Thursday, October 30, 2008

زن اون موقعی که توی مانستری تو تبت راهبه بودایی بوده از یک مانک حامله میشه . زن بچه رو نگه میداره و من الان روزهاست که به این فکر میکنم که چجوری اونجا تونسته بین اون همه ساعتهای طولانی بین اون همه مقررات اصلا به کاری برسه که بخواد حامله اش کنه . من گیج میزنم هی چایی میخورم . از توی قوری سفیدی که روش نقشهای بنفش داره و حسین آقا اصرار داشت بهم بده چون خودش عاشق این قوری و قندونش بود . من دلم برای بابام تنگ شده با قوری های رنگیش و کلکسیون سکه هاش و ساعتهاش. من گیج میزنم مثل خر هم توی گل موندم میخوام دراز بکشم روی تخت کتاب بخونم کتابی که ربطی به مذهب نداره کتابی که ربطی به هیچی نداره به جز به یک آدم معمولی یا حتی یک رمان عاشقانه ولی عاشقانه درست نه مثل جین آستین که آدمهاش کلی لوس بازی در میارن بهم برسن کتاب درست و حسابی هم نمیخوام هویت اسلامی دکتر شریعتی از روی میز با روی میزی سرخابی داره صدام میکنه منم هی جاش و عوض میکنم یا میگیرم دستم میبرمش تو حیاط با چایی ولی نمیخوانم که فقط هی چایی پشت چایی . من اصلا چایی دوست ندارم ولی انگار تنها که زندگی میکنی نمیشه که کتری نداشته باشی بعد خوب زیر کتری که نمیشه بی دلیل روشن باشه کسی هم به جز تو نیست پس هی چایی میخوری سیستم همون سیستم اینکه اگه دستمال توالت نخری کسی دیگه نمیخره و اگه ظرفها رو شب نشوری معجزه آسا شسته نمیشه . آهان باز همه چی بو میده هر وقت همه چی بو میده من میفهمم که حالم یا خرابه یا داره خراب میشه امروز تمام خونه رو سابیدم چون دیشب نصفه شب که از خواب پریدم حس کردم زمین اتاق بوی خاک میده حالا همه چی بوی وایتکس میده بوی خاک از وایتکس خیلی بهتر بود این شمعهای گل و بلبل هم کار نمیکنه . منم نشستم اینجا دارم یک بند حرف میزنم که نرم بشینم اون کتاب رو بخونم چون دیگه جا ندارم واسه چایی پس هی مزخرف میگم.