Saturday, September 26, 2009

یک تبلیغ مزخرفی هست واسه جواهر. یک تبلیغ سیاه سفید که فقط برای کریسمس و ولنتاین پخش میکنه . آهنگ کت ستیون . آقاهه نصفه شب از جاش بلند میشه میره پایین گردنبنده رو میاره بالا میبنده دور گردن خانومه و بعد خودش و به خواب میزنه . 
الان دوساله که من هر بار این تبلیغ و میبینم بغض میکنم . مسخره است خنده داره احمقانه است . 
از همه مسخره تر اینکه من حتی تلویزیون ندارم و بعد امروز این تبلیغ رو تو یوتوب وقتی داشتم یک چیز بی ربط میدیدم دیدم . بعد باز هم دلم گرفت . یعنی رسما شرطی شدم . 

Wednesday, September 23, 2009

خونه ما یک ساختمان چهار طبقه بود ته کوچه بن بست . یک طرف ساختمون خرابه ای بود که شهرداری توش درختهای ریقامسی کاشته بود که هیچوقت بلند نشدند . و طرف دیگه یک خونه بود. یکه خونه دو طبقه با حیاطی پر از درخت و گل . ساختمان ما حیاط داشت اما همش سیمان بود برای جای پارک دورتا دور این پارکینگ باریکه ای بود که توش بنفشه میکاشتند . دم در ورودی هم یک نهال بید بود . اما حیاط خونه همسایه به اندازی یک دیوار این حیاط سیمانی گلهایی داشت که مثل آبشار زرد از دیوار گذشته بودند و خودشون و پهن کرده بودن این طرف دیوار . گلهای زردی که کوچیک بودن و بوی تلخی داشتن . 
بوی این آبشار زرد رنگ بوی بچگی من بود . 


من روی کابینت آشپزخونه نشستم . حرکت چاقو و انگشتهای کشیده اش و سبزی بروکلیهایی که خورد میکند را نگاه میکنم . من با مهره های گردنبندم بازی میکنم . از روی کابینت میام پایین . نگهم میداره . منهای گردن و شانه هاش بوی گلهای حیاط همسایه رو میده . من موهام و جمع میکنم بالا . دستهاش خیسه . من به اندازه تمام دچرخه سواری های توی کوچه  به اندازی تمام کیسه آب پرت کردنها به پسرهای همسایه و عروسک بازی زیر راه پله و قایم موشک بازی توی تاریکی زیر زمین . سرخوشم . سرخوش . 

Sunday, September 20, 2009

اضطرابه . یعنی میزنه بالا بعد همه جا باید تمیز باشه . همه جا یعنی توی مکرویو و گوشه های دیوار حمام . به من میگن وسواس داری ولی من بنظر خودم کاملا کثیفم البته این و شهرزاد هم تایید میکنه . اما راهپیمایی روز قدس و کتابی که باید تا سه شنبه تمام شه و نماز عید فطر اینا همه تولید نگرانی میکنند . نگرانی که باعث میشه تمام ظرفهای تو ظرفشویی با آب داغ شسته شه که در حالت عادی میتونست اونجا بمونه حداقل واسه چند روز . حالت عادی یعنی حال خوب . یعنی که به تخمم هم نباشه که کاسه فسنجون توی مکرویو ترکید و من همونجا کم مونده کل سیستم و ببرم زیر آب . اما خوب حال خوب نیست . یعنی بد هم نیست . چند شب پیش خواب دیدم که تو سریال خانه سبز ام . دراز کشیدم روی اون تخت خوشگله که تو سالنشون بود و مهرانه مهین ترابی نشسته بالا سرم و من میگم که اومدم دنبال واقعیتم بگردم  و همه آدمهای سریال اومدن که من واقعیت گم شدم و پیدا کنم . ولی در واقع من فکر نمیکنم که واقعیتم و گم کردم . من فقط مضطربم . 
امشب که داشتم روی کابینتها رو دستمال میکشیدم به دوتا چیز فکر میکردم . دیشب یکی از دوستان بغل اسم فیسبوکش نوشته بود :‌نسل ما نسل آریاست دین از سیاست جداست که خوب یکی از شعارهای روز قدس بود . چیزی که من نفهمیدم این بود که جدا بودن دین از سیاست چه ربطی دقیقا به نسل ما داره؟ بعد این داستان کورش و داریوش و آریایی نژاد بودن ما به نظر من یک جور تاریخ زدگی غم انگیزه که بگیم وای ما عرب نیستیمها مسلمون هم مجبور بودیم بشیم اصلا اهورا مزدا رو عشقه . در واقع واسه من اونقدر مهم نیست بجز این که واقعا غم انگیزه این آویزون شدن به تاریخ و تمدن چند هزارساله که یادمون بره الان رو . بعد امشب یکی دیگه بغل یاهوش نوشته بود که چرا عید و به من تبریک میگین این عید ما نیست عید عربهاست . خواستم چیزی بگم بعد دیدم که خوب حتما حق داره حتما شب بدی داشته که اصلا به من چه من زنگ میزنم به دوستهای عربم عید و تبریک میگم کلی هم قند تو دلم آب میشه که وای امروز هم عید فطر بود هم روش هاشانا بود  همه جا عید بود حالا به جهنم که من اعتقاد ندارم ولی عید حتما چیز خوبیه دیگه . همه اینها رو گفتم که بگم من نمیفهمم این ضد اسلام بودن (‌اره به نظر من کاملا ضد اسلام بود حرف این دوست عزیز تو یاهو )‌یا این تلاش برای  آویزون شدن از تاریخ . ولی خوب لابد من آدم نفهمیم و میهن پرست نیستم چون همین دوستان وقتی پرچم شیر خورشید دست میگرفتن و با افتخار میگفتن این پرچم ملی ماست حاضر نمیشدن یک صدم ثانیه سلول های خاکستری و بکار بندازن که بابا پرچم ملی ما بوده چون مملکت گل و بلبل همیشه سلطنتی بوده . 
به یک چیز دیگه هم فکر میکردم که چون هارت و پورت زیاد کردم باشه واسه بعد . 

