Sunday, October 31, 2010

من یک مهاجرم . مهاجری که مهاجرت نسبتا راحتی داشت . من هیچوقت ایران کنکور ندادم . با حراست دانشگاه درگیر نشدم . کسی به من بخاطر پوششم توهین نکرده . تو خیابون نترسیدم توی تاکسی دست کاری نشدم (‌کمتر از بقیه بهرحال تا ۱۵ سالگی بیشتر ایران نبودم)‌ نگران ازدواج کردن و درگیری های ازدواج تو اون جامعه بخصوص نبودم .

من یک مهاجرم . از مرز غیر قانونی رد نشدم . هیچوقت ترکیه نرفتم . همیشه اجازه کار و اقامت داشتم . هروقت خواستم ایران رفتم . پناهنده سیاسی نبودم . عشقم و ایران جا نزاشتم . مجبور نبودم خرج یک خانواده رو بدم . اینجا تنها نبودم . دل تنگ قرمه سبزی و خونه مادربزرگ و جمع خانواده نبودم .

من یک مهاجر از خاور میانه ام . روز یازده سپتامبر من مدرسه بودم . تو حیاط مدرسه پسرهای سفید پوست نجیب و که مهاجر افغانی بود که تازه از پاکستان اومده بود رو کتک زدند . پدر نجیب روزنامه نگار بود . پسرش و دخترهاش از فردا دیگه به اون مدرسه نیومدند . الان سالهاست من و آدمهایی شبیه من هدف رسانه های امریکایین . انقدر طولانی شده که خیلیهامون عادت کردیم به یکسری بدجنسیها به یکسری نژادپرستیها .

چند هفته پیش توی شهرما یک سری مرد ارمنی رو که کلاه گنده ای سر شرکت بیمه دولتی گذاشته بودند دستگیر کردند . پول رفته پول گنده ای بود . رادیو تلویزیونها فقط راجب ارمنی بودن مجرمین حرف زدند و کسی نپرسید که مگه میشه صد و خورده ای آدم یک همچین کلاهبرداری رو بکنند و همشون هم از یک کشور باشن؟ یعنی هیچکسی از توی سیستم با اینها همکاری نکرده بود؟
سوال دیگه اینجاست که ارامنه به ما شبیه اند . الان چند ماهی هست تنفر از مسلمانها کم شده الان مدتیه که میشه یکم راحت تر نفس کشید . بعد دقیقا الان یک نژاد دیگه ای رو دارن هدف قرار میدند که شبیه نژاد قبلیه .

همه اینها رو گفتم که این و بگم . چند شب پیش من و مرد توی یک رستوران ایرانی بودم . گارسون ایرانی رستوران رسما به مرد بی احترامی میکرد . دفعه اولی نبود که تو محیط ایرانی وقتی که باهمیم مردهای ایرانی مرد رو هدف قرار میدند ولی اون شب فرق میکرد. وقتی اومدیم بیرون توی پارکینگ مرد رفت از توی ماشین چیزی بیاره من منتظر بودم یک ماشین پر از پسر بچه های ایرانی به سمتم اومدند مرد رو ندیدند وقتی که نزدیک تر شدند مرد کنارم ایستاد و پسرکها فحش خواهر و مادر ی بود که میدادند. من به روی خودم نیاوردم و امید وار بودم این وسط کلمه مشترکی بین فارسی و ارمنی نباشه .

من یک مهاجرم . یک مهاجری که بیشترین میزان نژادپرستی تو چند ماه اخیر بین مردم خودش دیده .اون شب احساس زن سفید پوستی رو داشتم که تو زمان جدایی سفیدها و سیاهها تو جنوب امریکا عاشق مردی سیاه پوست شده .

من یک زنم . زنی که هیچوقت بهش نگفتند به حکم زن بودن ارثیه پدری مردهای ایرانی حساب میشه .

