دلم میخواست که بگم دوست دارم وقتی که دستهاش و دور تنم حلقه کرده بود. دلم میخواست که بگم دوست دارم وقتی که داشت شام سفارش میداد. دلم میخواست که بگم دوست دارم وقتی که پتو روم میکشید . وقتی که خوابش برده بود . وقتی که صبح توی بغلش بیدار شدم. وقتی که دستهاش توی موهام بود . وقتی که برام حوله توی حمام میزاشت . وقتی که میخندید . وقتی که دستهاش توی دستهام بود . با خودم گفتم که نه من که دوستش ندارم . وقتی برگردم خونه خودم تو فضای خودم میبینم که دوستش ندارم این فقط یک حس فیزیکیه چون کنارشم وقتی که سوار ماشینم بشم و ۹۰ مایل به سمت شمال رانندگی کنم وقتی که برسم به خونه خودم به تخت خالیم به پتوهای رنگی میبینم که دوستش ندارم . دلم میخواد بهش بگم دوستش دارم وقتی ای دی یاهوش روشن میشه . وقتی که اسمش روی تلفنم میوفته . وقتی که صداش و میشنوم وقتی که به گلدون روی میز نگاه میکنم . وقتی که تکست میزنه . وقتی که سر شام زنگ میزنه و من آروم از کنار شوهر خاله گرامی بلند میشم که برم توی اتاق که صداش و بشنوم .
شهرزاد میگه که دوستش ندارم که این فقط یک عکس العمل به نازی و مهربونی این آدمه .
من فکر میکنم که راست میگه .
من امید وارم که راست بگه .