدان بده مال من تاثیرشو انگار از دست داده جواب نمیده.






-Rustin Sit down do your homework
-I can't my butt hurts
-You know that you write with your hands?
-Yeah but my butt helps.












یکی برای اینکه ازت بپرسه روزت چطور بود . یکی که بانو صدات کنه ولی توی چشمات حتی نگاه نکنه . یکی برای اینکه ساعت ۱۰ شب سوفیسم و توصیف کنه . یکی برای اینکه سر کلاس اسلام شناسی تکست بزنه که دستهات رو میخواد . 
و این همه تنهایی.  

Wednesday, October 22, 2008

- شز این خانومه نوشته که اون دوره قاجاری پسر های نوجوان 
"object of desire"
بودن .
- ا مثل این پسره؟
- نه خره این پسره گویا ۲۴ سالشه گوش بده بعد اگه ملت بزرگ میشدن ریش در میوردن میشدن
"subject of desire "
اگه هم همچنان دلشون میخواسته مردهای بزرگتر کاری باهاشون بکنند بهشون میگفتن مخناص (مخناس؟؟)
-خوب خود این پسره دیگه 

Ps. خانومه :‌افسانه نجم آبادی 
کتاب: "Women With Mustaches, Men Without Beard" 
زخم را با زخم مرحم کردن است. 
نامجو
حکایت این روزهاست  

Tuesday, October 21, 2008

"اولین بار صدات بود که یک چیزی و تکون داد . "
هههه مردم مزخرف زیاد میگن . 
God bless the vending machines, interesting text messages, all the chocolate companies , weblogs and all others who help me to survive tuesdays . Keep in mind that I love my major and is not about love its about being stuck in 4 rooms for 12 hours that makes you question not only your sanity but so many other topics as well . 

Ps. Exp: 
که خاله اعظم با یاهو مسنجر وسط کلاس اسلام شناسی بخواد قانعت کنه که فسنجون توش گلاب داره
هه پروفسر راجب دختر توی بند حرف میزنه ملت راجب جریمه های رانندگی . حرفی نیست 
جای خالی بعضی ها رو واسه پر کردن به یک لشگر آدم لازمه یکی واسه تکست زدن یکی واسه حرفهای علمی یکی برای بغل کردن تازه بازهم همش خالی میمونه . 
گذشت زمان فقط یک شوخی کثیفه .   
من به سینا: یعنی من پاره تنتم؟
شهرزاد به من : بدبخت اگه پاره تن این باشی یعنی روزی صد دفعه باید شسته شی.
میشه عاشق مردی شد که بانو صدات میکنه . 
هیچ ربطی به تو نداره برادر من این ذهن مریضه فقط مریض . مشکل داره . هوا که تاریک میشه به نمکدونهای روی میز آشپزخونه فکر میکنه که دوتا آدمک سفالین یکی سفید یکی آبی که از بازار خریدم . به نامه های لای کتابها . به بوی عطر یاسهایی توی حیاط . یاس. . من که میگم این ذهن مریضه . این ذهن سوراخ داره . سوراخهای متعدد که یک هو توشون میوفته بیرون هم نمیاد . گاهی هم میاد البته . وقتی شهرزاد ولو میشه روی تخت هی یکی درمیون شهره میزاره با لیلا فروهر بعدم وقتی تلفنت زنگ میزنه حاضر نیست صداش و خفه کنه . ولی میترسم برم تو اون خونه بعد این ذهن بیمار هی بخواد بیوفته توی سوراخ . کاکتوس گذاشتم پشت پنجره آشپزخونه . تنها زندگی کردن میتونه خیلی معنی بده مثل اینکه اگه تو دستمال توالت نخری هیچکس دیگه ای نیست که این کار و بکنه. نه شاید هم ربط داره همچین هم بی ربط نیست . من انقدر سیاه نبودم . بودم؟ کی میگه من الانشم سیاهم من عسلم از بس که امیدوارم به بشریت . نه به طور قطع ربط داره دوست عزیز نه فقط به تو که به خودم که باور کردم این تجربه های مزخرف رو حالا هم توش موندم . ببین اگه بشه مغز من و شهرزاد و پیاده کرد توی ظرف شویی بعد با وایتکس افتاد به جونشون خیلی خوب میشه اگه بشه شست این همه خاطره و فکر بعد پر کرد همه سوراخ ها رو با چوب پنبه ای چیزی . شاید هم فقط شاید بشه هنوز امیدوار بود . پاییز شروع شده توی این هوا به این درختها که زرد شدن و بوی خاک شاید بشه فقط کمی امیدوار بود .حالا گیرم که ذهن بیمار!   



