Sunday, June 28, 2009

نگرانم . نشستم روی مبل . مدام به این فکر میکنم که اگر پدر من بود  شاید همه چیز خیلی ترسناکتر بود . بچه ها توی اتاق روی تخت نشستن در اتاق بسته است و از تو قفل شده . فکر میکنم که اگر دقت کنه صدای قلب من و میشنوه . ترسیدم  .آروم لوازمش و جمع میکنه .من تلفنم و توی دستم نگه میدارم که اگر لازم شد به پلیس زنگ بزنم . صدای خنده راستین از توی اتاق میاد. 

اون روز من مدرسه بودم . اواخر خرداد بود . وقتی رسیدم خونه مامان لبخند میزد ولی پاهاش کبود بود . خاله پروین برای اولین بار رژ لب قرمز نداشت . اون روز ما نترسیده بودیم . 

موهام در همه و صورتم خسته . خواب تمام تنم و گرفته و میترسم که این وسط خوابم ببره . به پسرها تشر میزنم که برگندند توی اتاق . چمدانش و میکشه روی زمین . کلیدها رو میزاره توی جا کلیدی در و پشت سرش میبنده و میره . 

من اون روز احساس نکردم که پدرم و از دست دادم . اگرچه آخرین روزی بود که پدر داشتم . 
امروز احساس نکردم چیزی و از دست دادم اگرچه آخرین روزی بود که راستین پدر داشت. 

اما اون روز مادر من خوشحال تر از امروز بود. 
من میخوام که زن یک آخوند ناز بشم که علامه سیاه هم داشته باشه . یک چیزی شبیه نوه آیت الله خمینی . خوب این خیلی بده که یکی شبیه من میشینه از این فکرها میکنه یارو آخونده که گناه نکرده که من زنش بشم خوب. 

Sunday, June 21, 2009

با خودم میگم که فردا نه . فردا بجای دستمال سبز به خودت بستن و راه افتادن و جیغ کشیدن بشین خونه. خونه رو تمیز کن اصلا حتی توالت و بشور یکمی هم بخودت برس . اصلا انقدر خسته ای لازم نیست که صورت بشوری یا مسواک بزنی فقط لنزها رو در آر و برو توی تخت . دستهای خیسم رو میکشم روی صورتم تمام صورتم سیاه میشه شیر آب و باز میکنم هر بار که سرم و بالا میارم به قیافه ترسناک توی آینه نگاه میکنم . 
امشب دیگه دل اخبار خوندن نیست . من بازهم فردا دستمال سبز میبندم ..... 

Friday, June 19, 2009

از خواب که بیدار میشم میرم زیر دوش هوا نسبتا تاریک شده . حالت تهوع دارم . همونطور خیس در حال خط چشم کشیدن بودم که صدای رسیدن ایمیل اومد و به بهانه چک کردن ایمیل رفتم توی فیس بوک که دیدم یک دوست پاکستانی عکسهای فارق التحصیلی دختر عموی ۱۸ سالش و گذشته . دختر عمویی که من چند بار دیدم . دختر عمویی که منتظر ۱۸ سالگی بود تا ازدواج کنه . من توی عکسها فقط تصویر یک دختر بچه دیدم تا زنی که بخواد همین روزها وارد زندگی مشترک بشه . 
هنوز خسته ام و این تپش قلبی که از دیشب شروع شده هنوز بند نیومده . بزور روی تخت میشینم اما جرات باز کردن اخبار و ندارم . تا صبح خوابهای چندش بار دیدم. اول ایمیلها رو باز میکنم خبری نیست . بعد سی ن ن و بعد فیس بوک . باید بلند شم لباس بپوشم برم مدرسه راستین یک مشت جغل قراره که برقصن واسه تموم شدن مدرسه شون . به کری زنگ میزنم که شاید این وسطها بهم وقت بده این اضطراب داره از پا می ندازتم. من اینجام فرسنگها دورتر اما صدای رهبر هنوز از دیشب تو مغزم تکرار میشه . صدای کثافتهایی که مرگ بر رژیم میگفتن و مردی که دعای کمیل میخوند و نگاه مردی که مدتهاست حق من نیست و نور دوربین خبرنگارها و مردی که با پرچم شیر و خورشید نشسته بود و دختر بچه هایی که داد میکشیدن . و تصویر معممی که ردیف جلوی نماز جمعه با عبای قهوه ای ایستاده بود و پسر بچه ای رو با خودش آورده بود . من هنوز خسته ام و این تپش قلب آروم نمیشه . 

