Thursday, April 30, 2009

روی زمین نشسته ام تکیه داده به دیوار هنوز خمار از زیبایی مردی که تمام مدت ناهار خوردنمان با شهرزاد محو چین های گوشه چشمش بودیم و لبخندش - دستهاش - نگاهش. 
همه در حال دویدن . سمینار آخر سال مطلعات زنان . سخنران :‌دکتر نجم آبادی . 
همکلاسی هام با پیراهنهای چین دار و کفشهای پاشنه دار از کنارم میگذرند و من به این فکر میکنم که یک سال دیگر درست در همین روز من چه حالی خواهم بود. چقدر نگران؟ چقدر خوشحال؟ چقدر منتظر؟
خدارا شکر که من روی زمین نشسته ام و همه در حال دویدنند . خدارا شکر که من قرار نیست امسال نگران برنامه دکترا و غیره باشم..... 

Wednesday, April 29, 2009

من خسته از جنگم . از بحث بین شیعه و سنی  . چی شد که من بی ایمان شدم مدافع امت شیعه . من خسته ام از بحث از اینکه بدون دخترم هرگز فقط یک تکه آشغال هنری است . من خسته از بحثم سر خلافت علی یا امامت علی. سر صلاحیت موسوی . من خسته از بحثهای فمینیستی جنسی اقتصادی اجتماعی مذهبی سیاسی ام . من خسته ام از معذرت خواهی کردن برای مزخرفات احمدی نژاد . من نمیخوام که نماینده هیچ ملت و هیچ گروهی سر هیچ کلاسی باشم . من دلم میخواد که دامن چین دار بپوشم که با پای برهنه روی چمنهای خیس راه برم من دلم می خواد که ساکت شم . که تمام دنیا ساکت شه . 

Tuesday, April 28, 2009

امروز صبح که ایستادم کنار جعبه چوبی پر از گوشواره و گردنبند چشمم خورد به انگشتر عقیقی که دستت کردم و فردا صبح بعد از رفتنت کنار بقیه انگشتر ها کنایه میزد به رفتنت . یادم افتاد به حرف دیشب پروفسور که میگفت برکت داره هر چیزی که از یکی از صوفی خانه ها آمده باشه من صوفی خانه رو کردم حرم اما رضا و انگشتر و دستم کرد به نیت برکت یا شاید هم معجزه . 
ظهر بعد از ناهار تو مغازه کوچیکی که پر بود از عود و شالهای رنگی و انگشتر ها فیروزه چشمم افتاد به یک ردیف زنگوله . مامان گفت که میگن تو خونه بودن این ردیف برای صاحب خونه خیر و برکت میاره . خریدم اون رشته سنگها و زنگها رو به نیت معجزه . 
بعد از ظهر با ذهنی که خسته بود و چشمهایی که تحمل مانیتور و مقاله های سقط جنین رو نداشت خودم و ول کردم روی نیمکت سنگی با لیوانی به بزرگی سطل پر از قهوه تلخ که شاید این خستگی کنار بره . خیره بودم به آدمهایی که رد میشدن که یاد مردی افتادم با موهای ژولیده همون مرد توی مستند که وسط کویر کاروانسرا ساخته و تمام رویاهای من و جمع کرد با خودش برد و به تو . چرا تو نمیدونم. 

معجزه شاید دیگه برگشتن تو نیست . معجزه رخت بستن فکر و حضورت از پس ذهن منه . 
اما تمام انگشترهای عقیق یا زنگهای تبتی یا فیلهای هندی هم شاید از پسش بر نیان.  . 

Wednesday, April 22, 2009

میدونی ک...جان روزهایی که قراره ببینمت تمام مدت به حرفهایی که تو این بیست چهار ساعت گذشته با تلفن و چت نگفتم فکر میکنم . و آره خواهر من خیلیش میمونه که من حتی نگران میشم که شاید بهتره لیست بنویسم . امروز که داشتم از پله های کتاب خونه میومدم بالا به این فکر میکردم که عکس اون آقایی که دیشب برات فرستادم و تو گفتی که شبیه آدمهای مزخرف میمونه و من به این فکر کردم که خدارا شکر انقدر دوره به این نتیجه رسیدم که شاید آدمهای  اون شکلی یک چیزی و تو من روشن میکنن بعد یادم افتاد که وقتی قیافه طرف میتونه اینقدر مقدس باشه و زیرش .... 
اینها رو که داشتم مینوشتم تو کتاب خونه مدرسه بودم . الان هم یک جای شلوغ نشستم با یک لیوان چایی . عادت شده انگار این اینگلیش برکفست به قول تو . آهان این ماسماسک باز کردم که این و بگم . 
کتاب تمام شد . هنوز مزه اش هست . تلخیش . ترسناکیش . 
دیدی کترین نجاتش داد . نه از مردها . نه از خانواده اش . از خودش . 
تو تمام این سالها تو هم نجاتم دادی نه از انتخابهای تخمیم نه از دعواها و بحثها خانوادگی نه از مامانم نه از بابام نه از اون . 
you saved me from myself 
رو صفحه اول کافه پیانو نوشتی که دوباره بدنیا بیام که مادرت باشم که خواهرت باشم . 
ولی هیچوقت بهت نگفتم که اونی که حتما تو زندگی قبلیش کار ردیفی کرده من بودم که تورو بهش جایزه دادن که هستی. 