Wednesday, October 13, 2010

دست و پای بی خود میزنی . بال بال میزنی. خسته میشی . بعد فکر میکنی که زنها میتونند معجزه کنند . پنج یا شش نفر و ردیف میکنی هر شب هفته پیش یکیشون میخوابی . دو سه هفته اول خوبه . بعد اونا خسته میشن سوال میکنند به پرو پات میپیچنند . خسته میشی و کلافه یا میای که بیا به دادم برس بهم بزنم یا یک جوری خستگی و رو سر من خالی میکنی . بعد پدرت میاد و میری تو خودت . حالت خراب میشه . دنیات جای بدی میشه . دنبال کار میگردی . چیزی پیدا نمیکنی . باز حس میکنی که زندگیت از دست رفت عصبانی تر میشی و تلخ تر . یک ذره که بهتر شدی باز هم فکر میکنی که زنها میتونند معجزه کنند و دوباره دخترکها رو به صف میکشی .

وسط این دایره یک مدتی عصبانی شدم . یک مدتی گریه کردم . یک مدتی عاشقی کردم . یک مدتی قبول کردم . الان ولی فاصله ام و حفظ میکنم خصوصا وقتی میرسی به مرحله معجزه زنانگی . عزیزی . نمیشه دوست نداشت . نمیشه ولت کرد به امان خدا .

بهت گفتم بیا جمعه بریم دانشگاه کلاس بردار. نگفتم که باکسی میرم بیرون تازگیها . گفتم که باهات میام تا این دفعه همه کاغذ بازی ها تمام شه . نگفتم که دلم دیگه تنت و نمیخواد . گفتم که انتخاب نداری باید از یک جا شروع کرد . نگفتم وقتی آدمها از اون جایی میان که تو اومدی باید کمک بگیرن . من قول دادم که چیزی نپرسم . دلم میخواست که میتونستم معجزه کنم . که آرومت کنم . کاش دردهامون برای هم انقدر واضح و روشن نبود. شاید اونجوری باور میکردیم که میشه معجزه کرد .

Thursday, October 7, 2010

اتاقم هنوز بهم ریخته است . کسی خونه نیست . پنجشنبه شبه . احساس میکنم که چیزی توم باقی نمونده . تلفن و قطع میکنم به این فکر میکنم که یک روزی عاشقش بودم یک روزی باهم تو تمام طلا فروشی های تجریش سر انگشترها خندیدیم یک روزی هم خونه بودیم هر شب کنار هم میخوابیدیم . حوله هامون و کنار هم تا میکردیم یا پرت میکردیم زمین . تلفن و قطع میکنم و هیچ حسی ندارم . جلوی آینه وای میستم دستمال گردنم و باز میکنم . کارت شناساییم و از گردنم در میارم . سنجاقهای موهامو میکشم بیرون . بافته ها از روی سرم باز میشین میغلتن روی شونه هام . صدای تلفنم در میاد . مرد مریضه . سه هفته است هم دیگر و ندیدیم . حرفی از دلتنگی نمیزنه . من هم چیزی نمیگم . موهام به اندازه تک تک سنجاق سرهای توش پف کرده انگار تمام روز منتظر این لحظه بود که جهش سعودی داشته باشه یک چیزی توم مرده . این و میتونم توی آینه ببینم . مدتهاست که دست از سر تعداد تخمکهام و در صد بارداری برداشتم . دلم میخواست که این عاشقی ادامه پیدا میکرد . دلم میخواست که همچنان میخواستمش دلم میخواست که آروم توی انگشتهاش وا میدادم که می ایستادم و بعد باور میکردم که ببین همه این حرفها همه این روزها فقط به خاطر همین یک لحظه ارزشش و داشت . امروز حمیرا یک پسر زایید . سر مراسم نامزدیش بود وقتی به من گفتن سهم من این نیست؟ آره فکر کنم . مهم هم نیست . این چیزی که مرده هم چیز بدی نیست . انگار که با یک طناب وصل بودم به آدمها به زندگیهاشون به مردهای زندگیم به عاشق شدن به هوس داشتن به بچه خواستن به درس خوندن به آرزو داشتن به امید داشتن . طنابه نیست . من شناور موندم بین چیزی که هیچ چیز نیست . مدام هم دور تر میشم . انگار که روی یک تخته پاره تو شب تاریک تو دریا باشم و هی از اسکله دور شم . از صدای ملت . از هیاهو. از نور . از چرخ و فلک . از صدای خنده . سردمه .