Thursday, September 17, 2009

جای من خالی است؟ 
گفت که دلش میخواست وقتی از سر کار بر میگرده خونه من اونجا باشم . من لبخند زدم و به داستان زنی گوش دادم که پدرش جلوی چشم او به مادرش تجاوز میکرده و با خودم گفتم که این قصه ها چرا عادی نمیشه . 
جای من خالی است؟ روی کابینت آشپزخونه؟ من لبخند زدم . 
بعد از کلاس برای خودم سوپ درست کردم . درست مثل وقتی که مامان برام سوپ درست میکرد . گلوم هم درد میکنه . با شهرزاد به لیوانهای نیمه پره ایر بورن با نفرت نگاه میکردیم و مایع بد مزه مزخرفش و قورت میدادیم. 
گوشم هم درد میکنه . 
چیزی هم توی دلم پیچ میخوره . 
اینجا جای کسی خالی نیست . دلم نمیخواد وقتی مریضم کسی بغلم کنه . 
من نگفتم که من هم دلم میخواست وقتی از سر کار بر میگشت من هم اونجا باشم . 
ولی اگر اونجا بودم یک موجود مریض دماغو بد اخلاق بودم 

Monday, September 14, 2009

ساعت مهم نیست چنده . خواب از سرم پریده وسطهای راه بود که پرید . با خودم بلند فکر میکنم . گوشت چرخ کرده . رب . جعفری . پنیر پیتزا . شیر . رشته لازانیا . سس شکلات . توت فرنگی . پیش غذا . زنی که روبروم تو صف ایستاده میخواد از کارت عضویتم استفاده کنه .کارت و بهش میدم . اون کنار تر ساعت ۱۱ و نیم شب یکی اومده که حقوقش و بگیره . جای بوسه هاش روی دستهام هست . هنوز بوی تنش روی شونه هام و گردنم نشسته . سوار ماشین میشم یک لحظه حالم از رانندگی کردن بهم میخوره . خریدها رو ول میکنم روی میز وقتی میرسم . باید پیژامه پوشیدو لنز های رنگی و در آورد و خط چشم و پاک کرد تا بشه فکر کرد که با دوتا کیسه خرید چه باید کرد . سس شکلات و میسوزنم . توت فرنگی ها تو کثافتکاری من شنا میکنند . بقیه خریدها رو میچینم توی یخچال. دستهاش . دستهاش که مثل دستهای سینا بود . آرد یادم رفت برای سس سفید . ساعت یک شبه . خسته پر از بدن درد و چشمهایی که میسوزه . لکه های شکلات و پاک میکنم . با یک دونه سیگار و یک پتو میام تو بالکن . شب خوبی بود . شب خیلی خوبی بود . حتی اگر آرد یادم رفت یا شکلاتها سوخت. 

