Tuesday, November 30, 2010
خوب این بچه از اول یک مقدار زیادی فمینین بود . مثل بقیه پسر بچه ها نبود . عاشق لاک قرمز بود و رژ لب از همون موقع هم که راه افتاده بود میرفت میومد میگفت : ا وانت تو بی د بست بلارینا اورررررر. خوب بچه با بابای آخر ایرانی نمیشد بهش گفت که پسر جان نمیشه بابات رضایت نمیده بزاریمت کلاس باله . بعد که مدرسه شروع شد من گیر داده بودم به کلاس بعد از مدرسه . به ورزش. هی میگفت شماها نمیفهمید من اصلا توپ میبینم حالم بد میشه . گفتیم کاراته . گفت من بگیرم یکی و بزنم؟ نه من میخوام برم کلاس باله . توی شش ماه اخیر هم من و کچل کرد که من میخوام برم کلاس باله . بماند با چه مصیبتی کلاسی یافتم که پسرونه باشه که این تنها پسر جمع نباشه بعد با چه سیاستی باباش و راضی کردم که فکر کنه ایده از خودش بوده . بعد از این همه بدبختی برگشته میگه من کی گفتم میخوام برم کلاس رقص؟ شاید تور الینها بردند و جات یکی و گذاشتند . گفتم نه . گفت شاید من یک چیزی خورده تو سرم یادم نمیاد گفتم . گفتم خوب سرت و محکمتر میکوبم به یک جا یادت بیاد . (حرصم گرفته بود آخه )میخنده میگه نه خوب بقیه اش پاک میشه . میگم که شاید تو فقط تنبلی چون میدونستی بابات راضی نمیشه میگفتی میخوام برم کلاس رقص بعد جواب میده من الان دارم نقاشی میکنم نمیتونم باهات حرف بزنم . گفتم باشه حرف نزن از امروز هفته ای دوروز میری باله روسی .
Sunday, November 28, 2010
هیچ چیز سر جای خودش نیست . حتی من . کاغذ شکلات روی تخت جمع نشده کنار کتابیه که همین الان تموم کردم . خودم با ربدوشام نشستم دارم به این فکر میکنم که باید بلند شم که منتظرمن و باید بلند شم . سه شنبه مصاحبه دارم برای مدرسه . به خودم گفتم اگر قبول نشم میزارم میرم ایران . در واقع میگم که دارم میرم ایران اما یک مدتیش و میرم ارمنستان یا حتی روسیه . بابا رو هم میبینم . مدت مدیدی است که ازش خبری نیست . دلم تجریش میخواد و تهران یخ زده . گفتم که هیچ چیز سر جای خودش نیست . من الان باید یک کت شلوار یا کت دامن و بدم اتوشویی برای سه شنبه صبح بعد نشستم اینجا نقشه قبول نشدنم و میکشم .
این چندروز مدام به این فکر میکنم که اگر من این مدلی ازدواج کنم . این مدلی سنتی با خود توی آینه ام چه کار کنم؟ بهش چی بگم؟ اصلا قرار من با خودم این نبود . قرار بود عاشق بشم دوباره قرار بود که زیر بار تعهد نرم اگر بخاطرش نفسم تو سینه بند نمیاد . اصلا قرار بود که عاشق چشمهاش بشم توی یک جای شلوغ بعد لمس دستهاش بعد هم یک خاکی به سرم بریزم که مادرش و چه جوری کنار مادرم بزارم . قرار من با خودم اینجوری نبود . حالا هم خبری نیست شاید قبول نشدم رفتم ایران یک پنج شش ماهی دست از سر من برداشتن .
این چندروز مدام به این فکر میکنم که اگر من این مدلی ازدواج کنم . این مدلی سنتی با خود توی آینه ام چه کار کنم؟ بهش چی بگم؟ اصلا قرار من با خودم این نبود . قرار بود عاشق بشم دوباره قرار بود که زیر بار تعهد نرم اگر بخاطرش نفسم تو سینه بند نمیاد . اصلا قرار بود که عاشق چشمهاش بشم توی یک جای شلوغ بعد لمس دستهاش بعد هم یک خاکی به سرم بریزم که مادرش و چه جوری کنار مادرم بزارم . قرار من با خودم اینجوری نبود . حالا هم خبری نیست شاید قبول نشدم رفتم ایران یک پنج شش ماهی دست از سر من برداشتن .
