Tuesday, October 21, 2008

هیچ ربطی به تو نداره برادر من این ذهن مریضه فقط مریض . مشکل داره . هوا که تاریک میشه به نمکدونهای روی میز آشپزخونه فکر میکنه که دوتا آدمک سفالین یکی سفید یکی آبی که از بازار خریدم . به نامه های لای کتابها . به بوی عطر یاسهایی توی حیاط . یاس. . من که میگم این ذهن مریضه . این ذهن سوراخ داره . سوراخهای متعدد که یک هو توشون میوفته بیرون هم نمیاد . گاهی هم میاد البته . وقتی شهرزاد ولو میشه روی تخت هی یکی درمیون شهره میزاره با لیلا فروهر بعدم وقتی تلفنت زنگ میزنه حاضر نیست صداش و خفه کنه . ولی میترسم برم تو اون خونه بعد این ذهن بیمار هی بخواد بیوفته توی سوراخ . کاکتوس گذاشتم پشت پنجره آشپزخونه . تنها زندگی کردن میتونه خیلی معنی بده مثل اینکه اگه تو دستمال توالت نخری هیچکس دیگه ای نیست که این کار و بکنه. نه شاید هم ربط داره همچین هم بی ربط نیست . من انقدر سیاه نبودم . بودم؟ کی میگه من الانشم سیاهم من عسلم از بس که امیدوارم به بشریت . نه به طور قطع ربط داره دوست عزیز نه فقط به تو که به خودم که باور کردم این تجربه های مزخرف رو حالا هم توش موندم . ببین اگه بشه مغز من و شهرزاد و پیاده کرد توی ظرف شویی بعد با وایتکس افتاد به جونشون خیلی خوب میشه اگه بشه شست این همه خاطره و فکر بعد پر کرد همه سوراخ ها رو با چوب پنبه ای چیزی . شاید هم فقط شاید بشه هنوز امیدوار بود . پاییز شروع شده توی این هوا به این درختها که زرد شدن و بوی خاک شاید بشه فقط کمی امیدوار بود .حالا گیرم که ذهن بیمار!