راستی الان درست تو همین لحظه یک آقایی روبروی من نشسته و هی لبخند میزنه و من نمیفهمم که چرا انقدر آشناست اگر تو بودی درست تو همین لحظه اول میفهمیدی بعدشم با خیال راحت میشستی من بعد از ده دقیقه فکر کردن یادم افتاد . یادم بنداز بهت بگم کی بود حالا.  

Monday, April 20, 2009

ببینم اینکه تو یادته که اون یک موجودی بود که تو شیکم مامانش لگد میزد مامانش هم روی صندلی کتاب میخوند تا تصمیم بگیره اسمش و چی بزاره . بعد هم تو به این فکر میکردی که وای چقدر این داداشش نازه . بعد حالا همون موجود شده یک دختر خانم خوشگل جوان این یعنی من باید احساس پیری کنم؟

Friday, April 17, 2009

چهارزانو نشسته روی زمین روبروی آینه . لوازم آرایشش و چیده جلوش :‌میگه میترسم پشیمون شم . 
میگم : من از این میترسم که تو سن پنجاه سالگیم مزدوج و بدبخت باشم . 
میگه : شوهرم نیست . انگار برادرمه . 
میگم : خوب که چی ؟ میخوای ۱۵ سال دیگه هم بمونی ؟
میشینم کنارش گلهای دامن نارنجی پخش میشه روی موکت سبز رنگ اتاق راستین . 
میگه من همیشه انقدر دست دست میکنم که دیر میشه ۴ سال پیش باید جدا میشدم . میگم الان که دیر نیست ولی ده سال دیگه شاید دیر باشه . 
دنبالم راه میوفته. میریم تو آشپزخونه . تو دلم میگم که چطوره خفه شی و انقدر باعث و بانی جدایی ملت نشی. 
کیفم و بر میدارم میگم باید برم سرکار. 
توی راه به این فکر میکنم که این زن تصویر ۱۰ سال دیگه من بود اگر تو امروز بودی. 

Wednesday, April 15, 2009

سکوت خوبه . تنهایی هم . یک پیمانه برنج میریزم توی پلو پز. خورشت یخ زده رو هم شوت میکنم توی قابلمه روی گاز . تو این فاصله دامن گل دار نارنجی رو تا میکنم میزارم توی کمد النگو ها میمونن روی میز و با همه هوس دست کردنشون صبر میکنم تا فردا . صدای نامجو میپچه خونه . گم میشم  تو داستان زن . تو داستان دستها و تنها و مزه ها . 
wrong book. wrong time!