Thursday, September 10, 2009

سالن خونه رو دوست دارم . با کوسنهای رنگی و گلدون میخک روی رومیزی ترمه و شمع های خوشبو . سالن خونه پر از رنگه و شبیه خونه‌ آدمهای با شخصیت میمونه . آشپزخونه تمیزه و ظرفشویی پره از ظرفهای رنگی آبی و سفید که روی هم چیده شدن . آشپزخونه شبیه آشپزخونه آدمهای وسواسی تمیز میمونه . اتاق خواب اما با تخت جمع نشده . کتابهای روی زمین سبد لباسهای کثیف لبریز و یک سبد پر از لباس نم دار روی زمین که چون پول خوردهام تمام شده بود نتونسته بودم بندازم توی خشک کن و الان یک هفته است که روی زمین مونده شبیه هیچ چیزی نیست مثل خودم .
پردیس میگه که از سن من گذشته که دلم بیاد توی دهنم من فکر میکنم که پردیس دروغ میگه یعنی دلم میخواد که باور کنم که دروغ میگه ولی شاید راست میگه . پسرک رفت کلاس اول امسال . شاید پردیس راست میگه . شاید عاشق شدن هم سنی داره . 
عکس سیاه سفید بابا پشت ویترین مغازه اش . عکس بچگی خودم با لباس کردی . عکس پسرک روی یک خرس عروسکی گنده و عکس مامانی . همه کنار هم کنار طاقچه بالای شومینه و من دوست دارم نگاه کنم به این عکسهایی که خیره شدن بهم
آهان الان هم نشستم این حرفهای بی ربط و مینویسم که نرم اون اتاق طویله مانند و جم کنم .  . 

Friday, September 4, 2009

پشت این پنجره درخت گریپفروت نیست . پشت این پنجره از سکوت خبری نیست . این دیوارهای تمیز کرم رنگ نه تار عنکبوت دارن و اگر زبان باز کنند قصه ای برای گفتن .
هنوز جعبه های باز نشده تو کنج اتاق خواب و سالن هست . این خونه اولین خونه ایست که فقط و فقط مال منه که هم اتاق خواب داره و هم سالن . هنوز لباسهای باز نشده روی زمین کنار تخته . 
خسته ام . گوشه های تمام انگشتهام بریده . زانوها و پاها و کمرم هم درد میکنه . 
ذهنم خالیه . فقط لیست کارهایی که هنوز مونده تو ذهنم راه میره . 

Wednesday, September 2, 2009

من ۱۸ ساله بودم . تازه از تخم بیرون اومده . نه میفهمیدم رابطه جدی یعنی چی یا ازدواج . او یادم نیست چند ساله بود اما یادمه که بنظر من خیلی بزرگتر بود . او ازدواج کرده بود و یک دختر داشت . دختری که فرسنگها دورتر با مادرش زندگی میکرد . من فکر میکردم که هنوز همه دنیا روبرومه که باید عاشق شم . من هنوز فکر میکنم که همه دنیا روبرومه و باید دوباره عاشق شم . او از من پرسید که آیا حاضرم ازدواج کنم و من حتی بی لحظه مکث گفتم عمرا . او رفت گم و گور شد . من دیگه ندیدمش . 
بعد از ۶ سال هنوز گاهی فکر میکردم بهش که اگر یک لحظه مکث میکردم که اگر جوابم به جز عمرا کمی آرومتر بود . شاید همه چیز خیلی فرق میکرد . در واقع من به هیچ عنوان هم ناراحت نیستم که اون فرق اتفاق نیفتاد . ۶ سال پر از عاشق شدن و روی زمین حموم ولو شدن و گریه کردن . ۶ سال یاد گرفتن که چه جوری رو پای خودم به ایستم . ۶ سال پر اسباب کشی و آدمهای مختلف و احساسهایی که شاید اگرچه همش خوب نبود اما باید تجربه میشد . 
امروز بین این جعبه های قهوه ای و صورتی که چیدم روی هم دیگه توی این خونه شلوغ که فقط میشه روی تخت نشست در حال دست و پا زدن بودم که دیدم ایمیل دارم . چشمهای سبز رنگ مردی که دختر بچه دورگه ای رو تو بغل داشت از توی صفحه فیس بوک ذل زده بود به من . به منی که ۶ سال پیش بدون لحظه ای مکث گفته بودم نه .