Wednesday, December 31, 2008

- خونه خودمون راس ساعت ۱۲ شب جلو تلویزیون کنار هم
- من خونه مادرم زیر پتو تمام شب خیالت . یادت . راس ساعت ۱۲ شب تلویزیون خاموش خواب 
-خونه خودم منتظرم که بیان دنبالم برای مهمونی بی در پیکر . راس ساعت ۱۲ شب کنار یک عالمه آدم مست که تو بینشون نیستی 


کاش یا خودت بودی یا یادت و میومدی با خودت میبردی.

Saturday, December 27, 2008

امشب شبه سومه . شده حکم ترک اعتیاد . میشمرم شبها رو و خر میکنم خودم و که بزار امشب هم بگذره تا فردا شه که بشه شب چهارم . قسمت ما شده این دلی که به هم میپیچه و قسمت و تو یحتمل شده بی دلی . . . 
من فکر میکنم که از بس تو این دوروز که دوره ور خانواده عزیز و دوست داشتنی بودم و راجب این آقایون خیلی خوشتیپ توی تلویزیون ایران که هم ریش دارن هم زیر ابرو دارن حرف زدم و گفتم که وای من چقدر دلم یک دونه از اینها میخواد بعدشم هی حرص جنگ اسراییل و خوردم و گفتم من میخوام برم لبنان . بعدشم کتاب آیت الله یزدی به دست اومدم سر میز ناهار . همین روزها ست که مادر بزرگ آذری من با همون لهجه و چشمهای تتو شده و موهای های لایت شده اش یک چیزی بکوبه به سرم یا بازم بیاد من و قانع کنه که بهتره برم وین زن همون آقایی شم که دکتره و چون دکتره یک انسان واقعیه حالا چه فرقی میکنه که فقط آلمانی و ترکی حرف میزنه دیگه بلکه بکشم بیرون از ملت بسیجی. 

Friday, December 26, 2008

من اگر با پای خودم از وسط این بازی اومدم بیرون و حکم له شدنم و خودم دادم از سر انسان دوستیم نبود باور کن . کاپ برنده  از نزدیک فقط یک جام مسی بود . اما فرق من و تو اینجاست که من وارد مسابقه که شدم خوب میدونستم که جایزه برنده چیه تو اما هنوزم نمیدونی همونطور که نفهمیدی اصلا مقایسه ای بوده یا مسابقه ای .نترس منت نیست گفته بودم که از سر انسان دوستیم نبوده  . هر چیزی قیمتی داره . عاشق شدن . فارغ شدن . بردن یا باختن . من الان تقاص عاشقی پس میدم .  .باور کن توانم نیست که قیمت بردن جام مسی رو هم بخوام بدم .. 

Tuesday, December 23, 2008

آقای لوله کش که ازدر رفت بیرون احساس کردم که بیا بزرگ شدی دیگه خودت زنگ میزنی یکی بیاد تنها هم میشینی خونه. 

Friday, December 19, 2008

این بچه اصلا مریض که میشه عشقش و محبتش میزنه بالا. چشمهاش عفونت کرده سرما هم خورده رسیدم خونشون تب هم کرده بود . دستهام و شستم نشستم پیشش با همه موجودیتش اومد بغلم بعد سرش آورده بالا مگیه :‌
you are so NARM
دستهام سرد بود هی دستم و به صورتش میمالید رفتم حوله آوردم کلی پاشویه اش کردم هی هم غر میزد که سردمه حالا گرمه . تو بغلم خوابش برد. 
این نیم وجب پنج ساله و نیمه یکی از عزیز ترین موجودات زندگی منه . 
همین دیروز بودها لای دستکشهای رنگی و مغازه هایی پر از نور به شهرزاد گفتم آقا من دیگه هیچ کاری با سکس ندارم تمام شد رفت که اصلا ۴۰ دقیقه احساس خوبه با روزها و روزها و روزها و روزها احساس بد مزخرف . در نتیجه نمیرزه من نیستم . پرونده شو بستیم . 