Thursday, June 18, 2009

تا میرسیم تو اول تلویزیون رو خاموش میکنه . قرار میزاریم که امشب دیگه اخبار و انتخابات تعطیل . پنجره ها رو باز میکنه من و شهرزاد روی کاناپه سفید ولو میشیم . سه چهار ساعت پر از خنده و حرفهای زنانه . خیلی خوب بود. ساعت ۱۱ شب چایی به دست دوزاریمون افتاد که واسه این چند ساعت همه چیز و یادمون رفته بود . همه چیز. 

Sunday, June 14, 2009

وسط تاریخ ایستادیم.

Friday, June 12, 2009

ما همه منتظر معجزه ایم.

Wednesday, June 10, 2009

کوچه ای که توش زندگی میکنم پره از خانواده هایی که بچه های کوچیک دارن و  وضع مالی خوبی. هر روز صبح یک لشکرخدمتکار و باغبون و پرستار بچه وارد کوچه میشن که همه مال امریکای جنوبین. ساعت بیرون رفتن من وقتیه که پرستارها بچه ها رو میارن بیرون توی کالسکه یا دچرخه های رنگی . زنهایی با پوست قهوه ای خوشرنگ با بچه هایی با موهایی طلایی . امروز  اما توی کوچه پسر بچه ۶-۷ ساله ای رو دیدم با پوستی تیره که پشت وانتی که برای باغبونی میاد نشسته بود و گریه میکرد . 
ساعت نه شب توی رستوران میبینمشون . کنارم میشینه . . پسر عموش روبروش . گاهی خم میشه طرفم . باهم میخندیم . من تو ذهنم از خودم میپرسم که خیانت یعنی چی؟ مرزها رو از کجا میکشیم؟ گاهی دستهاش و میاره روی میز و از کنار بشقابم ناخنک میزنه . سر به سر خالد میزاریم . من میگم بیاین بریم فوتبال ببینیم یک جای ایرانی بعد سه تایی باهم کتک بخوریم. قراره که من برم کشورشون یک خانواده پیدا کنم من و به فرزند خواندگی قبول کنند. 

ساعت ۱۲ شب . خونه دوستش . همه زوج زوجن . دستهاش و میکشه روی دستم من حرفی از شام چند ساعت پیش با دوتا دوست عربم نمیزنم. با من بحث میکنند سر مواد . من اشکهام پشت پلکهام جمع شده . خصوصا که خونه ای توش نشستم توی همون ساختمونیست که تو دم درش من بغلم کردی گفتی که بر نمیگردی و من شکستم و تا خونه زجه زدم و اینها نشستن اینجا دارن با من بحث میکنند و من  به اعتیاد فکر میکنم  به زندگی که از هم پاشید . 

ساعت یک ربع به یک خونه رو تمیز کردم . شمع روشن کردم . عکسهای قدیمی و در آوردم از توی کتاب خونه . انگار که همه از اینجا دورن خیلی دور . فقط منم و این میزان آب پشت پلکهام .  

Monday, June 8, 2009

سایه ات هنوز هست .وقتی که مهره های تخته رو میچیدم و فیلم سنتوری پخش میشد سنگینی سایه ات روی سینه ام بود 
میان سینه من کسی ز نو امیدی نفس نفس میزد
گاهی کم رنگه . گاهی انقدر دوره که نیست . امشب وقتی ماشین و پارک میکردم بر عکس همیشه به این فکر نکردم که ای کاش منتظرم بودی . 
کسی به پا میخواست 
کسی تورا میخواست 
برام آفلاین گذاشته بودی پرسیده بودی خوبم؟ سایه ات پر رنگ شد . اومد نشست کنارم روی تخت .  

