Friday, October 30, 2009

صبح با غر از جام پا میشم . صبح یعنی ساعت دوازده و نیم بعد از ظهر. تو خواب دوش میگیرم . خیس از توی یخچال شیرینی که دیشب پختم  و شبیه آجر شده رو در میارم میزارم روی میز و میرم که حاضر شم. میرم مدرسه پسرک که باهم هالویین بازی کنیم . یک چیز گرداناخی و درست کردن انداختن گردنش . باهم تو صف وایمیستیم که بریم توی کلاس  کلاس پنجمیها که شبیه سپوکی هوس کردنش . اتاق تاریکه و باید اعتراف کرد که حتی ترسناک . بعد از اونجا باهم از خانم بد اخلاقی که مامان یکی از بچه هاست و فکر میکنه که من مامان پسرکم پیتزا میخریم و با نوشابه و میشینیم روی میزهای مدرسه . دستهاش و صورتش سیاه است و من اصلا به روی خودم نمیارم با همون ریخت غذا میخوره . یکمی دیگه اونجاها میچرخیم تا رضایت بده بیایم بیرون. 
باهم میریم که برای فردای من لباس بگیریم . بهش میگم که هرچی تو بگی میشم و هرچی تو بگی میخرم . فکر خوبی نیست این همه اختیار به یک توله سگ ۶ ساله دادن . برام یک کلاه جادوگری برداشت با یک جفت گوشواره و دوتا دستبند سیاه هر چی هم که گفتم ببین من چه خوش اخلاقم و بزار که فرشته ای رقاصی کولی چیزی بشم گوش نداد که هیچ به یک ورش هم حسابم نکرد. بعد باهم رفتیم خرید . یکمی توی چرخ خرید نشست و باهم توی این راه های باریک فروشگاها دویدیم و سر خوردیم . وقتی بردمش خونه دیگه بچه نا نداشت تکون بخوره . 
اومدم خونه که تارت درست کنم . وقتی داشتم خمیر و پهن میکردم توی سینی کلی چیز توی ذهنم بود . خواب دیشبم . برنامه فردام . کلی آدم و چیزهای بی ربط همینطوری رژه میرفتن برای خودشون. وقتی داشتم خامه رو با شکلات قاطی میکردم دیگه هیچ چیز تو ذهنم نمونده بود . خاله و مامانی و اومدن پیشم وقتی که داشتم میوه ها رو میچیدم . خاله با ستار رفت تو بالکن مامانی هم با صندلیش اومد سراغ من . 
خوب بود . خندیدیدم . قهوه خوردیم با شیرینی . بعد هم اونا رفتن  و من سوار ماشینم شدم که برم به سینا تارت برسونم . قیافه اش با ته ریشش چند روز نزده  موهای شونه نکرده عینک بدون قاب و ظرف شیرینی به دست شاهکار بود . 
الان هم خسته نشستم روی مبل . خودم و تمام خونه بوی شکلات سفید میده . باید برم تمرین کنم اما حسش نیست . حس حتی بلند شدن هم نیست . 
اما تازه شب داره شروع میشه . 

Tuesday, October 27, 2009

خوب من امتحان دارم . یعنی باید بشینم هشت تا سوال رو در مورد دوتا ایده مختلف جواب بدم . مریض هم هستم .. تمام روزهم با پیژامه بنفش خوشگل گلی گلیم بودم تازه حتی یک خواب دراز هم کردم . حالا بیدار شدم ساعت شش و نیم که آهان درس بخونم . اول نشستم با دوست دوران بچگیم که آنفولانزای خوکی گرفته کس من کس همسایه کردم یک سری که کدوممون مریضتریم که قطعا اون برنده شد. بعد با پسرک چونه زدم که کار بسه برو خونه . بعد در راستای امتحان داشتن زنگ زدم به یک همکلاسی شتر تر از خودم که تاز امشب ساعت ۱۰ میخواد شروع کنه . بعد زنگ زدم به مامانی که زنگ بزنه به مامان این پسره که مریضه فردا صبح . شک نکن که فیس بوک چک کردم . دوتا بستنی خوردم . حالا دارم فکر میکنم که چون هیچکس دیگه ای نیست من باهاش حرف بزنم بستنیهای سبز هم تموم شد خبرم بشینم درس بخونم . 