Sunday, October 19, 2008

خلاصه  که مدل باغها کندلوس :‌این در و میبینی ؟ مال ماست . این سه تا پنجره این هم مال ماست . چهارتا دیوار مال ماست . این عنکبوتها؟ همشون  مال ماست . درخت گریپ فوروت هم . بوته های یاس بیرون میبینی؟ مال ماست . پرده های سفید توری هم مال ماست . قفل در خرابه ولی ماست . 
زیاد شدن موجودات نرینه ای که توهم برشون داشته مردن



آره من عصبانیم نوه مامانیم هم هستم . زیادم فشار ندین که حیثیت بر باد ندم گوشه دلم و این حرفا. 




Friday, October 17, 2008

کریستینا به اندازه کافی خوب نیست . اصلا مهم نیست که سرویس میده به آقای دوست پسر یا کادو میخره بالای هزار دولار . کریستینا سرده و زشت . زشته چون آرایش نمیکنه یا دندونهاش مرتب نیست . جلوی پای مادر آقای دوست پسر هم بلند نمیشه . کریستینا بچه است اونقدر هم اعتماد بنفس نداره . کریستینا نقاشه اصلا هم با دنیا کاری نداره . مامان آقای دوست پسر اما ناخونهاش قرمزه ماتیکش هم . با عشوه حرف میزنه یک گاو داری رو هم اداره میکنه . مامان آقای دوست پسر واسه من دوست داشتنیه ولی احتملا برای کریستینا نیست چون زبون هم رو نمیفهمن . مامان آقای دوست پسر فکر میکنه که کریستینا کمه برای  پسرش چون زشته اونقدر هم مبادی اداب نیست . مامان آقای دوست پسر میترسه که کریستینا حامله بشه . کریستینا عاشقه اصلا هم حاضر نیست بخیال بشه . آقای دوست پسر اما ماسته اونقدری هم عاشق چشمهای کریستینا از پشت از عینکش نیست از هر طرفی هم نگاه کنی میبینی که این داستان آخره خوشی نداره .  . 
نگرانم. نگرانی خوب نیست . نگرانی میبرتم نزدیک چاه . بعد اگه حل نشه ته چاه . نگرانی اصلا چیز جالبی نیست . 

Thursday, October 16, 2008

فکر میکنم که داره تلاش میکنه اهلیم کنه . 

Wednesday, October 15, 2008

سرخوشم . کلمه عجیبیه سرخوش. زیر دوش به این فکر میکنم که خوشبختی مگه این نیست؟ بعد خنده ام میگیره که خوشبخت؟؟؟ ولی این حس خوب که زیر پوستم نفس میکشه هیچ ربطی به کسی یا چیز خواصی نداره . فقط خوشم . برای تمام این چیزی که هستم . بنظر میاد که  کاملا از ته چاه در اومدم. 