Saturday, June 6, 2009

همه چیز خوبه . میگن ایرادی نداره بجز مذهبش که اون هم ربطی به من نداره . 
ازم میپرسه :‌چندتا دوستم داری؟
من حوله سفید رو با دقت تا میکنم پرت میزارم روی دسته روی تخت . گردنبندم و از روی پاتختی بر میدارم .
سوالش و تکرار میکنه . 
ساعتم و از روی میز توالت بر میدارم . 
نزدیک تر میاد . صورتم و تو دستهاش نگه میداره . 
من توی دلم دارم خودم و فحش میدم . 
کیفم و میزارم روی تخت . 
صدای دوش آب میاد . 
با حوله تو آستانه در وای میسته . بوی شمع سوخته میاد . 
میپرسه دوستم نداری؟چرا جوابم و نمیدی .
میگم ازت خوشم میاد توی دلم میگم یک بار دیگه بپرس که اون هم دود شه بره توی هوای. 
موهامو میپیچه دور مچش خیلی جلو خودم میگیرم که سبک شهرزاد نگم قلقلکم میاد.
میگه بمون . 
با خودم فکر میکنم که رفتن که دیگه بحث کردن نداره . 
کیفم و از روی تخت بر میدارم . 
میگه دیره . 
میگم صبح کنار هم پاشدن همچین حس خوبی نداره .
میگه وا مگه میشه . 
من شبیه یک مرغ گنده شدم . یک موجود ترسو که یکی زیادی اومده تو شیکمش با یک دنیا شمع و بوی چوب سوخته و خمیر دندون. 
من شدم یکی از تمام مردهای مزخرفی که این دوسال دیدم . یک آدم سرد دور با یک دنیا خط قرمز. 

Friday, June 5, 2009

اینجا زمان ایستاده . اینجا خبری از انتخابات نیست . هیچ خبری از بیرون نیست . من حتی میتونم مادرم باشم بی شباهت نیست به پدرم . کباب به سیخ میکشه من با دخترک راجب کلاسهاش حرف میزنم و مانی بیرون منقل و آماده میکنه . اینجا زمان ایستاده . من شال زرد رنگم و دورم میپیچم و کنار آتیش میشینم آتیشی که بوی کلاردشت میده و حیاطی که شبیه اینجا نیست با گلهای رز صورتی و شعله های کوچک مشعلهای توی باغچه . اینجا شبیه هیچ جا نیست . وقتی که صورتم و به پشت پیراهنش فشار میدم و به این فکر میکنم که نکنه الان باهم بمیریم نه کلاه ایمنی سرمون داریم نه تصدیق موتور سواری داره و نصفه شب فقط گاز میده . من بارها پشت بابام هم همین سوال از خودم کرده بودم . اینجا زمان ایستاده . 

Thursday, June 4, 2009

ساعت ۱۰ و بیست دقیقه صبح با صدای تلفن بیدار میشم . بیرون بارون میاد . تمام راه تا مطب دکتر دستهام و از شیشه ماشین میگیرم بیرون و مامانی هم نیست که غر بزنه که دستم و بیارم تو . حیفم میاد برم توی ساختمون بدون پنجره وقتی که بیرون انقدر قشنگه . توی اتاق انتظار به تو فکر میکنم . به جز من یک زن و شوهر کلیمی که از من زودتر اومده اند با یک صندلی فاصله بینشون نشسته اند . خانومه روسری سرشه با دامن بلند و جوراب و بلوز آستین بلند . مرد داد میزنه که یک ساعته منتظرن و منشی بی حرفی روشو میکنه اون ور . من هنوز به تو فکر میکنم و گلی ترقی میخونم و فکر میکنم که از این قصه میشه فیلم خوبی در آورد . زن و مردی هندی وارد اتاق انتظار میشن رو پوست تیره مرد یک ساعت گنده طلا برق میزنه این ها هم مثل زن و شوهر قبلی وقت ندارند اما داد هم نمیزنند . یک آقای هندی دیگه وارد اتاق میشه که اون هم یک ساعت گنده طلا داره و من با خودم فکر میکنم که حتما تمام مردهای هندی ساعت گنده طلا دارن .