Tuesday, April 14, 2009

من خیلی حالم خوب بود . خیلی احساس خوبی راجب همه چی میکردم . وسط این وضع تخمی من تنها میمونم که هیچوقت هیچکس و پیدا نمیکنم . که چرا اون یک ساله تو رابطه است . شنیدم که پسر بچه (‌خوب اون موقع پسر بچه بود )‌که اولین دوستت دارم زندگیم و بهم گفت داره زن میگیره . همش هم یک سال از من بزرگ تره . بعد میگن نری قرص ضد افسردگی بگیریها. 
صندلی کنارم خالی بود. اتاق پر بود از لزبینهای میان سال با لباس مردانه و موهای کوتاه یا وز یا هر دو . یا مردهای گی با کت شلوار های رنگی . وقتی کنارم نشست تو دلم گفتم :‌هههه 
موهای بلند فر . ریش گوتی . عینکی شبیه عینک خودم . سخنرانی که شروع شد خم شد به جلو . انگشتهاش کشیده بود و گوشه هایش زخم انگار که ناخونهاش و می جوید. 
باهم میخندیدم . من هم کمی خم شدم . توی نخ دستهاش بودم . و رنگ خوش رنگ تنش و وسط اون همه بحث جنسیتی به لمس دستهاش فکر میکردم و به لمس تنم . 
بعد از سخنرانی بلند شد من هم ایستادم میخواستم با عجله از اتاق بیرون برم . متوجه عجله ام شد خودش رو کنار کشید که رد شم من از سالن بیرون دویدم . 
حتی برنگشتم که پشت سرم و ببینم . 
بطور قطع تن ادوارد سعید تو گور در همین لحظه داره میلرزه با برداشت احمقانه این مرتیکه بی سواد از اکسیدنتالیسم . خوب داداش یک گوگول بکن قبل از اینکه حرف بزنی . نه گوگول سخته همیشه میشه خفه شد قبل از حرف زدن . اون هم با این همه اعتماد و به قول سینا حرمت نفس. 
من نصفه شبها روی تکه کاغذهای رنگی برای خودم نوت مینویسم از ترس اینکه صبح هم مثل شب له باشم . من تکه کاغذها رو میچسبونم روی چراغ روی پاتختی . روی کمدی که توش سریال میزارم روی آینه دست شویی. 
من هر شب به خودم میپیچم که اگر چراغ پشت در روشن باشه و بیای که بگی نمیدونی چرا اینجایی ولی میدونی که بدون من نمیتونی زندگی کنی من حالم از خودم بهم میخوره  . 
من هر شب با پنبه های سفید روز رو از صورتم پاک میکنم . ولی تو پاک نمیشی . فردا شب دوباره تو سکوت و تنهایی ساعت ۱۲ شب بر میگردی که یادم بندازی من تا همیشه تنها میمونم  و چراغ پشت در هیچوقت روشن نمیشه .  

Monday, April 13, 2009

این دختر بچه سه ساله با تمام حربه های زنانگیش افتاده به جون راستین ۵ ساله نیمه . . 
این مقاله های بی ربط راجب اقتصاد جهانی و شرایط زنان تو کشورهای جهان سومی و مدرنیزیشن  مغز آدم را بی حس میکنه . انقدر بی حس که یادت میره قبل از شروع درس خوندن داشتی به خودت میپیچیدی از دل تنگی یا غصه .
اگه بالشت بزاری پشتت و تکیه بدی به میله های تخت . سرت و بیاری بالا و کمی گردنت و بچرخونی به سمت چپ میتونی ماه و از پشت و پرده و شاخه های درخت ببینی که اصرار داره بهت بگه من اینجام . حالا تو هی وبلاگ بخون بعدهم روت و بکن به دیوار و بخواب. 
دختر بچه سه ساله زن کنار راستین روی نیمکت نشسته بود . برای راستین و او کتاب میخوندم . تلفن زن زنگ زد. مردی با صدای چندش بار گفت که وای  پسرها نبرنت اونجا بی من . تنها پسر اونجا راستین ۵ ساله بود . 
صدای عمو ممد از پایین میاد که آقای سینا بیا ببین دوش صحرایی رو . بوی پیاز داغ هم میاد که احتمالا کار عزیزه . من به این فکر میکنم که یک روزی این پتوی گل دار سفید خنک رو میدزدم از سینا . از درکه دارم میام بیرون عمو ممد یک شاخه نناع میده دستم که تا خونه خاله بوش کنم . 
ناهار توی حیاط با پسر خاله تازه از چین رسیده و دوست دخترش و مامانی و خاله و شوهرش . چلوکباب به سبک بازار . با زرده تخم مرغ و کره و سماق و پیاز و بعدش که نمیشد تکون خورد از توی مبل سرخابی وسط سالن.
بعد احتیاج خونه اومدن بود . شهرزاد راست میگه تمام غرهام از سر این حاله بده و بس وگرنه هیچ هم بد نیست این سکوت . این همه بوی بهارنارنج . این همه اختیار. این همه آزادی . 
حتی اگر فقط برهنه رژه رفتن باشه یا خوابیدن تو ساعتهای عجیب غریب
این را نوشتم که یادم باشه امروز روز خوبی بود .  .  . 

Saturday, April 11, 2009

سخت شده حتی از زیر پتو بیرون اومدن . 

Thursday, April 9, 2009

من امروز وسط نوشتن پیپر دکتر شریعتی لای کاغذ و کامپیوتر و کتاب و شز و کامپیوترش و جناب اسپانانزاش میخواستم به یک آقای ایرانی موتوری که بزرگترین هدفش اینکه تو دوسال آینده با تلاش بسیار مکانیک بشن و احتمال خیلی زیاد اسمشون هم ممد جواد بود شماره بدم . کاملا هم جدی بودم . حتی جلو هم رفتم بعد هول کردم لال مونی گرفتم برگشتم بقیه مقاله ام رو نوشته ام . 

