
شاید هفتاد سال سن داره من با کاغذهای روی میزم ور میرم . میاد میشینه روبروم میگم خانم فلانی چه پیراهنتون قشنگه واسه من عشوه میاد که : وای جدی خودم که نمیدونستم . من دلم درد میگیره ولی به زور لبخند میزنم . نفر بعدی پیرمرد ثروت مندی است که از دولت هم حقوق میگیره .به شهرداری زنگ میزنم واسه کارش . کاغذهای روی میز داره به سقف میرسه . مریض اسکزوفورنیک با پیراهن سبز از روبروی اتاق رد میشه رنگش انگار سایه میندازه توی اتاق. خانم بعدی که میاد میشینه دگترش براش تست حاملگی نوشته برای زن هشتاد و پنج ساله من نمیدونم خنده ام بگیره یا زنگ بزنم به مطب دکتر و جیغ بکشم .
تکست میزنه . من مجسمش میکنم توی آشپزخونه بزرگ در حال درست کردن فلافل بعد با خودم فکر میکنم که اههه آشپزی که مدام تلفنش تو رستوران دستش باشه .
خوابم میاد . از در که میام بیرون یکی از راننده ها جلوم و میگیره میام برگردم بگم من مگه آخه هم قد توهم اما باز هم لبخند میزنم و میگم ببیخشید من خیلی دیرم شده . اصلا هم دیرم نشده بود با اون عجله فقط داشتم به سمت ناهار میرفتم .
باهم ناهار میخوریم و بعد برمیگرده سر کار من هم میرم که لای پیراهنهای رنگی گم شم . پیراهنهای چین دار . پیراهنهای بلند . پیراهنهای رنگی... اما هیچکدام پیراهن مشکی ساده ای نیست که من دلم بخواد برای اولین نگاه تنم باشه .
بعد از کلی رانندگی میرسم به دفترش میشینم روبروش از این میگم که دیگه کابوس نمیبینم که حالم خوبه که قضاوت نمیکنم که با عصبانیتم کنار اومدم (ارواح شکمم البته این و دیرتر فهمیدم ) . از دفترش که میام بیرون میرم باز قل بخورم توی مغازه دیگه دنبال پیراهن مشکی که بگه من و نگاه کن . پیراهن مشکی که واسه اولین نگاه دوخته باشنش و از بین اون همه لباس در آوردن و پوشیدن بین اون همه زن برهنه بلاخره پیداش میشه .
از اونجا میرم پیش مامان . که بریم جکوزی و سنا که بشینینم لای یک عالمه آب و بخار آب هی حرف بزنیم . حرفهای بی ربط.
شب موقع برگشتن خونه عصبانی بودم گفتم که ارواح شکمم.
باز هم صاحب خونه مهمان داره .
کسی اینجا نیست .
صدایی هم نیست .
شاید اون خانومه نمیدونست که پیراهنش قشنگه . اما پیراهن مشکی من بطور قطع قشنگه . ولی من که قرار بود عصبانی نشم . پاشم یک فکری برای شام بکنم . .