Tuesday, October 5, 2010

بیرون بارون میاد . میرم دم سینک که دستهام و برای بار پنجم بشورم . دستهام زخمه . دیگه یادم میره که کجاش به کجا گرفته ولی هرباری که میگیرم زیر آب گرم جای تازه ای میسوزه . بیرون بارون میاد از اینجا میتونم سر یک عالمه ساختمون و ببینم و یک کلیسای قدیمی . چندتا پرنده از سر گنبد کلیسا میپرند . دلم میخواد که خودم و از پنجره پرت کنم بیرون . همونطور که آب بازه که آب گرم میریزه توی سینک یکهو دلم می خواد فقط بپرم بیرون . آب و میبندم . از خودم میپرسم عزیزم باید ببرمت دکتر؟ بعد خنده ام میگیره از این جدا کردن بخش بیمار از بخش از بالغ . دورو روم شلوغه . وسوسه پریدنه زیاده . هروقت که حالم از حد خیلی خراب میرسه به روی آب به حدی که از تخت میشه اومد بیرون دو سه روز اولش وسوسه پریدن خیلی پرنگه . هنوز داره بارون میاد . بقیه روز فکر نمیکنم . حرکت دستهام کافیه . امتحان میدم . شیرینی میپزم . دستهام و میشورم . دور ناخونها لای انگشتها . تاریک شده . از هیچ گنبدی هیچ پرنده ای نمیپره . نه من دکتر برو نیستم . حداقل الان . بهتر میشه .

Sunday, October 3, 2010

ساعت یک و نیم شب شنبه است . شبهای شنبه من و برادره خونه تنهاییم . شبهای شنبه دوستهاش با دوست دخترهاشون میان اینجا . من این و از ماشینهای دم در میفهمم یا دیدن یکی از دخترها توی آشپزخونه اگر گذرم به توی خونه بیوفته . شنبه ها اصولا تو اینجا بودی . الان هم مسواک آبیت کنار مسواک صورتی منه . (‌چقدر حال بهم زن تیپیکال)‌یک عدد شورت راه راه سورمه ایت هم توی کشوی لباس زیرهای من تا شده . شبها که تو اینجا بودی لباسها روی صندلی نبود. تو کمد تا شده بود . الان تا سقف لباس رو زمینه . کنار در ورودی که از اتاق من به بیرون خونه باز میشه هم هیچوقت کفش نبود . الان چهار جفت کفش رنگ وارنگ ولو رو زمینن . شنبه هایی که تو اینجا بودی من روی لباس خواب تور بنفش چیزی نمیپوشدم . الان لباس خوابه از لج تنمه وگرنه آدم تو اتاقی که تنهاست تا سقف هم لباس رو زمینشه حالا لباس خواب تورموری نپوشه همچین چیزی نمیشه. روش هم ژاکت پوشیدم انگار که مجبورم تازه جوراب . درس دارم . باید لباسها رو از دور میز پرت کنم دور تخت که برم بشینم پشت میز که رو کارتهای احمقانه سفید درجه های حرارتی که توش گلوتنها ملق میزنند بنویسم که یادم بمونه . عوضش کسی نمیاد از من بپرسه که شنبه هفته پیش ساعت یک و نیم بعد از ظهر زیر درخت توی رستوران که تو بلوز نارنجی تنت بود و رنگش رفته بود توی چشمهات و شده بود سبزی که به طلایی میزنه ما داشتیم راجب چی حرف میزدیم . اما ملق زدن گلوتن ها مهمه . منم عجب آدم حال بهم زنی هستم ها . یعنی در حد دخترهای چهارده ساله که میرن امام زاده صالح نذر گندم میکنند که دوست پسره زنگ بزنه . اه اه اه اه اه . ساعت یک و نیم شبه . منم هیچ حال خوبی ندارم . تو قرار نیست که هیچ شنبه ای اینجا باشی . بعد خوب آقا درد داره . یعنی وقتی تو اوج خواستن خود احمقت میزنی همه چیز و بهم میپاشی بعد با لباس خواب میشینی روی مبل به این فکر میکنی که کاش پاشه بیاد . بعد تو دنیای واقعی که کسی نمیاد یک دفعه بی خبر دم پنجره اتاق خوابت . نهایتش یک دونه تکست میزنند . وای من حتی چهارده سالگیم هم انقدر حال بهم زن نبودم .