Tuesday, October 14, 2008

سهم من ؟ دورمون امروز می سوخت . اتوبانهای اطراف رو بسته بودند . آسمان قرمز شده از شدت دود نفس هم نمیشد کشید . من به این فکر میکردم که چرا خبری نمیگیره . توقع بی جا . دختر هم اسم اون زنه . دختر رو فکر میکنم که میشه دوست داشت . میشه باهاش رفت کلاس تانگو میشه وسط دود بهش تکست زد که من میخوام حمال بشم به جای درس خوندن . "چه خنجرها که از دلها گذر کرد ". من از نیلوفر میپرسم که فکر میکنی بر میگرده؟ ولی وقتی که به دختر نگاه میکنم به خودم میگم که اون زن هم شاید چیزی شبیه اینه موهایی بلند لبخندی قشنگ شاید اون زن هم مثل این دختر عاشق نامجو ه و میخواد بره کنسرت کیوسک . شاید اون زن مثل یکی از همین دوستهای توه که نصفه شب تکست میزنند که وسط روز باهاشون قهوه میخوری. ولی سهم من؟ شاید فردا بخاطر آتیش سوزی تعطیل شه مثل اون موقعها که واسه برف تعطیل میشد . شاید هم برنگرده . حتما بر نمیگرده . 

Sunday, October 12, 2008

اسلام . احادیث . عایشه . امامت . عثمت ( عصمت؟)‌امامت . مدرسی طباطبایی . مولانا . وحی. پیغمبر. قرآن. شیعه . ایران قبل از اسلام . ایران بعد از اسلام. زرتشیت . الاهیات . دکتر سروش . اوصاف پارسیان. خیابون امیریه . کلاردشت . سلیمان نبی. تخت سلیمان . مهاباد . کردستان . کلیسا . مسیحیت . مسیح . الهی الهی چرا مرا رها کردی. زبان آماری . کلیمیهای اصفهان.نامجو . برداشت تازه ای از قرآن . ابوبکر . سنی . خلافت علی. امامت علی. دکتر نصر. ایران قبل از انقلاب . ایران بعد از انقلاب. واتو واتو. شاملو . سهراب سپهری. کیوسک . نظر شاملو در مورد سپهری در سال ۵۷. سال فوت سپهری. سکیپی . نامجو دوباره . کیوسک دوباره . مامک خادم . خشی. هیچکس . اوهام. باراد. . اکسیم اف چویس. یو سی ال ای. انتخابات. دکتر توحیدی . فمنیسم اسلامی. ازدواج همجنسگرایان. حاج آقا تهرانی . کدیور . مصباح یزدی. مجلس شورای اسلامی. کشتارگاه حیوانها اینجا . شراب. جای شراب . بازهم نامجو . شهرام ناظری . همایون شجریان . حافظ شیرازی . دکتر الهی . دانشگاه شریف. حنا دختری در مزرعه . فری کثافت . سگ دست . ازدواج . هوای سرد . پاریس. اف اف . خواب . برداشت آدمها از هم دیگه . دوباره اسلام . دوباره ابوبکر . مهاجرانی . ناصر خسرو . خسرو پرویز . تک پرستی . چند پرستی . 
 خوب وقتی میگن ما یک چیزیمون هست حتما راست میگن دیگه . 
. . 

Saturday, October 11, 2008

یعنی الان فکر میکنه که اشتباه کرده؟. 
قوانین سقط جنین توی دنیا
حالا چه فرقی میکنه که اون چی فکر میکنه؟ مهم اینکه حرفی که زده درد داشته خیلی بیشتر از تحملت دیگه فکر کردن نداره که . 
چرا زنهای اروپای شرقی با تمام جهان سومی بودن کشورهاشون حق سقط جنین دارن اون هم این همه مدت ؟ چه عجیب.
هی بهت میگم درس داری انقدر نخور . هی سر این امتحانا با سینا تمام یخچال و قورت بده خوب همین میشه دیگه نصفه شب هر شب از دل درد به خودت بپیچ. 
اوه خوب کوبا هم داره پس ربط داره به مذهب یا به عدم  حضور موارد جلو گیری کننده  . 
پاشو برو بخواب فردا صبح هم میخوای زود پاشی. 
بحرین دیگه چرا قانونهاش اینجوری؟ اصلا مجبور بودی این موضوع و انتخاب کنی؟
سرده 
این ار یو ۴۸۶ هم چیز ردیفی است . سه تا قرص میخوری توی سه روز بچه سقط میشه بدون اینکه بیمارستان بستری بشی . پس چرا مردم امریکا رو میترسوندن ازش؟
برو بخواب. شاید این ذهن بیمارت یک دقیقه خفه شه .  .  