Saturday, November 27, 2010
اینا هیچکدوم نمیفهمن . هیچکدومشون . دیشب وقتی داشتم توی اتاقی که کم کم داره شبیه یک سطل آشغال گنده میشه دنبال جوراب شلواری میگشتم که برم مهمونی ایرانی که مثل یک گاو خوشگل که بین گوشهاش یک دونه گل قرمز گذاشتند لبخند بزنم برای آقایونی که دعوتشون کرده بودند تا مثل گاوهای خوشگل لبخند بزنند برامون . که زنگ زد بگه که فکر میکنه من خیلی آدم پلیری هستم . خنده ام گرفته بود . اینا هیچکدوم نمیفهمند . امروز صبح توی تخت بودم که زنگ زد بگه من الان دارم دنبال کلیدهام میگردم که بیام دنبالت . منم قطع کردم . نه واسه اینکه آدم خیلی پلیری هستم فقط واسه اینکه آدمها گاهی زبون آدمیزاد و از پای تلفن نمیفهمند . واسه اینکه وقتی میگی من تازه بیدار شدم و هنوز مسواک هم نزدم اسمش عشوه اومدن نیست . اصلا من نمیفهمم من دقیقا کجای زندگیم تبدیل شدم به یک گونی سیب زمینی؟ که هر کی زنگ زد میخواست من همونجا وایستم تا بیاد دنبالم؟
اینا هیچکدوم نمیفهمند که من بازی در نمیارم . نه برای اینها نه برای اون آقایون کت شلواری که بشقابهای کشک بادمجونشون و دستشون میگیرن و زیر چشمی نگاهت میکنند و بعد صاحبخونه رو باهات میفرستن بیرون که ببینند تو پسندیدیشون یا نه . اینا هیچکدوم نمیفهمند که بازی نیست . نخواستنه . که عشوه نیست ؛(نه )گفتنه .
اینا هیچکدوم نمیفهمند که من بازی در نمیارم . نه برای اینها نه برای اون آقایون کت شلواری که بشقابهای کشک بادمجونشون و دستشون میگیرن و زیر چشمی نگاهت میکنند و بعد صاحبخونه رو باهات میفرستن بیرون که ببینند تو پسندیدیشون یا نه . اینا هیچکدوم نمیفهمند که بازی نیست . نخواستنه . که عشوه نیست ؛(نه )گفتنه .
Monday, November 22, 2010
هی میرم کلاس یوگا . هی میرم نفس بکشم که نفسهام بچرخه تو تنم که اینر گادسم بیاد بالا . هی میرم کلاس یوگا بعد هی به تخمکهام فکر میکنم به اینکه این نفسی که میکشم میپیچه توی رحمم و بعد لابد یک چیزی میشه . بعد میام بیرون یک بسته گنده شکلات میخورم و به وجدانم که غر میزنه که چرا دو هفته است به جای اینکه مثل آدم ورزش کنی هی رو زمین غلت میزنی میگم خفه شو چون من الان لازم دارم نفس بکشم و شکلات بخورم.
همکلاسیم یک زن چینی هم سنه منه . دختر داره . دخترش سی پونده . کمرش درد میکنه چون دخترش و مدام بلند میکنه . من کمرم درد نمیکنه عوضش از میگرن به خودم میپیچم . دوازده ساعته که دارم به خودم میپیچم . میریم توی رخت کن . با بچه میره توی جکوزی . من به صورتم ماسک میزنم و یواشکی نگاهشون میکنم . دخترک روی پله ها نشسته و از ته دل میخنده و دست پا میزنه . من نفس میکشم . نفسم به تخمکهام نمیرسه . دستم و میکشم روی دلم . دل من شهر بچه های مرده است . دلم شکلات میخواد .
من موهام و خشک میکنم . اون بچه اش رو . من جوراب شلواریم و میکشم بالا . بچه با دستهای کپلش روی شکمش کرم میزنه . تو دلم میگم بچه جان خدا کنه که همیشه شکمت انقدر شاد باشه . اون با بچه اش میره خونه . من میرم سر کار .
همکلاسیم یک زن چینی هم سنه منه . دختر داره . دخترش سی پونده . کمرش درد میکنه چون دخترش و مدام بلند میکنه . من کمرم درد نمیکنه عوضش از میگرن به خودم میپیچم . دوازده ساعته که دارم به خودم میپیچم . میریم توی رخت کن . با بچه میره توی جکوزی . من به صورتم ماسک میزنم و یواشکی نگاهشون میکنم . دخترک روی پله ها نشسته و از ته دل میخنده و دست پا میزنه . من نفس میکشم . نفسم به تخمکهام نمیرسه . دستم و میکشم روی دلم . دل من شهر بچه های مرده است . دلم شکلات میخواد .