در راستای امتحان داشتن الان ساعت ۱۲ شبه و من از هشت تا سوال دوتارو جواب دادم . پشت میز چوبی آشپزخونه پر از کاغذ و کاسه و قوطی نوشابه و مداد بطری آب و قرص نشستم و عین سگ هار میونم . ای گند بگیرن این زندگی رو
یک موقعی بود که میشد از پشت پنجره عاشق یکدونه از اون چلغوزهایی شد که داشت وسط کوچه به توپ پلاستیکی بنفش لگد میزد . بعد هم برای مرموز بودن میشست روی پله های مرمری . یک موقعی بود که بزرگترین اتفاق روز رد شدن از جلوی همون پله مرمری بود و یک لبخند.
یک موقعی بود که من سیبیل داشتم با ابروهای پر و ۱۲-۱۳ ساله بودم . دیوارهای اتاقم صورتی بود و خاله پروین به پرده سفید اتاقم عروسکهای کوچولو دوخته بود . یک ضبط قرمز هم داشتم که روی زمین بود . چلغوز مورد نظر خونشون طبقه اول بود و با مامانش تنها زندگی میکرد . من مثل تمام دخترهای ۱۲-۱۳ ساله زشت بودم و اون مثل تمام پسرها ۱۴ ساله صورت گردی داشت که همیشه سرخ بود . 
اسمش یادم نیست ولی یادمه یک جفت کتونی داشت که سیاه بود با خطهای زرشکی . کفشهاش یادمه چون وقتی که از کنار سکوی مرمری رد میشدم سرم و بالا نمی آوردم . 


(‌این ها همه در راستای اینکه من میترسم بخوابم چون دارم خفه میشم )

Monday, October 26, 2009

خیره میشم به رنگ آبی روی ناخونهام . نفسم در نمیاد . روی میز کنار دستم پره از کاسه و بطری آب و لیوان . از پنجره باز باد خنکی میاد من اما نفسم در نمیاد . باخودم فکر میکنم که کاش شب خونه مامان مونده بودم که تا صبح صدای نفسهای راستین بیاد تو خوابم که اگر حالم بدتر شد کسی باشه اما اومدم خونه . دلم نمیخواد برم توی تختم . صدای پای همسایه ها از توی راهرو میاد من کتاب نیمه باز میزارم روی زمین . احساس میکنم که دارم میمیرم . 
دلم میخواست که برم جایی که پاییز باشه . با بوی خاک . با بوی برگهای خشک بارون خورده . من اما نفسم در نمیاد . شاید بهتره همینجا روی مبل بخوابم . 

Sunday, October 25, 2009

بزار راستش و بگم من آدم هیز و مزخرفیم . عصبانی میشم وقتی هم که عصبانی بشم توقع نداشته باش که با پاک کردن صورت مسًله به جایی برسی . وقتی که عصبانی و شاکی میرم سر کلاس شک نکن که تمام مدت کلاس خیره میشم به دستهاش و به انگشتهای کشیده اش و به منحنای گردنش و تاب موهاش . ببین خیلی ساده است یا تو انقدر آدم ردیفی هستی که میای و حضورت اونقدر محکم  و واضح هست که بودنت همه چیز و کم رنگ میکنه یا نیست . توقع نداشته باش که عشوه بیای و بعد کسی جواب تلفنت و بده . توقع نداشته باش ۵۰ باشی ولی دلت بخواد ۱۰۰ هم بگیری . من تا اینجاش ناز و خوش اخلاق هم اگر بودم واسه این بود که دلم میخواست در بهترین حالت ممکن با بهترین شرایط شروع کنم که ذهنم جای بدی نره که آدم مزخرف و هیزی نباشم.
Guess What? You are asking for it .
فکر نمیکنم که بتونی جمعش کنی . ولی بیا تلاشت و بکن . 
تلاش اصولا واسه بشریت خوبه 


