Monday, December 1, 2008
صبح دوشنبه همیشه خوبه چون وقت هست که تا ۱۰ توی رخت خواب غلت زد و بعد کاسه سریال بدست برگشت لای پتو . صبح دوشنبه امروز خوب بود . قبل از اینکه از لابه لای درختها برم تا برسم به خیابون به دنیای آدمهای جدی . . بقیه دوشنبه سر و کله زدن با شهلا خانوم بود که به یکی بیمه فروخته بود و یک مایه هایی سر یارو کلاه گذاشته بود و یک نفس هم حرف میزد . یا یک خانوم دیگه ای که مجبورم کرد زنگ بزنم به بانک و تمام حسابهای بانکی دفتر و چک کنم که خراب کاری نکرده باشه . و یک آقایی که اصرار داشت حرف خودش و بزنه و انگار تمام مدت داشتم آب تو هاونگ میکوبیدم . بعدش رفتم داروخانه که قرصهام و بگیرم توی صف داروخانه شوهر یکی از دوستهای مامانم و دیدم که هی میپرسید خدا بده نده اومدی اینجا چی بگیری منم هی الکی لبخند میزدم که نه چیزی نیست ول هم نمیکرد نمیشد هم گفت که اومدم چی بگیرم . بعد از داروخانه باید سر میزدم به مادر دوستی که داره برمیگرده ایران بهم گفت که پدر دختری که اون داره باهاش بیرون میره سخت مریضه ممکن هم هست که فوت کنه . من هم که آدم مزخرف به جای حس انسان دوستیم فقط عصبانی شدم باز از این قصه تکراری از اینکه هربار بحثش میشه من دردم میاد از اینکه عادی نمیشه . بعدش هم رفتم نشستم که خبر مرگم درس بخونم . حالا هم برگشتم خونه . یک عدد کاسه تمیز توی آشپزخونه نیست یا یک دست ملافه تمیز توی صندوق ملافه ها یک وجب هم خاک روی کتابها و کتابخونه منم همه چراغها رو خاموش کردم که نبینم تا دوهفته دیگه که امتحانها تمام بشه احتمالا همین بساط ادامه داره.