من موهام و خشک میکنم . اون بچه اش رو . من جوراب شلواریم و میکشم بالا . بچه با دستهای کپلش روی شکمش کرم میزنه . تو دلم میگم بچه جان خدا کنه که همیشه شکمت انقدر شاد باشه . اون با بچه اش میره خونه . من میرم سر کار .
Saturday, November 20, 2010
ستون فقرات من وجود داره . من این و میدونم . معلم یوگا اما میخواد این واقعیت ساده رو بزنه زیرش. خوب من هم روم نمیشه بهش بگم که جیگر بنده ایرانیم این یعنی یک عمر چهار زانو نشستم واسه همین زانوهام میرسه به زمین . بعد شما توالت ایرانی دیدین تاحالا؟ نه دیگه ندیدی دیگه . اون چیزی که حضرت عالی فکر میکنید بالانس داشتن در واقع فقط و فقط تجربه تو چاه نیوفتادن . خوب عزیزه من خانوم من تا اینجاشو من اگر به هر سازی شما زدی رقصیدم هیچ ربطی به نرمی بدن نداشته فقط از سر تجربه بوده . حالا شما هی پاهای من و رو هوا گره بزن .
ستون فقرات من وجود داره . یا حداقل تا پنجشبنه پیش که سر جاش بود . از پنجشنبه تا الان رو نمیدونم .
ستون فقرات من وجود داره . یا حداقل تا پنجشبنه پیش که سر جاش بود . از پنجشنبه تا الان رو نمیدونم .
Tuesday, November 16, 2010
دیگه هیچی و نمیشمرم . نه تعداد تخمکهام و . نه تعداد کالریهایی که میخورم و نه تعداد کالریهایی که میسوزونم . حساب بانکیم و چک نمیکنم . ساعتهای کاریم و نمینویسم . اصلا هیچی و نمیشمرم . صبحها که ساعت میزارم ساعتی که وقت دارم بخوابم و نمیشمرم . اصلا نمیخوام بشمرم . هیچی و اصلا روزها رو هم نمیشمرم . چند روز به پنجشنبه / چند روز به جمعه .
ولی بوسهامون رو میشمرم . با دقت. با وسواس.
ولی بوسهامون رو میشمرم . با دقت. با وسواس.
Monday, November 15, 2010
لی لی قلبم درد میکنه .
امشب با کفشهای پاشنه بلند و پیرهن و اون هم با کت و شلوار رفتیم دیزنی لند . نپرس چرا . منم نمیدونم چرا . گفت میخواد زیر آتیش بازی ها ببوستم . لی لی اونجا پر از بچه بود . بچه های کپل غر غرو که خسته بودند از بس از صبح چرخیده بودند تا اون موقع شب . من سردم بود .
آتیش بازیها صدای موشکباران میداد . مرد اما اون موقع اصلا ایران نبود که بفهمه من چرا یک متر و نیم میپرم از جام . قبل از شروع آتیش بازی شروع کرد به حرف زدن . لی لی هی حرف زد . حرفهای عجیب غریب زد . از زندگیش گفت . لی لی من قلبم وایستاد .
شب اومدم خونه زنگ زدم به یک دوست . حرفهای مرد و گفتم . گفت چرا آدمهای زندگی تو این مدلین . گفت تو چرا آدمهات همه شکسته اند . راست میگفت من هیچکس دیگه ای رو نمیشناسم که همه مردهای زندگیش انقدر شکسته باشند . انقدر تجربه های عجیب غریب داشته باشند . گفت تو زیادی مهربونی . میشینی اونجا با لبخندت با نگاهت همه شکسته هاشون و میارن برای تو میچینند روبروت که بندشون بزنی .
لی لی قلبم درد میکنه .
وقتی داشتم کفشهام و میپوشیدم به این فکر میکردم که خدا کنه این یکی آدمی باشه مثل همه . معمولی . که من ته چاهم که نمیکش که الان نمیکشم . الان تیکه های شکسته یکی دستهام و میبره .
لی لی امشب کنار اون رودخونه یک زن و مرد هم و بغل کرده بودند که شبیه بقیه نبودند . شلوار جین و کتونی پاشون نبود . انگار اومده بودند عروسی باباشون . امشب خیلی از اون زن و مردهایه کالسکه به دست نگاه حسرت ناک به ما مینداختن . به منی که با مردی بودم که در و برای تمام زنها و بچه ها باز نگه میداشت .
لی لی
من تا حالا انقدر خورده شیشه ندیده بودم
لی لی نکنه عاشق این همه خورده شیشه رنگی شم؟ . .
