Saturday, January 24, 2009

دستهام و میکشم روی چینهای پیراهنم . خانمی که تمام موهای سرش سفیده میاد کنارم دم گوشم میگه شبیه بهار شدی. از دور میبینمش باخودم فکر میکنم که راههای فرار چه جوری میتونه باشه تو این فاصله خودش و بهم میرسونه دیر شده برای فرار کردن . سلام علیک میکنیم من جور مسخره ای خونسردم و آرومم اون اما انگار توقع داره که من از ذوق دیدنش بالا پایین بپرم . . من تلخم و بی حوصله و حتی گلهای صورتی پیراهنم با ژاکت صورتی و کفشهای صورتی کمکی نمیکنه که آدم ناز و دوست داشتنی به نظر بیام . از زیر نگاهش و کلمه هاش فرار میکنم خودم و میرسونم به تاریک ترین گوشه سالن سرم و تکیه میدم به دیوار احساس میکنم که فشارم افتاده پایین . یکی از دخترها میاد کنارم میشینه تو تاریکی نگاه نمیکنم که ببینم کیه . ردیف روبروی من نشسته دقیقا سعی میکنم که جهت نشستنم و عوض کنم که نگاهمون بهم نخوره . اونطرف تر آقایی صندلیش و کج کرده به سمتی که من نشستم و نمیفهمم که نگاههای خیره اش و لبخندهای چندش آورش برای منه یا نه؟ خسته از این جو از سالن میرم بیرون که میبینم تب کردم. اگر به جای اون تورو دیده بودم یحتمل تب رو به حساب تو میزاشتم نه سرما خوردگی.  . .