Friday, October 10, 2008

خیلی ها خدا رو قبول دارن . یک عده هستند که فکر میکنند که هولی سپیریت میره توی تنشون به جاشون حرف میزنه . یک عده فکر میکنند که خداشون اونها رو انتخاب کرده . یکی هست که خداش کلی بکن و نکن داره ولی انتخاب میکنه که دروغ بگه ولی روضه بگیره . یک عده فکر میکنند که خدا زنه . یک عده فکر میکنند که خدا مرده . یک عده هم فکر میکنند که نه تنها مسیح پسر خداست که اصلا خود خداست . 
من اما فکری نمیکنم . گاهی گم میشه . گاهی پیدا . امشب ولی درد دارم خیلی زیاد و با اینکه دارم تمام تلاشم و میکنم که ته چاه نرم اما فکر میکنم که کار نمیکنه . خدای یوسف ولی اون و ته چاه هم پیدا کرد . خیلیها فکر میکنند که خدا پشت در ایستاده که تنها اینها صداشون کنند . من اما فکر نمیکنم که چیزی یا کسی برای من پشت در باشه . انگار که ته چاهم . 

Tuesday, October 7, 2008

این آقاهه داره یک لکچر سه ساعته راجبه ازدواج و بکارت میده منم هرچی وبلاگ میخونم کارهای کلاسهای دیگه ام و میکنم با شهرزاد چت میکنم برای سینا تکست میزنم که از توی حیاط بره طبقه بالا به شهرزاد سر بزنه بعد برای کمپین ایمیل مزنم بعد برای یک پروفسر دیگه ایمیل میزنم بعد خیره میشم به سقف بعد حتی سعی میکنم گوش بدم که ببینم چی میگه تمام نمیشه ببین تمام نمیشه بعد تون صدای مرده هم عوض نمیشه . سرد هم هست این کلاس منم غرم میاد بعد هیشکی دیگه نیست من باهاش حرف بزنم بعد خوب اینها رو اینجا مینویسم خوب هم میکنم . آهان راستی اون دوتا پست پایین هم سر همین کلاس نوشته شده بعد اگر تا یک ربع دیگه من همچنان حوصله ام سر رفته باشه بازم میام مینویسم گفته باشم .

Monday, October 6, 2008

صبح دوشنبه انگار تمام اتفاقات سه روز گذشته خیلی دورتر از اون چیزی به نظر میرسند که واقعا بوده اند . تمام ساعتهای بی پایانی که توی این سه روز گذشته توی اتوبان گذشت . جمعه شبی که توی فرودگاه به قول خودش سنندج خیره شدیم به آدمها . شنبه و نگاهها . یکشنبه و مچاله شدن روی شاخه درخت و حرف زدن حرفهایی که باید زده میشد حرفهایی که درد داشت و نگاهش کردن وقتی که دور شد تا جایی که دیگه دیده نشد و بعد اشکها رو پاک کردن صاف وایستاند و تمام شب رو درس خوندن و تحقیق کردن راجب سقط جنین تا فکر نکنی به دستهاش که روی صورتت کشید تا یادت نیاد که وقتی بغلش کردی نخواستی نگاهش کنی تا یک وقت گریه نکنی و بعد دویدی انقدر دویدی که دیگه نفست بالا نمیومد و نشستی روی یک سکو گذاشتی از چشمات آب بیاد تو که گریه نمیکردی و بعد برگشت برگشت که اشکهات و پاک کنه و وقتی که رفت میدونستی که داره تکه های تورو با خودش میبره توهم برگشتی که ببینی مردم توی برزیل مکزیک روسیه یا استرالیا چه جوری سقط جنین میکنند و مدام فکر کنی که یک روزی شاید یک روزی توهم دستت رو روی بر آمدگی شکمت میکشی ولی تا اون روز باید درس خوند که فکر نکرد به هیچ چیز .  

