Saturday, December 27, 2008

من فکر میکنم که از بس تو این دوروز که دوره ور خانواده عزیز و دوست داشتنی بودم و راجب این آقایون خیلی خوشتیپ توی تلویزیون ایران که هم ریش دارن هم زیر ابرو دارن حرف زدم و گفتم که وای من چقدر دلم یک دونه از اینها میخواد بعدشم هی حرص جنگ اسراییل و خوردم و گفتم من میخوام برم لبنان . بعدشم کتاب آیت الله یزدی به دست اومدم سر میز ناهار . همین روزها ست که مادر بزرگ آذری من با همون لهجه و چشمهای تتو شده و موهای های لایت شده اش یک چیزی بکوبه به سرم یا بازم بیاد من و قانع کنه که بهتره برم وین زن همون آقایی شم که دکتره و چون دکتره یک انسان واقعیه حالا چه فرقی میکنه که فقط آلمانی و ترکی حرف میزنه دیگه بلکه بکشم بیرون از ملت بسیجی.