Sunday, November 29, 2009

من دلم میخواد که از اون مامانهای نرمی بشم که لباسهای جینگولی روشن میپوشه (‌نیست الان کم شبیه گداهای پارک ساعی میمونم)‌و همه از توی آشپزخونه اش بوی شیرینی میاد . من دلم میخواد از اون مامانهایی بشم که با بساط قهوه و کیک کلی آدم و دور میز آشپزخونه جمع میکنه . یک میز آشپزخونه گنده . و بالای سرم یک لشگر بچه این ور اون ور بودوه . من دلم میخواد که چشمهام و هیچوقت عمل نکنم تا یک مامان عینکی باشم . دلم میخواد که هرشب تن سه چهار تا توله لباس خوابهای گل منگولی بپوشم بعد همه بشینیم باهم فیلم ببینیم یا کتاب بخونیم . من دلم میخواد که تو یک روز تابستونی دستم و روی بر آمدگی شکمم بکشم و لگد زدن یک موجود اون زیر حس کنم . من دلم میخواد که پوشک و شیشه شیر بخرم . من دلم میخواد که عاشق مردی باشم و منتظر باشم که تصویرش و تو صورت نوزادی ببینم نوزادی که مال ماست . من دلم میخواد که مامان یک خانواده گنده و شلوغ و هپلی و پر سر و صدا باشم.