و حتی شب که داشتم با دوست عزیز محترم و خیلی با کرامات و تحصیلاتمون زیر پتو تازه اون هم صحبت میکردم بازهم داشتم فکر میکردم که چرا من شماره ام و به اون پسره ندادم؟ 


Wednesday, April 8, 2009

-شز :‌ببین من برای این خانومه میخوام ایمیل بزنم که منم میام افغانستان
من :‌وا؟ چرا چی شد؟
شز:‌هیچی تو که شعورت نمیرسه تو که آدم نیستی . اگه هر کاری کردم نشدم خبر مرگت منم باید پاشم بیام.دیگه. 
----------------
من: شز من حالم اصلا خوب نیست . رسما افسرده ام . از اون تریپهای اکستریمی که دنیا جای بدی همه بدن . من تا آخر عمرم تنها میمونم ....
شز: همش تقصیر این دانشگاه شریفه . همش تقصیره این پسره مزخرفه . الهی نسل هرچی مهندسه ور بیوفته . الهی همشون زودتر بمیرن . جز جیگر بگیره مرتیکه . گل بگیرن در اون دانشگاه رو . 

Tuesday, April 7, 2009

نه این شب دومه . 
نه هیچ ربطی به عوضی بودن آدمها نداره . 
نه فکر کنم باز هم افتادم ته چاه . 

Monday, April 6, 2009

اون شب که کتاب از دست افتاد زمین باز شد رو صفحه اولش که با اون دست خط پر پیچ و خم نوشته بود :‌صفحه های خالی دارای نوشته های بسیاریست که با چشم دل میتوان خواند . عاشقتم . 
اون شب کتاب افتاد زیر تخت و من تا صبح گریه کردم . دل برداشتن کتاب از زیر تخت نبود برای چند روز متواری . تو این روزها که پر بود از این سوال مزخرف که چرا ؟ مهم نیست چرا چی . نمیشد رفت سراغ کتاب زیر تخت . سراغ دست خط مردی که احتمالا این چهار دیواری پره از چیزهایی که پشت سر جا گذاشته
دیشب که داشتم فکر میکردم این همه غصه رو کجا جا بدم هم گذشت . 
امروز صبح اما بین شستش یک کوه ظرف (‌به طور قطع من با اون حال خراب کاری به آشپزخونه نداشتم )‌و باز کردن پنجره و گرد گیری میز تلویزیون چشمم افتاد به کتاب زیر میز . 
صفحه اول کتاب و پاره کردم انداختم دور . کتاب و گذاشتم روی پاتختی. 
فکر کنم بسه پرسیدن این همه چرا .   .  

Saturday, April 4, 2009

قبل از اینکه سفره هفت سین و جمع کنم برای ترانه خانم ایمیل میزنم که من و با خودش به هرات ببره . تو توی پنجره کوچیک از من میپرسی که چرا نمیترسم . مرد اما هیچی نمیگه جز اینکه من و قبل از رفتنم خواهم دید . تو از عقل میگی و منطق من از رادیکالیسم تو میگی ایده رو نمیشه آورد وسط زندگی مردم من برای هوگو چاوز و شریعتی و حاتمی کیا هورا میکشم . مرد روی کاناپه وسط سالن مجله میخونه . من به این فکر میکنم که قرار بوده من آدم عاشق پیشه ای باشم و همه چیز این روزها صد متر دورتر از من و احساسم اتفاق میوفته . من به تو راستش و میگم که هنوز هم دلم میخواد عاشق یک بسیجی بشم که نگاهش شبیه حاتمی کیا باشه . تو میگی ایده کار نمیکنه . من میدونم که تو راست میگی. هنوزم از تاریکی میترسم . و دارم باور میکنم که نه مرد با مجله دستش نه پسر توی مسجد با چفیه دور گردنش ٫‌همه چیز چند متر از من دورتر اتفاق میوفته و من فقط نگاه میکنم از دور. 

Thursday, April 2, 2009

میدونی مرد بعد تو هر چه بود بد بود . بعد تو هر چه بود تلخ بود . امسال بهار گفتم به جشن رفتنت پر میشه این خالی خونه . شاید بشه دل صد پاره رو دوباره پر پر کنم . اشتباه کردم امسال بهارش که این باشه توقعی نیست از اونچه که مونده . نه سیب سرخ و که از سر درخت بکنی نمیشه آگاهی رو برگردوند به جای رفته تو رفتی و من تبعیدی به این زمین . دیگه نمیشه درگیر خیال شد .شاید عاشقی هم جزوی از اون خیال بود که ازش بیدار شدم.