من حواسم بود اما به مریضهایی که اضافه شده بودند و مردی که زیر دستم نشسته بود . باخودم فکر میکردم که کاش بیشتر کتاب میخوند تا میشد بهش گفت که مرد شبیه تمام شخصیتهای موراکامی میمونه . پوست مرد زیر دستگاه به سرخی میزد که شروع کرد حرف زدن . از غده ای توی دلش که به قول خودش صورتش را شبیه غول کرده بود . مرد اما شبیه تمام قصه های موراکامی بود نه غول توی قصه ها . من حرفی نزدم . حرفی نباید زد . وقتی که حواست هست پوست زیر دستت داره به قرمزی میره دیگه حرفی برای زدن نمیمونه . .
Friday, March 27, 2009
من که حواسم به زن و کفشهای پاشنه دارش نبود من حواسم پی کسی بود که داشت صدام میکرد . زن اما میخواست که حرف بزنه از کفش تا شوهری که ترکش کرده تا دختر ۱۲ ساله اش . نمیشه گوش نکرد به زن ۳۵ ساله ای که از پشت مژه های ریمل زده اش دوتا چشم براق بهت خیره شده که گله میکنه که هیچ مردی نگاهش نمیکنه . نمیشه گوش نکرد به زن وقتی که دستگاه و روی کمرش و میکشی و تو به کلی فاصله فکر میکنی و او گله میکنه و تو با خودت میگی که زن زیباست که این زن زیباست .