ژل آبی رنگ رو روی کمر مردی که روبروم نشسته میزنم و بعد با دستگاه ژلها رو پخش میکنم . پوست تنش زیر دستگاه قرمز میشه و من تنها به این فکر میکنم که نکنه مثل مریض قبلی بسزونمش . ولی حرفی هم نمیزنه . در اتاق بسته است . به مرد میگم که من امروز روز اولمه در نتیجه اگر احساس کردی داری میسوزی بگو . بعد از ده دقیقه دستگاه صدا میده , من از اتاق که بیرون میام دخترک ایرانی با لباس پرستاری صورتی بهم یادآوری میکنه که بهتره در اتاق رو هرگز نبندم و در حین گفتن این جمله ترسی تو چشمهاش شبیه وقتی که تنهایی از بازار رد میشدم تا به فاطمه برسم . شبیه شبی که با شهرزاد تو ماشین منتظر نشتسته بودیم تا مرد قد بلندی که می خواست از ای تی ام پول بگیره کارش تمام شه که کنارش نایستیم .
با خودم فکر میکردم که اگر بودی من شب وقتی میرسیدم خونه احتملا تحقیرت میکردم که ببین مجبور شدم کجا کار کنم چون تو مسولیت قبول نمیکنی . راستش کارم اصلا بد نیست خیلی هم جالبه این که آدمی که زیر دستم نشسته (تازه من وسواسی حتی قرار هم دست بزنم به پوست تن کسی )بعد از این از اتاق میره بیرون دردش کمتر شده ).
بعد از کار میام خونه همه جا بهم ریخته است توی ظرفشویی بشقاب های نشسته هست دستشویی بهم ریخته و سطل آشغالهای پر با خودم فکر میکنم که اگر بودی میگفتم بیا از صبح خونه بودی و نکردی . ساعت هفت داشتم حاضر شدم برم دانشگاه سر کلاس به این فکر میکردم که اگر بودی تمام مدت کلاس به این فکر میکردم که شام چی درست کنم .
نیستی و من برای اولین بار تو تمام این یک و سال و نیم تازه درک کردم که چرا من و تو نشد که بمونیم . فکرش و بکنی خیلی غم انگیزه که من نتیجه گیری به این مهمی و توی امروزی که پر بود از برهنگی بهش رسیدم . .
- دارم به این نتیجه میرسم که بیشتر دعوای زن و شوهر ها هم سر این چیزها ست سر معنی که بهش میدن