غذا آدمها رو جاودانه میکنه . کشک بادمجون مادربزرگ . کباب جمعه ها ناهار . سوپی که وقتی بچه بودیم برامون درست میکردن . ماهیتابه های در حال جز و لوز کافه نادری. بوی قهوه ترک اون مغازه ارمنیه که یک مبل کهنه هم توش داشت که همیشه دوتا پیرمرد خوشگل روش نشسته بودن . حریره بادومی که وقتی برادر کوچیکه بدنیا اومده بود براش میپختن و همش و من میخوردم . سوپ جو های مامان جون . دلمه برگهای مامانی . آبگوشت های بابا . سوفله گل کلم مامان تو روزهای برفی. ته چین سبزی ناهید جون . 
انگار که تو ذهن هممون (‌یا شکموهایی مثل من )‌آدمهای با فایل غذاهایی که درست میکردن یا بهشون ربط داشتن میان بالا . 
و این تنها دلیلی نیست که من عاشق آشپزی و جدیدا هم شیرینی پختن شدم . 
بلکه واسه اون لحظه است که وایمیستم تو آشپزخونه نیم وجبی وقتی که کسی به جز من خونه نیست بعد آرد و کره و شکر و توی کاسه بزرگ فلزی باهم مخلوط میکنم و ذهنم هیچ جای دیگه نیست . 
واسه اون وقتی که سیبها رو خورد میکنم دونه به دونه و دلم نمیخواست که در اون لحظه  در حال هیچ کار دیگه ای به جز خورد کردن سیبها دونه به دونه باشم . 
واسه وقتی که خمیر و پهن میکنم . 
واسه وقتی که میزارمش توی فر بعد یکهو خونه پر میشه از بوی شیرینی و دارچین و سیب پخته . و من اصلا و ابدا آدم بد اخلاق پاچه گیری نیستم وقتی که این بو داره از تو فر خونه ام میاد بیرون

Saturday, October 24, 2009

من مثل برج زهرمار . بد اخلاق . بدون هر گونه احساس بشر دوستانه . من یک سگ هار . همه بشریت روی اعصاب منه . کمربند سفید نگین دار حسن آقا . دخترهای لوس ننری که بهم دیگه میگن خاله . امتحان دوشنبه صبح . امتحان چهارشنبه عصر . من با حوصله در حد عدم وجود . 
بعد با این وضعیت شیرین عسلی من یکی بیاد به این تخم سگهای همسایه روبرویی بگه آره داداش من ۶ عصر میخوابم تا ۸ شب بعد میرم بیرون تا ۱۲ بعدم میام میشینم درس بخونم تو فاصله ۶ تا ۸ هم در بزنی درو تو صورتت میکوبم . آره عزیزم درست مثل امروز. 

Friday, October 23, 2009

امشب از اون شبهاست . از اون شبهایی که هجم خالی کنار تخت کنایه میزنه . 

