Saturday, February 27, 2010
رسمان ۵ دقیقه قبل از شروع نمایش رسیدیم. جای نسبتا پرتی بود . کلی هم خندیدیم که اینجاها که جای تاتر نیست در نتیجه احتمالا تو حیاط خونه کسیه . برای تحویل گرفتن بلیطها که رفتیم خانومه گفت البته شما که سنتون پایینه اما بیرون شراب هست بماند که من خندم گرفته بود که تو رسما فکر کردی ما چند سالمونه؟. رفتیم توی حیاط بهش میگم تو احساس نمیکنی که همه یه جوری نگاهمون میکنند . نگاهها بد نبود . اما دیده میشدیم . همه تو گروه سنی ۴۰-۵۰ بودند . بعد از تموم شدن نیمه اول اومدیم بیرون . من راحت نبودم . مدتها بود که احساس نکرده بودم ملت دارن نگاهم میکنند . دور گردن یک آقایی یک قفل خوشگل دیدیم البته آقاهه هم خیلی خوشگل بود دوست پسر آقاهه هم خیلی خوشگل بود . اما فقط ما چهار نفر بودیم که از بقیه دور ایستاده بودیم . ما به بهانه سیگار . اونها شاید به بهانه بوسه . تا شهرزاد گفت متوجهی که همه چقدر سفیدن؟ بماند که کلی خندیدم از این ( چقدر سفید)اما راست میگفت همه خیلی سفید بودن . حس جالبی بود . مدتها بود که نژادم و انقدر واضح حس نکرده بودم . خصوصا تو این شهر .
Monday, February 22, 2010
اگر انقدر درس نداشتم . اگر پیپر نداشتم روی تاثیر تبلیغات و نباید پیپر دینا رو صحیح میکردم . اگر ساعت ده و نیم شب نبود . پا میشدم خونه رو تمیز میکردم . سبد لباسهای تمیز و جابه جا میکردم . ملافه ها رو عوض میکردم . ظرفها جمع شده تو سالن و میشستم . کاسه سفالی رو از روی پاتختی بر میداشتم . اگر انقدر درد نداشتم که میتونستم رو پام وایستم بدون اینکه سرم گیج میره . میرفتم توی آشپزخونه قرمه سبزی درست میکردم شاید با کیک شکلاتی . ظرفها رو هم میشستم . اگر انقدر درس نداشتم میرفتم زیر دوش بعد موهام و صاف میکردم شاید حتی رژ لب قرمز میزدم یا خط چشم میکشیدم . اگر انقدر درس نداشتم شاید بهش میگفتم که شام بیاد اینجا به این هم فکر نمیکردم که زوده و از این حرفها و لابد یک بطری شراب میاورد و بعد از شام میشستیم روی مبلهای کرم و مزخرف میگفتیم . بعد احتمالا زود میرفت و من چون درس نداشتم ظرفها رو جمع می کردم و زنگ میزدم به زن بابام که بگم دلم براش تنگ شده که تعریف کنم چی شده و احتمالا یک ساعت حرف میزدیم .
اما درس دارم و پیپر دارم و دلم درد میکنه و بهتره که برم سر درسهام
Friday, February 19, 2010
واسه خودت خوشحال داری رژه میری هیچی هم به تخمت نیست . ولو شدی روی مبل آقا منوچ و هم گرفتی بغلت و داری واسه خودت فیس بوک بازی میکنی و وبلاگ میخونی و آهنگ گوش میدی. در راستای فیس بوک بازی میرسی به یک عکس . کف دستات عرق میکنه. نفسی که از عصری در نمیومد کلهم گیر میکنه تو گلوت . بغضت میگیره . خواب از سرت میبیره . هرچی هم فحش بلدی میکشی به خودت و فضولیت . کسی هم نیست بگه خوب زنیکه مرض داری که سوزن به خایه خودت میزنی آخه؟ اونم تو این شهر خراب شده که همه به هم یک جوری وصلن . خوب مریضی؟
Thursday, February 18, 2010
چیزی توی دلم قل میخوره . خودش و به درو دیوار میکوبه. من لبخند میزنم . هوا خوبه و سعی میکنم که خوب باشم . در واقع خوبم . اخبار نمیخونم . از مزخرفات لاریجانی و رد میکنم کاری به این ندارم که کجا چه خبره . هوا خوبه و من چیزی توی دلم داره بالا پایین میره که با اخبار خوندن حالش بدتر میشه .
دستهام میلرزه شاید برای جواب دادن به ۳۵۰ تا ایمیل رییسمه . مردم دیوانه ان. من ۳۵۰ تا ایمیل خوندم که خانم فلانی چقدر شما فهمیده اید . چقدر شما خدایید . چقدر شما کسید . مرسی که انقدر شما نازید . شما چجوری انقدر نازید . و ۳۵۰ تا بار فحش خواهر ومادر دادم به این ملت دیوانه که بعد از ظهر و من تلف کردند .
چیزی که توی دلم بالا پایین میره حالش خوب نیست .
من آدمها رو نمیفهمم. این چیزی که توی دل من بالا پایین میره هم آدمها رو دوست نداره .
Sunday, February 7, 2010
حواسم نیست . اصلا اینجا نیستم . خودم و پشت در قفل خونه جا میزارم وقتی که دست کلیدم با جوجه اردکی که ازش اویزونه روی کانتر آشپزخونه جا مونده . دوبار در یک روز. یک دستم دف و یک دستم کامپیوتر با کیف تو پارکینگ میخورم زمین. برای فردا باید یک پیپر بنویسم راجب تحقیق فمینیستی هنوز اما حتی شروعش هم نکردم . هنوز مقاله کانت مونده و من حتی نخوندمش . میام توی کافی شاپ درس بخونم عوضش محو آدمها میشم و آفتابی که از پنجره میاد تو و کاغذ سفید روبروم رو گوشه های کاغذ مینویسم ::بی همگان به سر شود بی تو بسر نمیشود نمیشود نمیشود نمیشود.
کس میگم بی تو هم به سر میشود تا حالا که شده . میرم بیرون با یک سری دختری که آدمهای من نیستن . میرم بیرون شاید که بهترشم شاید که به حکم الکل و آدمهایی که دارن خودشون و به هم میمالان منم یکم برگردم اینجا . اما اونجا هم نیستم . انقدر صورتم از فضای اونجا خارجه که چند بار یکی دم گوشم میگه انقدر غریبی نکن . من غریبی نمیکردم . من به این فکر میکردم که چشمهای اون زنی که توش این همه اشک داره درست مثل چشمهای من بود سه سال پیش که این طلاق دردش احتمالا اندازه همون درده . آروم بهش میگم همه چی درست میشه انقدر سخت نمیمونه . اما بازهم کس میگم . اگر با مرد بمونه یک عمر درده کشیدن یک آدم بی مسولیت با خودت از این طرف به اون طرفه اگر هم نمونه زخم عاشقی که نصفه کاره موند . اگر بمونه خستگیه اگر نمونه میشه من .
همه مستن . من نیستم . مرد موقع حرف زدن دستهاش و میکشه روی کمرم و من هنوز تصمیم نگرفتم که از تماس لذت میبرم یا نه . همه مستن و من به پیپری که باید بنویسم فکر میکنم . و به اینکه چرا هی به این دخترک میگم همه چی درست میشه . مگه مال من درست شد؟ اصلا چی قرار بود درست شه؟
مرد مزخرف میگه . همه مزخرف میگن . سعی میکنم که فکر نکنم به هیچی.
Subscribe to:
Posts (Atom)