امشب با کفشهای پاشنه بلند و پیرهن و اون هم با کت و شلوار رفتیم دیزنی لند . نپرس چرا . منم نمیدونم چرا . گفت میخواد زیر آتیش بازی ها ببوستم . لی لی اونجا پر از بچه بود . بچه های کپل غر غرو که خسته بودند از بس از صبح چرخیده بودند تا اون موقع شب . من سردم بود .
آتیش بازیها صدای موشکباران میداد . مرد اما اون موقع اصلا ایران نبود که بفهمه من چرا یک متر و نیم میپرم از جام . قبل از شروع آتیش بازی شروع کرد به حرف زدن . لی لی هی حرف زد . حرفهای عجیب غریب زد . از زندگیش گفت . لی لی من قلبم وایستاد .
شب اومدم خونه زنگ زدم به یک دوست . حرفهای مرد و گفتم . گفت چرا آدمهای زندگی تو این مدلین . گفت تو چرا آدمهات همه شکسته اند . راست میگفت من هیچکس دیگه ای رو نمیشناسم که همه مردهای زندگیش انقدر شکسته باشند . انقدر تجربه های عجیب غریب داشته باشند . گفت تو زیادی مهربونی . میشینی اونجا با لبخندت با نگاهت همه شکسته هاشون و میارن برای تو میچینند روبروت که بندشون بزنی .
لی لی قلبم درد میکنه .
وقتی داشتم کفشهام و میپوشیدم به این فکر میکردم که خدا کنه این یکی آدمی باشه مثل همه . معمولی . که من ته چاهم که نمیکش که الان نمیکشم . الان تیکه های شکسته یکی دستهام و میبره .
لی لی امشب کنار اون رودخونه یک زن و مرد هم و بغل کرده بودند که شبیه بقیه نبودند . شلوار جین و کتونی پاشون نبود . انگار اومده بودند عروسی باباشون . امشب خیلی از اون زن و مردهایه کالسکه به دست نگاه حسرت ناک به ما مینداختن . به منی که با مردی بودم که در و برای تمام زنها و بچه ها باز نگه میداشت .
لی لی
من تا حالا انقدر خورده شیشه ندیده بودم
لی لی نکنه عاشق این همه خورده شیشه رنگی شم؟ . .
Monday, November 8, 2010
جدیدا زیاد قصه میگم . حال روز همه خوب نیست . مثلا یک شب تا صبح با صدای سه تار علیزاده برای مرد قصه گفتم . که ازدواج میکنه و سه تا بچه خواهد داشت . دوتای اولشون پسرن و پسرها از دیوار راست بالا میرند . براش از راه رفتنشون گفتم و فوتبال بازی کردنشون و تینیجر شدنشون و اینکه یادشون میده چجوری ریش بزنند و از کلید ماشینی که زیر بالشتش خواهد گذاشت . و زنی که دوستش داره و دوستش خواهد داشت تو تمام سالهایی که پیش روشونه . مواظب بودم که تو تمام طول قصه جمع نبندم پای خودم و نکشم وسط ولی همه آرزوهای ریز و درشت خودم و چپوندم توی قصه . از دخترکی که همیشه اصرار داره پیراهنهای پفی بپوشه تا بچه های دوقولو و خونه ای که حیاطش پر باشه از اسباب بازی های که این ور و اونور ریختن .
همین چند دقیقه پیش داشتم به یک دوستی میگفتم که بیا با ماشین بریم مکزیک همین فردا صبح . سر راه من همه طلاهام و میفروشم توهم همه پول نقدت و بردار و بریم . از مکزیک میریم کلمبیا بعد پرو بعد آرزانتین بعد با قایق میریم جزیره های فاکلند که تو نقشه امشب کشفشون کردم و همونجا میمونیم . دیگه هم بر نمیگردیم .
جدیدا زیاد قصه میگم . حال روزم خوب نیست .
Wednesday, November 3, 2010
عاشق شدی . من تازه ۱۶ سالم شده بود .
سه سال بعد من هم عاشق شدم .
هم خونه شدیم .
همه کس و کار هم بودیم .
سه سال بعد جدا شدیم .
سه سال بعدتر روبروم نشستی میگی میخوای ازدواج کنی و من با تمام صورتم لبخند میزنم و از ته دلم برات آرزوی خوشبختی میکنم . مجسمت میکنم که بچه دار شی .
نه سال پیش من حتی به خواب هم نمیدیدم که اینجا باشیم .
سه سال پیش وقتی گریه هام بند نمیومد فکر نمی کردم که یک روزی اینجا باشیم .
Subscribe to:
Posts (Atom)