Wednesday, October 21, 2009

دلم میخواست که بگم دوست دارم وقتی که دستهاش و دور تنم حلقه کرده بود. دلم میخواست که بگم دوست دارم وقتی که داشت شام سفارش میداد. دلم میخواست که بگم دوست دارم وقتی که پتو روم میکشید . وقتی که خوابش برده بود . وقتی که صبح توی بغلش بیدار شدم. وقتی که دستهاش توی موهام بود . وقتی که برام حوله توی حمام میزاشت . وقتی که میخندید . وقتی که دستهاش توی دستهام بود . با خودم گفتم که نه من که دوستش ندارم . وقتی برگردم خونه خودم تو فضای خودم میبینم که دوستش ندارم این فقط یک حس فیزیکیه چون کنارشم وقتی که سوار ماشینم بشم و ۹۰ مایل به سمت شمال رانندگی کنم وقتی که برسم به خونه خودم به تخت خالیم به پتوهای رنگی میبینم که دوستش ندارم . 
دلم میخواد بهش بگم دوستش دارم وقتی ای دی یاهوش روشن میشه . وقتی که اسمش روی تلفنم میوفته . وقتی که صداش و میشنوم وقتی که به گلدون روی میز نگاه میکنم . وقتی که تکست میزنه . وقتی که سر شام زنگ میزنه و من آروم از کنار شوهر خاله گرامی بلند میشم که برم توی اتاق که صداش و بشنوم . 
شهرزاد میگه که دوستش ندارم که این فقط یک عکس العمل به نازی و مهربونی این آدمه . 
من فکر میکنم که راست میگه . 
من امید وارم که راست بگه .

Wednesday, October 14, 2009



Tuesday, October 13, 2009




زخمهام و برمیدارم با بسته سیگارم و با  فندک آبی کنار شمعها میرم توی بالکن
 



Monday, October 12, 2009

میرسم خونه کثیف و خسته ام با چشمهای خیس . ظرف غذا رو از تو مکرویو در میارم . نگاهش میکنم . خالیش میکنم توی سطل آشغال بر  . میگردم پشت کامپیوتر کلافه ام . میبندمش . میرم زیر دوش . با حوله میام توی آشپزخونه از توی یخچال شربت سرفه ای که توش وایکدین داره رو بر میدارم . شربت و سر میکشم با خودم فکر میکنم که نهایتش راحت بیدار نمیشم دیگه . با حوله میرم زیر پتو . منگم . بیدارم . ولی نمیتونم فکر میکنم . خوابم میبره . بیدار که میشم سه ساعت گذشته . موهام روی هواست . میرم لب پنجره . بارون اومده . اولین بارون سال. 
بعد از ظهری که اولین باروی پاییزی اومده باشه توش اصلا گناه توش گریه کردن . غصه خوردن . با حال خوب از خونه میام بیرون . 
صدای دف و تنبور میومد . من دستهام به در دستشویی تکیه دادم بودم و گریه میکردم . صدای نفس نفس زدنم توی دستشویی میپیچید کسی اومد تو با خودم گفتم که اگر اون زن باشه چی؟ صبر کردم که صدای در دستشویی باید . دستم و محکم فشار میدادم که صدای هق هقم کمتر شه اما کمکی نمیکرد . اومدم بیرون نور سفید دستشویی حالم و بد میکرد . حالم داشت از تصویر خودم تو آینه بهم میخورد . پیراهنی که تا چند ساعت پیش بنظرم زیباترین چیز دنیا بود خیلی هم زشت بود توی نور دستشویی و جورابهام که بنظرم خیلی هم خوب بود توی اون نور فقط تصویر مسخره ای بود . بالای لبم یک خط قرمز بود و چشمهام پف کرده  . یک ساعتی بود شاید که داشتم گریه میکردم . صورتم و شستم تمام آرایشم پاک شد کفشهام و در آورد و برگشتم توی سالن . 

چند دقیقه بعد کنسرت تمام شد . توی تاریکی وقتی ملت دست میزدن اومدیم بیرون . کفشهامون و دستمون گرفته بودیم و پابرهنه روی  چمنهای خیس میدویدیم . 

چند ساعت بعد روی فرش آبی دم دستشویی روی زمین نشسته بودم باز گریه میکردم و توی گریه فکر میکردم که حالا که اینجا نشستم یک کار مفیدی هم بکنم و به پاهام کرم بزنم . 
یک ساعت بعد با یک لیوان شیر توی بالکن گریه میکردم . 
فردا صبحش با یک لیوان قهوه توی ستار باکس . 
ظهرش پشت کامپیوتر و پای تلفن .