Sunday, October 5, 2008

گفتم که تقدیر بود شاید که راست گفتم.

Saturday, October 4, 2008





این همه بحث کردیم از محمد تا عیسی از اینانا تا سوفیا این همه بحث کردیم که آیا هنوز خدا توی مذهب مانده یا نه که چرا هر کسی که احساس میکنه داره به خدا میرسه تو مذهب خودش تجربه اش میکنه که اگر مولانا مسلمان نبود سوفیسم چقدر تغییر میکرد آیا اصلا تغییر میکرد یا نه؟ بعدشم خسته شدیم او رفت که کلاس بعدیش و درس بده منم با سوالهایی که تو مغزم وول میزد رفتم پی زندگیم . دوروز بعد امشب که دم در خونه نیلوفر منتظرش بودم که بیاد بیرون رادیو روشن بود شهرام ناظری هم داشت میخوند که یک هو همه چیز کلیک کرد جا افتاد سر جاش :


شما مست نگشتید / از آن باده نخوردید 

Friday, October 3, 2008

امروز جمعه است و من دلم هیچ کار مهمی نمیخواد . کسی خونه نیست . پنجره بازه هوا هم امروز کمی خنک شده . سر انگشتهام هنوز از قلیه ماهی دیشب بوی دستهای مامانها رو میده . نشستم اینجا و یکی درمیون کلهر و فرانک سیناترا گوش میدم و به این فکر میکنم که باید بلند شم برم زیر دوش . ولی حتی دوش گرفتن هم میتونه کار مهمی باشه و من دلم میخواد که فقط خیره شم به سقف . سرخوشم ولی بیشتر از سرخوشی خیلی خونسرد و آرومم و برای منی که خدای نگرانیم این خیلی عجیبه . جز این سکوت این سکوت دوست داشتنی که انگار ته نشین شده توی تنم خبری نیست .  

Thursday, October 2, 2008

اسمش بهادین یا حداقل ایمیلش که این و میگه . دانشجوهاش ابراهیم صداش میکنند . استاده یکی از استادهایی که من الان باهاش کلاس مطالعات مذهبی دارم . قراره که قانع بشم سال دیگه بجای فوق روانشناسی برم برای دکترای مطالعات مذهبی در شاخه اسلام شناسی . من ولی حواسم نیست نشستم اینجا و دارم به این فکر میکنم که شاید.....
ابراهیم اینجا نیست ترکیه است و گویا که درویش شده  و یک سالی هست که توی یک خانقاه مونده.  من به این فکر میکنم که اگر برگرده اگر همین الان از روبروم رد شه اگر اگر اگر تمام این اگرها خیلی از چیزها رو عوض میکنه . 
استاد من میخواد که من حتما دکترا بگیرم میخواد که من اسلام شناس باشم چون تعدا آدمهای این رشته کمه . من دلم میخواد که جایی باشم که ابراهیم هست . . 

Wednesday, October 1, 2008

آدما اشتباه نمیکنند وقتی که فکر میکنند که بی شعوری یا بی مسولیتی ولی اشتباهشون اینجاست که فکر میکنند تو تمام اینها هستی چون راجبشون فکر میکنی و پلان میکنند . تنها آدم زندگیت که باور داره تو به هیچکس و به هیچ چیز فکر نمیکنی منم . و من فکر میکنم که این خیلی غم انگیزه چون گاهی دلم میخواد که حرفهات و جدی بگیرم .