Sunday, October 25, 2009

غذا آدمها رو جاودانه میکنه . کشک بادمجون مادربزرگ . کباب جمعه ها ناهار . سوپی که وقتی بچه بودیم برامون درست میکردن . ماهیتابه های در حال جز و لوز کافه نادری. بوی قهوه ترک اون مغازه ارمنیه که یک مبل کهنه هم توش داشت که همیشه دوتا پیرمرد خوشگل روش نشسته بودن . حریره بادومی که وقتی برادر کوچیکه بدنیا اومده بود براش میپختن و همش و من میخوردم . سوپ جو های مامان جون . دلمه برگهای مامانی . آبگوشت های بابا . سوفله گل کلم مامان تو روزهای برفی. ته چین سبزی ناهید جون . 
انگار که تو ذهن هممون (‌یا شکموهایی مثل من )‌آدمهای با فایل غذاهایی که درست میکردن یا بهشون ربط داشتن میان بالا . 
و این تنها دلیلی نیست که من عاشق آشپزی و جدیدا هم شیرینی پختن شدم . 
بلکه واسه اون لحظه است که وایمیستم تو آشپزخونه نیم وجبی وقتی که کسی به جز من خونه نیست بعد آرد و کره و شکر و توی کاسه بزرگ فلزی باهم مخلوط میکنم و ذهنم هیچ جای دیگه نیست . 
واسه اون وقتی که سیبها رو خورد میکنم دونه به دونه و دلم نمیخواست که در اون لحظه  در حال هیچ کار دیگه ای به جز خورد کردن سیبها دونه به دونه باشم . 
واسه وقتی که خمیر و پهن میکنم . 
واسه وقتی که میزارمش توی فر بعد یکهو خونه پر میشه از بوی شیرینی و دارچین و سیب پخته . و من اصلا و ابدا آدم بد اخلاق پاچه گیری نیستم وقتی که این بو داره از تو فر خونه ام میاد بیرون