Monday, December 14, 2009

وقتی پرسید یعنی چند ماه بعد دقیقا؟ تو دلم گفتم آره کویا که اونقدر هم دوستم نداشت . گیرم اما نباشی و دوستم هم نداشتی قسمت من هم نبودی اما تو تنها یادگاری از منی که عاشق بود. گاهی شبها دلم میخواد که بیام و سراغ خودم رو از تو بگیرم . 
گیرم حالا تو این سرما دل ما این وسط رفت پی گرمای دستی که اصلا قسمت ما نیست . 
گیرم که خیلی چیزها معنی خودشون و از دست داده باشند . گیرم که یادمون نمیاد بی تابیهامون و . گیرم من عصبانیم و خسته و تو کلافه ای و سر درگم . 
آسمون اما بارونیه . هنوز میشه دنبال سوالی بگردی . میشه تو سکوت ماشین سیگار کشید . میشه که تو باشی و ما یک شام دوساعته بخوریم و من وقتی میرسونمت دم ماشینت یادم نباشکه که عصبانی و خسته بودم . 
گیرم که هرگز دیگه عاشق نشیم . اونقدر هم بد نیست اگر من باشم و تو باشی یک گله گوسفند و یکی دوتا بچه . 

Saturday, December 12, 2009

تو میگی داری بزرگ میشی . من توی آینه دنبال خودم میگردم . 

Friday, December 11, 2009

صدای بارون میاد. ساعت یازده و بیست دقیقه شبه و من امشب هم دست به ساز نزدم که تورو خدا یکی به استاد گرامی بگه که سرک نکشه تو کابوسهای من بزاره من همون خوابهای خودم و ببینم و خوش باشم . خونه سرده من هم بساطم و جمع کردم آوردم روی قالیچه ترکمن قرمز دم اتاق خواب روبروی بخاری پهن کردم و باید درس بخونم و درسم نمیاد. توی راه داشتم به این فکر میکردم که تابستونها تهران و زمستونهای اینجا وقتی تنهام از تن خودم بی خبر میشم . دست به پاهام نمیکشم که نرم باشه کرم به تنم نمیزنم حتی خودم و هم اونقدر نمیبینم . وقتی داشتم پیژامه بنفش راه راه رو با تی شرت سفیدی که خودم روش بته جقه های رنگی کشیدم و با جوراب قرمز و جاکت صورتی تنم میکردم یک لحظه با خودم گفتم همون بهتر که کسی نمبینتت . صدای بارون میاد من غرم میاد اما درسم نمیاد .

Monday, December 7, 2009

داره بارون میاد . روی لباس خوابم یک ژاکت میپوشم . جورابهای بلند پام میکنم میام زیر پتو . داره بارون میاد . اینجا ساعت یک شبه . بخاری و خاموش میکنم که پنجره رو باز میکنم که صدای بارون و بشنوم. یک جای دنیا یک سری آدم دارن میریزن تو  خیابون . یک جای دنیا یک سری آدم جونشون و گرفتن دستشون رفتن تو خیابون. اون آدمها حتما مامانی دارن حتما مامان دارن حتما شهرزاد دارن بچه دارن برادر دارن  خواهر دارن . اون آدمها یکی منتظرشونه یکی دوستشون داره یکی عاشقشونه . اون آدمها حتما همه زندگی یکی هستن . داره بارون میاد . من صبح ساعت ۱۱ کلاس دارم . من بعد از کلاس باید برم سر کار . من بعد از کار باید برگردم مدرسه . صبح که من بیدار شم شاید یک سری از آدمها تو خیابون دیگه نفس نکشند . صبح که من از خواب پاشم شاید یک سریشون کبود باشن . گریه کرده باشن . ترسیده باشن . صبح که من بیدار شم شاید زندگی برای خیلی ها دیگه فایده ای نداشته باشه یا درد باشه یا منتظر عزیزی باشن که هنوز برنگشته . داره بارون میاد . من خیلی دورتر از اون آدمها توی تختم نشستم و به این فکر میکنم که شاید اگر انقدر دور نبودم میترسیدم که برم . میترسیدم که اگر برنگردم مامانی چی میشه . شهرزاد چجوری چوپون میشه . داره بارون میاد . کاش همشون سالم برگردند. 

Sunday, December 6, 2009

میدونی عزیز دل من تو سر نترس داریم. تو تمام این سالها فقط خودمون میدونیم که چه خطرهایی از بیخ گوشمون رد شده . شایدم فقط و فقط بخاطر این بود که همدیگر و داشتیم . من تو هر چی دلمون بخواد میپوشیم با هرکی هر کاری که دلمون میخواد میکنیم . من و تو یاد گرفتیم تو این سالها که با تنمون مهربون باشیم که زن بودنمون و دوست داشته باشیم که نزاریم زن بودنمون واسمون بشه ترس بشه مانع. 
من و تو همیشه سهم خودمون و از شب گرفتیم . 
من و تو تو کوچه های این شهر تو خیابونهاش خاطره داریم که همیشه با تاریک شدن هوا توش سهم داشتیم .
من و تو امشب اما ترسیدیم . 
از مرد کثافتی که چیزی به تو گفته بود ترسیدیم. 
ترس هیچوقت سهم ما از شب نبوده . 
من و تو اما امشب از شب سهمی نداشتیم. 

Saturday, December 5, 2009

من امروز میخواستم که هیچ فشاری بخودم ندم . من امروز میخواستم که هیچ کاری نکنم . با هیچکسی راجب هیچ مقاله ای حرف نزنم . کتاب نخونم . با فمینیست و فمینیسم و لزبینیسم و حقوق هم جنس بازها و مرکز زنان و زنان هندی و آب آلوده و سرطان سینه و کمپین یک ملیون امضا و وبلاگ و سیاست هیچ کاری نداشته باشم . میخواستم از صبح به خودم ور برم . زیر ابرو بردارم آرایش کنم لباس جینگولی بپوشم . میخواستم با مامانم برم خرید حرفهای خاله زنکی بزنم . میخواستم برم لباس خواب جینگولی بخرم که بیام تو تختش بخوابم با لباس خواب خوشگلم. میخواستم دو ساعت رانندگی کنم تا برسم به یک خونه ای که میشه توش ولو شد و کارهای خوب کرد . 

همه این کارها رو کردم . روی لباس خوابم پروانه های رنگی داره . شام هم پختم . فیلم هم دیدیم . کارهای خوب هم کردیم . الان هم آروم بغلم خوابیده داره نفس میکشه . 

منم نشستم دارم یک دونه تو سر خودم میزنم یک دونه تو سر سایکوانالتیکال فمینیسم و احساس میکنم که دارم باز فشار داده میشم . یک خط در میون هم میرم اخبار میخونم . وبلاگ میخونم . حرص میخورم . 

منم پیپر مینویسم . 
من همش پیپر مینویسم 

Tuesday, December 1, 2009

کاش یقین باز یافته ای بود