امشب ولی وسط دود قلیون با این دوتا پسرها که نشسته بودیم اونی که اسمش اصلا قابل درک نبود داشت میگفت که همون شب قبل یک آقایی رو برده خونه درست بعدشم که کارش با آقاهه تمام شده به این نتیجه رسیده که یارو اصلا به درد این نمیخوره خیلی هم موجود مزخرفیه 
and he is over him
به همین سادگی . 
حالا من دارم به این فکر میکنم که دم این جماعت گرم . که سکس فقط سکسه و بس در نتیجه بعدش روزها و روزها و روزها و روزها حس مزخرف نداره . به این گیر نداره که زنگ زد یا نزد کارم درست بود یا نبود اخلاقی بود یا نبود . دوستش دارم یا ندارم . اگه ندارم بگم اگه دارم که ای وای بدبخت شدم که برم دکتر که نکنه اتفاقی بیوتفه .......
من همچنان پرونده رو بستم گذاشتم توی کمد در کمدم بستم ولی دم آقاهه گرم. . 

Wednesday, December 17, 2008

Sunday, December 14, 2008

نمیدونم این آدمها که زنگ میزنند و یک چیزی میپرسن واقعا میخوان که من راستش و بگم؟ دلشون میخواد که برگردم بهشون بگم که مزخرف گفتی که حرفی زدی که معنی خاصی نمیده ؟ یا یادشون بندازم که دقیقا یک هفته از الان کجا قراره وایستن؟ 
نپرسین !‌ملت نپرسین!‌مهم نیست که من چی فکر میکنم مگه وقتی که من میدونم دارم گند میزنم که دارم اشتباه میکنم یا وقتی میدونم که یک هفته  از اون موقع روی زمین حموم نشستم دارم زجه میزنم میام بپرسم شماها چی فکر میکنید؟ خوب آدم خودش میدونه وقتی داره گه زیادی میخوره در نتیجه صد هزار نفر هم بیان بگم بابا داری اشتباه میکنی هیچ چیزی و عوض نمیکنه . در نتیجه از من نپرسید. 
یک دوست عزیزی کی موتو داره :‌که گه خور باید قهرمان باشه 
بابا قهرمان باشید یا غلط زیادی نکنید 
یا برید از یک آدم عسل تر به پرسید که چی فکر میکنه . یک دونه از اون خانومهایی که لبخند الکی میزنه بعدش میگه هر کاری بکنی درسته چون دوستش داری یا چه میدونم یک مزخرف این ریختی دیگه.. 

Saturday, December 13, 2008

شاید من زده به سرم شایدم بخاطر این آمپول دیشبی بود . شیش تا ماشین کوبیدیم بهم تو کمتر یک صدم ثانیه . قشنگ خانم هم از جلو رفت تو ماشین روبرویی هم از عقب یکی کوبید بهش . گردن و رو که اصلا نمیشه تکون داد. ولی کل داستان به نوع خیلی عجیبی مسخره بود . من و بستن به یک تخته قرمز از گردن به پایین . بعدشم آمپول و بیمارستان و مریض تخت بغلی که مادرش رو آورده بود بیمارستان و مادره درد داشت و این برای اینکه حواسش و پرت کنه تعریف میکرد که داره با چرخ خیاطی مادربزرگش برای نوه اش لباس میدوزه . و مریض تخت روبرویی که شهرزاد نوشت و من که نبودم شایدم بودم . همه چیز تو کمتر از صد ثانیه بود و حالا با این گردن درد چه فرقی میکنه اگر امتحان مردم شناسی کمتر از صد شیم . 

Thursday, December 11, 2008

عصبانیم . زیادی عصبانیم . 

Tuesday, December 9, 2008

روی دستم نوشتم :
Sat at 1 - Lisa
Dr. T's paper tomorrow
Dr. M's eval paper Wed
Bring Cash-Lisa 
بعد قلبم هم داره تو دهنم میزنه تا سشنبه ۱۶ هم بیاد و بره . 

Monday, December 8, 2008

عادت یا دور شدن از واقعیت؟ شهرزاد میگه که نمیفهمه من رو که من اشتباهی میکنم خطر ناک. اون یکی میگه خودت میدونی داری چی کار میکنی فقط میترسم که دردت بیاد دوباره که حقت نیست . قرصهای کوچیک سفید روی پاتختی واقعیتی که نمیشه ازش دور شد  . ما باهم راجب شریعتی حرف میزنیم من میگم احساسی بود او میگه که اسلام رو باید از دید سنت شناخت نه اینکه با سوشیالیسم قاطیش کرد ۴۸ ساعت پیش کسی دیگر هم همین حرف رو زده بود مردی که با او بی شباهت نیست . مردی توی بیوگرافیش نوشتن با دختری ازدواج کرد چون خانواده ها میخواستن . من ملافه ها رو عوض نمیکنم . به شهرزاد میگم اگر که خوابهام تعبیر شد واسه این نبوده که اون شب بخصوص من خیلی زن جذابی بودم یا به طور خیلی غریبی نتونسته ازم بگذره فقط برای این بوده که اسلام رو باید از توی سنت شناخت . من هم قبول خواهم کرد نه بخاطر شناخت اسلام بخاطر ملافه هایی که خاطره ها تو خودشون نگه میدارن . خاطره هایی که میتونن اشتباههای خطرناک باشن که میتونن فقط خواستن بیشتری با خودشون بیارن . 