فکر میکنم که چشمه اشکم خشک شد . 

Sunday, October 11, 2009

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی 

Thursday, October 8, 2009

پسرک واسه مریضهای توی اتاق شیرین زبونی میکنه . من با خودم میگم که کاش پسرکی داشتم . پسرک مریضه . پسرک  نمیتونه چیزی یاد بگیره . 
پرونده ها روی میز جمع میشن من خسته ام و هوا داره تاریک میشه . ساعت هفت شب میام بیرون . میدونم که تو خونه چیزی ندارم . توی فروشگاه چرخ خریدم پره از جعبه های غذاهای یخ زده و سوپهای توی قوطی. توی صف جلوی من پیر مرد هشتاد ساله ای است که یک دونه شیر داره با یک بسته غذای گربه چندتا گلابی یک کیسه هلو یک جعبه قهوه . من جعبه های یخ زده رو روی هم میچینم و از خودم خجالت میکشم کمی هم ذوق میکنم که کسی با من زندگی نمیکنه و من مسول غذا دادن به کسی نیستم و میتونم فقط و فقط غذای یخ زده مزخرف بخورم . .میام خونه جعبه ها رو میچینم توی فیریزر و به این فکر میکنم که کاسابلانکا ببینم یا اون یکی فیلمرو . بازهم خوشحال که کسی اینجا نیست که بخواد حتی راجب فیلم نظر بده . تا میام بشینم به فیلم دیدن تلفنم زنگ میزنه . زنگ زده بپرسه که شام چی خوردم که بگه داره چمدونش و جمع میکنه . من  بی حوصله و سگم و خوشحال که وقتی تلفن و قطع بشه اینجا نیست . بعد از فیلم میام که بخوام باید زود خوابید . یاد این میوفتم که چند شب پیش داشتی از شاملو خوندنم میگفتی جدال با خاموشی و از تو کتاب خونه در میارم از لاش دوتا کاغذ میوفته . دست خط توه ولی نامه نیست . گویا بعد از آتیش سوزی یک بار اومده بودی با من سر یکی از کلاسهام با همین کتاب روی جلدش چیزی نوشته بودی که من کندم انداختم دور ولی این کاغذها . من هنوز دارم گریه میکنم . الان تقریبا یک ساعته .  

Wednesday, October 7, 2009

تقصیر تو نیست اون چیزی که کمه از تو نیست . تو نمیدونی عاشق شدن یعنی چی اینکه صندلیهای کافه نادری یک معنی دیگه بده یعنی چی . تو نمیفهمی ای تکیه گاه و پناه و تنها ترین لحظه های ..... چه جوری میتونه آدم و آتیش بزنه . من غر میزنم که تو وقتی میری دستشویی دور توالت و میدی بالا . من غر میزنم که تو من و بغلت نمیکنی وقتی میخوابی . من غر میزنم که وقتی ۱۰ شب از دانشگاه بر میگردی خونه به من زنگ نمیزنی. تقصیر تو نیست . من میدونم که تو چیزی برای دادن نداری . که تو قراره ۶ ماه هر شب کنار من به خواب بری و بیدار شی بعد یک روز احساس کنی که وای دوستم داری . تو میخوای که من آخر هفته دیگه بیام اونجا که برنامه آقای چنار تو شهر شما بزارم و اونجا برم کلاس دف . من دلم میخواد که تو چشمهام نگاه کنی و حرفهای عاشقانه بزنی . من دلم میخواد که تو بیای توی دلم بشینی و انقدر بزرگ باشی که من دلم تنگ نشه که من غصه نخورم که دیگه عاشق نمیشم . من دلم میخواد که وقتی توی تخت من خوابیدی من عزا نگیرم که صدای نفسهات نخواهد گذاشت که من بخوابم یا وقتی که میری خوشحال نشم که آخیش الان میتونم پیژامه بپوشم و هپلی ولو شم . من دلم میخواد که صدای نفسهات و دلم و بلرزونه که انقدر عزیز باشی که من دوباره به ازدواج کردن و بچه دار شدن فکرکنم . میدونی این روزها که بچه میبینم احساس میکنم وای چه وحشتناک یعنی هیچوقت نمیشه دیگه از دستش فرار کرد. تو فکر میکنی که من یک آدم با شخصیت معقولم . به من میگن که تا ۶ ماه صبر کنم بعد بی خیالت بشم . که تو خوبی حتی اگر چیزی کمه و باید زمان داد بهت . من مردهای خوب رو دوست ندارم . من دلم میخواد که دلم بلرزه . آره من شر میخوام ولی بیشتر از شر من گرما میخوام من عشق میخوام . من فکر میکنم که تو شبیه یک خونه ای که همه چیزش کرم رنگه و من چیزی شبیه خونه خودم پره چیزهای رنگی . بیا به من ثابت کن که اشتباه میکنم . 