ساعت دو بعد از ظهر ظرف بزرگ برگهای انگور و کاسه آبی رنگ پر از مایه دلمه پر میشه از قصه مردی که تمام لباسهاش و کند تا کرد گذاشت کنار که اگر پشیمون شد بتونه تنش کنه و بعد برهنه خودش و توی رودخونه کرج پرت کرد . مردی که تصویر جنازه باد کرده اش توی روزنامه آخرین تصویرش برای خانواده اش شد. 


ساعت ۵ بعد از ظهر با راستین سر و کله میزنم . ببینم از کی جوجه های ۶ ساله لیست کادو تولد میدن که انقدر خرج روی دست آدم بزاره؟ پدرسگ به من میگه که عاشق شده اونم عاشق دونفر و کاملا هم نرماله .


ساعت ۷ و نیم دارم میدوم که دیر نرسم . صد بار پشیمون میشم که قبول کردم . اما یک ساعت بعد و دوتا لیوان آب جو دیرتر من خوبم واصولا دنیا جای خوبیست . دستهاش رو تو مغازه ای روی کمرم کشید که قبل از او مردی از من خواسته بود همونجا باهاش ازدواج کنم . من اما با خونسردی دستهاش برداشتم و یک جعبه عود خریدم . توی سینما هم به تو فکر میکردم . 

 

Tuesday, June 2, 2009

طلا فقط طلا نیست . قدیمی ها میگفتن که سرمایه است که به کسی نگین طلا دوست ندارین اصلا شما چی کار دارین اما هیچکی نمیگفت که طلا قصه گفتن بلده . چهار تا انگشتر یکی با نگین فیروزه و الماس به نیت به دنیا اومدن خاله بزرگه از مهشد خریده . دومی نگین مروارید با برلیانهای کوچک دورش به نیت مادر من که پسر نشد و سرهنگ حتما میخواسته بگه فدای سرت . سومی واسه عیدی آخرین عیدی شاید . چهارمی به نیت سالگرد ازدواج. انگشترها رو میزارم سر جاشون میرسه به گردنبد مرواریدی که هدیه ازدواجش بوده که قراره سر عقدم بندازه گردنم عقدی که هنوز داماد نداره . ست زشتی که شوهر خاله گرامی سفارش داده و از زشتی بیش از حد سالهاست که لای جعبه مخملی خاک میخوره . خرده طلاهایی که منتظر سفر ایرانن که آب بشن تا تبدیل شن به چیز دیگه ای. جعبه های خودم و باز میکنم سه رج مرواریدی که مادربزرگ پدری برای سه تا عروسهاش آورده بوده از مکه سه تا عروسی که دوتاشون طلاق گرفتن . یک رج مروارید صوراتی رشوه بابا برای بهم زدن . یک رج مروارید و یاقوت کبود واسه اینکه بگه به یادم بوده .گوشواره هایی که مادرش توی فرودگاه بهم کادو داد که هنوز با نگاه کردن بهشون چیزی به دلم میپیچه . یک لنگه از اولین گوشواره زندگیم که مامانی از مهاباد خریده بود . دستنبد پارچه که با طلا دوختن هدیه رییسی که سالها پیش براش کار میکردم . آویز مرواریدی که با مامانی از تجریش خریدیم همون سفری که آخرین سفر به ایران بود همون سفری که آخرین.... دستنبد دستم که شهرزاد میگه بخشی از تنم شده که مال خاله بزرگه بود بعد از آتیش سوزی خونه وقتی که همه چیزم سوخته بود دستم کرد . دوتا النگو که هدیه ۲۴ سالگیمه و قشنگترین و دهاتی ترین النگوهای دنیاست . طلا فقط طلا نیست . بلکه کلی قصه بلده .