Sunday, December 7, 2008

ملافه های بوی تن و تو خودشون نگه میدارن و خاطره ها رو . من دوباره دارم یخ میزنم . دور میشم ازش . فکر میکنم که این قضیه خوبه . حالم خوبه . خیلی خوب . شاید بخاطر برنامه تمیز درسی برای کتابهایی که قراره به زودی خوانده بشه . 

Saturday, December 6, 2008

من باز خواب دیدم که همه بیرونیم و دوست عزیزمون از زیر میز دستهای من و گرفته یکی بیاد به این ضمیر ناخوداگاه من بگه ول بده این ماجرا رو که این مرد یک سر سوزن هم اجتماعی نیست و این اتفاق هرگز نمیوفته تازه به فرض محال هم اگر افتاد همچین اتفاق خوبی نیست. 

Thursday, December 4, 2008

یک جایی میرسی که میبینی بابا این همه درد و نمیشه تحمل کرد در نتیجه خیلی منطقی منبع درد و پاک میکنی . بعد فکرش و بکن میتونستی این کار و یک سال و شیش ماهی که انقدر به خودت پیچیدی بکنی . آره خلاصه 

Monday, December 1, 2008

صبح دوشنبه همیشه خوبه چون وقت هست که تا ۱۰ توی رخت خواب غلت زد و بعد کاسه سریال بدست برگشت لای پتو . صبح دوشنبه امروز خوب بود . قبل از اینکه از لابه لای درختها برم تا برسم به خیابون به دنیای آدمهای جدی . . بقیه دوشنبه سر و کله زدن با شهلا خانوم بود که به یکی بیمه فروخته بود و یک مایه هایی سر یارو کلاه گذاشته بود و یک نفس هم حرف میزد . یا یک خانوم دیگه ای که مجبورم کرد زنگ بزنم به بانک و تمام حسابهای بانکی دفتر و چک کنم که خراب کاری نکرده باشه . و یک آقایی که اصرار داشت حرف خودش و بزنه و انگار تمام مدت داشتم آب تو هاونگ میکوبیدم . بعدش رفتم داروخانه که قرصهام و بگیرم توی صف داروخانه شوهر یکی از دوستهای مامانم و دیدم که هی میپرسید خدا بده نده اومدی اینجا چی بگیری منم هی الکی لبخند میزدم که نه چیزی نیست ول هم نمیکرد نمیشد هم گفت که اومدم چی بگیرم . بعد از داروخانه باید سر میزدم به مادر دوستی که داره برمیگرده ایران بهم گفت که پدر دختری که اون داره باهاش بیرون میره سخت مریضه ممکن هم هست که فوت کنه . من هم که آدم مزخرف به جای حس انسان دوستیم فقط عصبانی شدم باز از این قصه تکراری از اینکه هربار بحثش میشه من دردم میاد از اینکه عادی نمیشه . بعدش هم رفتم نشستم که خبر مرگم درس بخونم . حالا هم برگشتم خونه . یک عدد کاسه تمیز توی آشپزخونه نیست یا یک دست ملافه تمیز توی صندوق ملافه ها یک وجب هم خاک روی کتابها و کتابخونه منم همه چراغها رو خاموش کردم که نبینم تا دوهفته دیگه که امتحانها تمام بشه احتمالا همین بساط ادامه داره.   
. من باز خدا رو گم کردم . این سیستم من خودم خیلی کارم درسته و رابطه تک نفره باهاش دارم و احتیاج به مذهب ندارم کار نمیکنه وقتی که من چیزی میخوام هست ولی من احتیاج به یک حرکت روزانه دارم  یک چیزی مثل نماز خوندن یک چیزی که هی یاد بندازه ببین آدم باش . نمیشه هم رو آورد به هیچکدوم از این مذاهب ابراهیمی  حالا میخواد اسلام باشه یا مسیحیت . کار نمیکنه . شهرزاد میگه که از بینشون انتخاب کن یک تیکه از این یک چیزی از اون . راست میگه.  . .