Monday, October 5, 2009

این بچه غول با پیاژمه آبی راه راه با بلوز برعکس که داره تمام محتویات یخچال و قورت میده حوصله شمردن کالری هم نداره و هرچی که کوفت میکنه مندازه تو سینک حتی نمکدون رو و اصلا براش مهم نیست که خونه انگار توش بمب ترکیده و تازه الان میخواد بره بخوابه 
هیچ نسبتی
هیچ نسبتی
با اون خانوم با شخصیتی که تمام آخر هفته لباس زیر جینگولی تنش بود با ربدوشام ابریشم صبحانه درست میکرد یا داشت با عشوه میخندید یا مو درست میکرد یا حرفهای خوشگل میزد نداره . 
درواقع این بچه غول هپلی کثیف هیچ هم اون خانومه رو دوست نداره . 
فکرش بکن و که اون دوست عزیزی که آخر هفته اینجا بود حتی نمیدونه که خانم باشخصیت دوشنبه ها که نور خورشید بهش میخوره تبدیل به یک غول آبی شیکمو خواب آلو بی حوصله میشه . 

Sunday, October 4, 2009

داریم بر میگردیم . برنامه بی نظیر بود. اتوبان تاریکه . میگه بنظر آدم خوبی میاد . میگم آدم خوبیه .میپرسه پس چته .میگم یک چیزی کمه انگار یک جای قضیه خالیه . میگه تو شر میخوای بس نبود یک سال  گریه؟ میگه آدم شر با کله پرتت میکنه پایین . میگم خاله تو خودت میدونی من چی میگم . 
میدونم که دقیقا میدونه من چی میگم . 
میگه تو با این سواره ای با اون پیاده . پیاده بودن خوب نیست . 
میدونم که راست میگه . 
میگه هیچکس رضایتت رو جلب نمیکنه در آخر . 
میدونم که شعار میده .
اما هنوز انگار یک جایی یک چیزی کمه

Saturday, October 3, 2009

باید تا یک ساعت یا چهل دقیقه دیگه برسه . کاسه ماست و خیار تو یخچال کنار سالاده قابلمه دلمه روی گاز . 
مامانی یک تیکه ظرف پلاستیکی داشت که واسه روی میوه بود . میزاشت توی فریزر یخ بزنه بعد چهارشنبه شبها قبل از رسیدن مهمونها ظرف میوه رو میزاشت نزدیک میز بازی روش و حوله میپیچید این ماسماسک و هم میزاشت روش . امشب خونه کوچیک من شبیه شبهایی شده که مامانی دوره رامی داشت. 
شمعهای بالای شومینه و توی حموم روشنه بقیه رو گذاشتم وقتی که نزدیک بود روشن کنم . . باید آرایش کنم . باید از روی زمین اتاق خواب بلند شم این پیراهن پولک دار نارنجی و در آرم و لباس درست بپوشم . 
مرد درست شبیه پدر من بود . بابای من وقتی من ۱۰-۱۲ ساله بودم با موی بلند و ریش بلند . من ظرف ماست و برداشتم و داشتم به خودم فشار میاوردم که فکر کنم که دیگه چی لازم دارم برای امشب . مرد حرف میزد و من اگر چشمهام و میبستم میتونستم که تو لاله زار باشم پشت میز چاپ و نگاهش کنم وقتی که از کارگاه قابهای رنگی و بر میداشت . مرد حرف میزد و من میتونستم تو مغازه آقا یدالله باشم وقتی که از زیر ویترین انگشتر فیروزه در میاورد . من دلم میخواست که مرد و بغل کنم . من دلم بابام و میخواد . توی ماشین گریه کردم فقط برای حسرت اینکه انقدر دوره که نمیشه با یک تلفن بری بشینی روی صندلی پشت ویترین مغازه که بهت بگه امروز از کی چی خریده و بعد سینه ریز زمردی که برات کنار گذاشته رو بندازه گردنت . من بابام و میخوام
من واقعا باید بلند شم از روی زمین .  . 
این دوست عزیزمون رضا یزدانی هم خوب با روح و روان ما بازی میکنه با آهنگ شمال و کافه نادری . یعنی رسما روح و روان و بازی . سوزن به خایه های نداشته . 
الان باید برسه . کر کره هارو میکشم و کرمها رو ردیف میکنم که انتخاب کنم . موهام و باز میکنم . گوشوارههای فرشته شکل و از توی جعبه در میارم . 
من گرسنه ام و نگرانم و دلتنگم و خوشحالم . 
دکمه های بلوزم و میبندم . تمام شمعها رو روشن میکنم . همه جای خونه پره شمع شده . تو ظرفهای رنگی تو بشقابهای چوبی روی میز ناهارخوری . روی سنگ توالت حتی . طاقچه شومینه . میز جلوی مبل . کنتر آشپزخونه . همه جا روشنه . 
من کافه نادری میخوام بعد از یک راهپیمایی طولانی تو انقلاب . بعد از دیدن پدرم . من کافه نادری میخوام . من جمهوری میخوام . من امام زاده صالح میخوام . من بوی ادویه های بازار و میخوام . 
الان دیگه باید برسه . 

Friday, October 2, 2009

Nobody is moving to china anytime soon
ساعت هشت و سه دقیقه بامداده و من دقیقا سه ساعت و سه دقیقه است که نشستم رو تخت  یا بخودم پیچیدم یه تو آشپزخونه بودم . 
ساعت هشت و چهار دقیقه است و من کله ام به طور کل کار نمیکنه . تا صبح کابوس دیدم یا بخودم پیچیدم . 
دیشب قبل از خواب (‌قبل از شروع تلاش برای خواب ) به این فکر میکردم که قرنها پیش آدمی بود که با خبر مریضی من هرجایی که بود کارش و ول میکرد و میومد و الان کسی هست که در جواب اینکه دکتر بودم اعلام میکنه که میترسه مریض شه و میخواد که برنامه های شنبه رو کنسل کنه و برای وجدان درد خودش بر میگرده میگه که هیچکدوم  از ما که نمیخواد بره چین . 
من خودزنی دارم وگرنه به این فکر میکردم که خوب با این هم مثل آدم قبلی بهم بزن .  
ساعت هشت و هفت دقیقه است و من دارم به این فکر میکنم که شاید بهتره وقت مومک رو کنسل کنم اگر قراره که نیاد من چرا درد پرو پاچه هم بکشم . آهان چون من آدم ردیفیم و این کارهای مزخرف و برای خودم میکنم .
باید بخوابم . 
باید بخوابم . 
شد هشت و نه دقیقه شاید الان خوابم ببره .